خوابم میاد. از وقتی به این شرکت اومدم صبح ها ۸:۳۰ اینجا هستم . و عصر ها ۵:۳۰ کارم رو تموم میکنم . حتا اگه خیلی کار داشته باشم. بقیه اش رو میگذارم فردا. (غیر از مواقع دد لاین که خدمتتون گفتم )
دیشب رفتیم تو تخت و برنامه ماه آینده رو مرور کردیم. کی اسباب کشی کنیم . کی خونه قبلی رو رنگ کنیم و تحویل صاحب خونه بدیم . کی با شرکت اسباب کش تماس بگیریم. کدوم آخر هفته من میرم کارگاه و نیستم . دوقلو ها کی میرسند .
از روزی که ژان به این خونه اومد اینجا رو دوست نداشت . همسایه ما مدام اشغال ها ش رو میگذاشت سر راه ما. تی یک سری نامه نگاری و تحقیقات ما از حق خودمون آگاه شدیم و به صاحب خونه اطلاع دادیم که اگه اینا آشغلاشون رو جمع نکنن ما از حق اجاره مون کم میکنیم. و چند تا عکس از شرایط موجود ضمیمه نامه کردیم. باورکردنی نبود ظرف چند روز راه رو آپارتمان ما به صورت کاملا امروزی تمیز و مرتب شد . همسایه دست بردار نبود . شب ها تا در وقت خرت خرت راه مینداختن و در خونه اشون رو با هر بار رفت و آمد به هم میکوبیدن و تا نیمه شب تو راه رو با صدای بلند حرف میزدن. ژان یک نامه اعتراض آمیز دیگه نوشت و نتیجه این شد که خانوم همسایه اومد دم در خونه ما و گفت خواهر ما چی کار کردیم که شما اینقد ناراضی هستین ؟ صاحب خونه گفته من باید بلند شم از اینجا ! چون خیلی رفت و آمده خونمون . این هایی که میان دیدنم فامیلام هستن چون من باز حامله ام (بار ۶ ام در ۳۱ سالگی !) و اونا میان حالم رو بپرسند. من الان با این شکم حامله برم تو این سرما دنبال خونه ؟ (از حرفش خنده ام گرفت ! بار آخر که این رو شنیدم کی بود ؟) مردم تو آلمان راه نمیفتن دنبال خونه میشین پشت کامپیوتر . خانوم اینقدر در گدایی و التماس خوبه که یادش نمیاد حرفاش با هم در تضاده. قبلا گفته بود که یک نماینده داره (البته که نماینده اش اداره کاره ) و خودش نمیره جایی بلکه نماینده اش کارای مربوط به خونه رو پیگیری میکنه. بعد یک بار دیگه گفت هیچ کس نمیتونه من رو از جام بلند کنه چون شرایط خاص دارم (شرایط ۵ بچه در دو و نیم اتاق ) و الان میگفت باید تو این برف و سرما برم دنبال خونه بگردم. اون شب اونقدر پر حرفی کرد که خسته شدم و گفتم ما انتظار زیادی نداریم جز اینکه یکم روغن بریزید رو لولای درتون و تو راهرو اشغال نریزید و همایش برگزار نکنید. ما هم مریض میشیم اما به مادر و برادر احتیاج نداریم. ادامه داد که ما همه مسلمونیم و شما خواهر من هستی و این آقا برادر منه .. من واقعا انرژی نداشتم .. گفتم لطفا من و همسرم رو با هم تنها بزار. ما میخایم با هم صحبت کنیم . خداحافظ و در رو بستم . خانوم حامله اونقدر از خونه اشون بوی علف و سیگار میاد که من در سلامت بچه هاش در شک ام . بچه آخری اش هم که غیر از جیغ و گریه کار دیگه ای نمی کنه . ناراحت ام . هر ۵ تا دخترند و همه زیبا با موهای بلند و چشمای تیره و معصوم . با آینده ای نا معلوم.
به هر حال ژان دیگه تحمل این محیط پر از سر و صدا و ماشین و آمبولانس و همسایه همیشه رو علف و همیشه مزاحم رو نداشت . از سه هفته قبل شروع کردیم دنبال خونه گشتن. البته اینجا و اونجا .. خیلی جدی نه .. یک خونه خیلی خوب در یک محیط آروم و خیلی سبز (نسبت به الان ) پیدا کردیم . البته با یک اتاق اضافی . صاحب خونه رو گوگل کردیم تا مطمئن بشیم که شخص حقیقیه و سرمون کلاه نره . الکی نبود خانوم جوون . در یک شرکت خوب کار میکنه و خیلی هم حقیقی !
ماه مارچ ما خونه امون رو عوض میکنیم و خواهر ها میان و چند تا اتفاق دیگه . دومین سالگرد ازدواج خوبمون هم هست . نمیتونم خودم رو کنار کسی دیگه ای غیر از ژان ببینم. انگار تمام آدم های دیگه مدت دار بودند .در زمان مناسب منقضی شدند .اما اون بهترین و خوب ترین آدمی بود/ هست که میتونست با من اتفاق بیفته .
با هم برای بار اول خونه انتخاب کردیم و هردومون دوستش داریم .
دیشب اومدیم که بخوابیم اما این تصمیمات مهم رو که گرفتیم و برنامه ماه آینده رو که مرور کردیم یک ساعت زمان برد و من یک ساعت کمتر خوابیدم و البته ۸:۳۰ امروز صبح پشت میزم بودم. و تمام صبح تو سرم از دست ژان عصبانی بودم که لپ تاپ آورد تو تخت و هی حرف زد و من کم خواب شدم . بهش گفتم تقصیر تو شد. گفت من ؟؟؟ گفتم تو رو خدا تقصیر رو قبول کن و من رو نجات بده. خندید و اجازه داد من عصبانی باشم از دستش .
No comments:
Post a Comment