Tuesday, March 4, 2014

شب اخر

فردا صيح روز جديدي از زندگي من شروع مي شه 
و من ام شب احساس تمام شدن و مردن دارم تا فردا دوباره به دنيا بيام و از نو زنده بشم 
خوش حالم 
مضطربم، مامان من تو اون اتاقه و مامان جاناتان تو اشپز خونه 
و من دنبال يك ذره احساس امنيت مي گردم 
يكي كه بهم بگه فردا همه چي خوب پيش مي ره 
و من عروس خوشه هاي اقاقي مي شم 
امشب شام قرمه سبزي خوشمزه دست پخت مامان خورديم 
امروز پيرهن گلي قرمز پوشيدم 
امروز از دست مامان عصباني بودم بيشتر روزو