Tuesday, October 29, 2013

با سلام

قبل از سلام 
امروز صبح فیس بوک رو باز کردم , ماری پیام ام رو جواب داده بود . گفت یک وبلاگ دیگه بسازاین روز ها رو ثبت کن. چرا زود تر به عقلم نرسیده بود ..همون لحظه یک وبلاگ دیگه ساختم. راه حل این بود.. ممنونم برای این گره گشایی. 
خوش حالم این کار رو میکنم. خوش حالم دوباره مینویسم. احساس نو شدن دارم. یک وبلاگ دیگه ای دارم که میتونم برم و تمام روزهای اول اومدنم به آلمان رو مرور کنم اما عمر اونجا سر اومده .. دیگه جایی برای نوشتن نیست . 


سلام 
 آخرین بار که نوشتم قبل از دفاعم بود. حدود ماه نوامبر پارسال .. داره میشه یک سال .. در طول این مدت بود چند تا سفر رفتم و کلی چیز تازه دیدم که ارزش ثبت کردن داشت اما دستم به نوشتن نمیرفت . درگیر احساسات پیچیده ای بودم که با آدم ها داشتم .  

درگیر تمام شدن زندگیم با پسره بودم و هم زمان پیدا کردن کار و سفرو پیدا کردن خونه -که به نظر یک زجر تمام نشدنی میومد-دوستی می گفت تمام شدن یک رابطه مدت ها قبل از اینکه در موردش حرف زده بشه شروع میشه و تا مدت ها بعد از اتمام رسمی ادامه پیدا میکنه ..برای منم همین طوربود .. تمام شدن رابطه ما از وقتی در موردش به طور جدی حرف زدیم و توافق کردیم که در آخر راه هستیم  تا مدت ها بعد ادامه پیدا کرد..
در جریان پیدا کردن خونه خیلی دوندگی کردم و خیلی وقت ها تمام انگیزه ام رو از دست  دادم. اما آخرش یک خونه دوست داشتنی پیدا کردم .. کارم رو هم خود جهان داد بهم. کاری تحقیقاتی برای مدت دو سال و نیم در یک بیمارستان رو سرتان کبد. شانس خیلی عالی برای پیدا کردن کاری که دوست دارم و هنوز نمیدونم چیه ..   

مسائل مربوط به من هیچ وقت از روی منطق و کتاب پیش نرفت .. درستش این بود که آدم یک مدت حسابی تنهایی کنه .. بزاره این از تنش در بره .. جای خالی اش رو با چیز های سالم پر کنه ..سفر بره .. درستش خیلی چیز ها بود..اما  من از روی کتاب خودم زندگی میکنم . تو این کتاب خیلی چیزها رو مسیر سیال جهان تعیین میکنه نه منطق. 
الان جای خوش بختی از زندگیم هستم. کنار آدم هایی که دوستشون دارم و تمام دغدغه های کوتاه مدت و بلند مدت زندگیم جاشون رو به امنیت و آرامش دادند ..البته خیلی وقت ها از چیز های کوچیک می ترسم و پنیک می کنم . اما اصل ماجرا سر جاشه .. 

یک لیست هم دارم از نوشته هایی که در چند ماه گذشته تو ذهنم ثبت کردم اما رو کاغذ نه .. 
لیست حذف شد !!

در خاتمه 
دوست دارم کمی هم  روز مره نویسی کنم .  
برای سه روز در یک سفر کاری در هونفلد (یک ده کوچکی درمرکز آلمان ) هستم. خیلی خوش حالم اینجا. اصلا  لازم بود چند روز دور از هیاهوی زندگی برلین در یک هتل استراحت کنم و فکر هام رو سر و سامون بدم. عصبانیت ها  و شادی هام رو بنویسم و آرامش کنم . 
هیچ هم حوصله ندارم با این آدم ها معاشرت کنم وبرای اولین بار به خودم این اجازه رو میدم.. همیشه معاشرت برای من یک امر ضروری درونی بود.. انگار در هر حال و شرایطی باید با آدم ها حرف های تکراری می زدم و لبخند می زدم وسوشالایز می کردم. این بار این قانون رو می شکنیم و با قیافه واقعی خودمون ظاهر می شیم ..
 خیلی هم خوش حالم که مجبور نیستم به تاک ها گوش بدم. فکر اینکه قرار نیست تو آکادمی بمونم عذاب وجدانم رو از بین می بره و با آرامش برا خودم وقت می گذرونم .

همین ها دیگه 

تا زود
پیوست: نوشتن این پست باعث شد ببینم که .. چقدر همه چی امن و آروم شده و میتونست اصلا این طوری نباشه .. جا داره بگم که مرسی ای جهان بزرگ