Saturday, February 13, 2016

دد لاين

روز ٥ شنبه يكي از روزهاي سخت اين ماه بود شايد هم اين سال ! تا ساعت ٩ سر كار بودم و وقتي دوتا گزارش جهاني ام رو فرستادم و اومدم خونه هنوز ذهنم در گير بود كه ايا محاسباتم درسته يا نه.. ساعت ١١ توي تخت بودم و هنوز داشتم حساب كتاب ميكردم. تا عمق وجودم خسته گي رو حس مي كردم، اما درست به همين دليل خوابم نميبرد، روز رو مرور كردم قيافه رئيسم در تيم حمايت از مشتري ، مُگ لي جلوي چشمم بود و ياد اخرين جمله اش افتادم كه "دلايل استدلالت رو برام بفرست" اه از جام پريدم، يادم رفته بود اين رو براش ايميل كنم، لپتاپ رو روشن كردم و همه چي رو براش ايميل كردم. وقتي دوباره سرم رو گزاشتم رو بالش و چشمام رو بستم تصميم گرفتم فردا نرم سر كار. 

جمعه صبح از ٦:٤٠ تو تخت بيدار بودم ، انيا ساعت ٨ ايميل زد كه ميشه توضيح بدي چطوري اين محاسبات رو انجام دادي؟ اسم رستوران ها و كشور ها بهم نميخوره،  رستوران يونان اسم كره اي داره :)) الان خنده ام ميگيره ولي ساعت ٨ صبح جمعه اضطراب شديدي گرفتم، مگ لي قرار بود الان يا چند ساعت اينده اين نتيجه رو در نشست جهاني رئيس هاي كشورهاي مختلف ارائه بده. 
من باسرعت تمام دوباره برنامه ام رو اجرا كردم، ايرادش خيلي ساده بود ، جدول كشور ها و رستوران ها رو درست وصل نكرده بودم، به سرعت همه گزارش رو اصلاح كردم و تا نيم ساعت بعد همه چي به حالت عادي در اومد. 

ساعت ١٠ كتاب داستان و دفترم رو برداشتم تا برم به يه كافه و مغز پر از ماجرام رو خالي كنم. هواي خنك و افتابي زمستون و ادم هاي جمعه صبح. يك گاري كه دو تا اسب بهش بسته بودن و توريست ها رو مثل مسجد جامع اصفهان تو محله ما ميگردوند از خيابون رد ميشد. يك گروه بچه مهد كودك همراه مربي شون ميرفتن گردش.. بچه ها از دور اسب ها رو بهم نشون دادن و با نزديك شدن گاري همه با هم و يك صدا داد زدن سلام اسب :)) سلام اسب :)) سلامممم ، اقاي گاري چي براي بچه ها دست تكون داد و رد شد، بچه ها يك صدا و بلند فرياد زدن خدافظ اسب خدافظ اسب 
من از ته دل خنديدم . اضطراب ديروز و امروز صبحم در جديت بچه ها در سلام و خداحافظي از اسب حل شد. 

No comments:

Post a Comment