امروز رفتم ویزامو تمدید کردم بالاخره. فردا ۱۰ تا مهمون دارم. واسه صبحانه.. امشب میرم شنا و بدم خرید.. دیشب حدودای ساعت ۲ یه ساعت با سمانه تلفنی حرف زدم.. یه جایی فک کردم مامان باباش شک کردن که دوست پسر پیدا کرده. آخه نصف شبی رفته بود یه گوشه آروم تلفنی حرف میزد.. میدونی الان دیگه فک کنم میدونم جریان چیه که اینقدر نمیتونم تنهایی خوشی کنم. البته اینکه میدونم دلیل نمیشه همه چی درست شده باشه.. مسیر طولانی در پیشه.. امروز تو راه داشتم فکر میکردم چند وقته رویا ندارم.. این خیلی بده.. خیلی بد، خوب دیگه آدمی که با سمانه حرف زده در اینجا شروع میکنه به رویا بافی.. یک کار خوب شیرین امروز کردم برا خودم.. اسم خودم رو تو یه کلاس نقاشی واقعی نوشتم.. یعنی نمیدونی چقدر بعدش حس سبکی داشتم...انگار فقط ثبت نام کردنش یه بار گنده بود. من خوب میشم، جواب این سوال رو هم پیدا میکنم و این تپه رو هم پشت سر میذارم..(کوه که نیست.. میگیم تپه) . میدونی .. من از اون آدمهاییام که لحظه مرگ کار نکرده ندارم.. اونهایی که از زندگیشون راضین. چشماشونو میبندند و با لبخند میمیرند.
Friday, December 17, 2010
لحظه مرگ شیرین
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...
No comments:
Post a Comment