از خودم فرار ميكنم. وقتي فكر انباشته شده و احساس ذخيره شده دارم و يك عالمه اتفاق رو درست حسابي هضم نكردم. از خودم در ميرم. احتمالا هم كم خوابي دارم ، اخيرا ميرم يوگا. پيش يك خانوم هندي خيلي باتجربه. اون اخرش كه ذهنم رو بايد رها كنم شروع ميكنم تن تن اين هجم انباشته احساسات رو بيرون ريختن! به وسطاش كه ميرسم خانوم راجي ميگه: "اروم انگشتامو تكون ميدم و بيدار ميشم. انگشتاي دستم بيدار ميشن! انگشتاي پام بيدار ميشن .. و كم كم تمام بدنم بيدار ميشه.." و من كه هنوز وسط يك عالمه فكر بودم و بدنم كه كرخت از مراقبه و يوگا احساس ميكنم چه زود تموم شد.. كاش بيشتر بود..
اين هفته هفته خيلي پري بود. دوباره رييسم عوض شد. رييس جديد اقاي الستر ظرف دوهفته از خودش روش تازه اي در كردكه "تيم ما نميتونه تن تن گزارش اماده كنه و سه ماه زمان لازمه تا صحت اطلاعات و داده هامون رو تست كنيم"، همزمان اونقدر رفتار كوبنده و بي ادبانه اي نشون داد و همه ادمهاي تيم رو برد زير سوال كه سه نفر ازش به اچ ار ( نيروي انساني؟! ) شكايت كردن. رييس دپارتمان براش اين كه الستر راه ميره و به هركي ميرسه كار طرف رو از بيخ ميبره زير سوال و ميگه اينطور گزارشها گهي ان كاري نداره اما ظاهرا اينكه قراره تا سه ماه اينده گزارشي از تيم ما در نياد خيلي براش سنگين اومد. ظرف دو هفته دست بكار شد و از پاتريك رييس سابقم در شركت پارتنرما درخواست كرد بياد و مديريت تيم بيزنس ايتليجنس رو به عهده بگيره. و پاتريك از هفته اينده مياد. من كه تمرين هميشگيم اين بود كه استراتژي بسازم تا به هرطور ادمي بتونم كار كنم اين هفته خيلس خوشحال نبودم. الستر به شدت در تيم ما نامحبوبه و مدام همكارها پشت سرش بدگويي ميكنن، از طرفي من كه در اين چرخه بدگويي ها نبودم كمي از هم تيمي هام دور شدم و همزمان چون مطمئن نبودم الستر با اين قدرتي كه نشون ميده چقدر تو تيم ما دووم مياره نميخواستم با موضع گيري جدي (مثل دو تا از همكاراي دو اتيشه ام ) براي خودم ازش دشمن بسازم. به نظر ميرسه استراتژي بدي نبوده اما خيلي خسته ام، از طرفي پرحرفي هاي بي حد و اندازه و عاروق هاي مدام الستر كه كنار من ميشينه حالم رو بد ميكنه، از طرف ديگه از همكاراي سطحي كه دارم و نوع معاشرت كاري باهاشون كه مدام از دستم در ميره.. خيلي سختمه الان ! كنترلم كمه وقتي اينطور فشار رومه..
طرف سوم اينه كه فشار كاري بالايي داشتم و ميبايست سه تا گزارش رو تا امروز تموم كنم، اونطرف ماجرا هرشب اين هفته دير رفتم تو رخت خواب چون دوشب مهمون عزيز داشتم و دو شب هم تا ديروقت بيرون بوديم.
شب هاي اين هفته كه با اين ذهن شلوغم ميخوابيدم خوابهاي بد وعجيبي ميديدم و روزها كه پا ميشدم بدون اينكه يك ساعت براي خودم داشته باشم تا خودم رو پيدا كنم تا شب بدوبدو ميتاختم.
ساعت ١٢ امروز مهلت تحويل ٣ تا گزارش بود كه من اصلا وقت نكردم صحت داده هاي توش رو كنترل كنم. اين يعني احتمالا از كشورهاي زياد جواب ميگيرم كه محاسباتم به مال اونا نميخوره. خسته ام، قسمت انباشته مغزم درد ميگيره.
الان كه اينا رو مينويسم تو اتوبوسيم به سمت بروكن، هارتز! نصف روز رو از چند هفته پيش مرخصي گرفتم تابا ژان بريم يك پياده روي، وقتي لپ تاپم رو بستم مضطرب بودم، انگار كه گزارش كارم رو بدون تست فرستادن مثل نيمه كاره ول كردنش بود. دلم خواست لپ تاپم رو بيارم و همه عدد هام رو تست كنم. اما داريم با كوله پشتي ميريم يك دهي.. كار با خودم كجا ببرم؟
ديروز يكي از روياهاي قديمي ام رو به حقيقت رسوندن و اون خريدن يك كوله پشتي پياده روي بزرگ و اساسي بود براي سفر .. براي جمع كردن و زدن به دل جاده . براي رفتن. ژان دو تا كوله خوب در دوسايز مختلف داره اما وقتي هردومون براي يك سفر كلي وسيله لازم داريم كوله كوچيك اون خيلي مناسب نيست ! بهانه اي براي يك خريد حسابي :)
يك عكس از خودم و بيبي (كوله ام) ميزارم ؛)
No comments:
Post a Comment