Friday, April 15, 2016

شب ها

 اين رو ميبافم 
يك شال ساده گرم، براي خودم
البته زمستون گذشته شروعش كردم اما هيچ عجله اي براي تمام كردمش ندارم 
انگار براي اولين بار تهش مهم نيست.. مسيرشه كه خوشحالم ميكنه.


دلم براي ايران تنگه. شده يك سال و هفت ماه.  

Friday, April 8, 2016

يك روز خوب عادي من

يك وقتايي اين اپليكيشن گوشيم كه وبلاگ ها رو اپديت ميكنه رو با اميد باز ميكنم شايد يكي اپديت كرده باشه ، يه روزايي مثل ديروز دوتا پست خوب گيرم مياد و يه روزايي هيچ.. بعد اگه همزمان فرصت هم داشته باشم به خودم ميگم خب حالا خودت يكي بنويس! 
اين روزا به سرعت و تند و تيز زندگي درحال گذشتنه. تنش ها و التهابات اخير كمرنگ تر و كمرنگ ترميشن و روزمرگي عزيز داره جاشو ميگيره و اخ كه من چقدر بعد از همه اون خوشبختانه ، بدبختانه ها دلم براي روزمرگي تنگ شده بود. 
وقتي دانشجوبودم مواقعي كه شدت كار نفس گير بود اخر روز يه خستگي عارفانه اي داشتم ، يك طوري كه انگار در تمام مدت مشغول عبادت بودم. انگار كه از كار گِل و تكرار ده باره  محاسبات يك خوشي تو وجودم داشتم و يه احساس مسئوليت ارضاء شده اي.
 اين روزا ٨:٣٠ ساعت مدام كار ميكنم و گاهي احساس ميكنم مغزم همزمان به چند قسمت گزارش سفارش هاي ناموفق، نظرهاي مشتريات بعد از تماسشون، و ليست عملكرد رستوران ها تقسيم ميشه. يك ساعت كارم رو براي مثال توضيح ميدم: 

من روي گزارش جهاني سفارشهاي ناموفق غرق شدم، بايد يك سري اصلاحات روش انجام بدم. اِبرو، همكارم مياد پشت ميز و ازم ميپرسه ميشه يه ديقه گزارش رستورانها رو باز كني يه سوال دارم، ميگم باشه بازش ميكنم،ميگه از نظر تئوري بايد اين گزارش با عملكرد كشورها همخوان باشه، من ؟! بعد ادامه ميده ميتوني سريع چك كني ببيني المان و انگليس چرا داده هاشون نميخونن؟! اين جمله در ظاهر ساده است، اما من بايد ٤ تا كد دو صفحه اي رو كه دو ماه پيش نوشتم  باز كنم و ببينم چرا نتايجشون فرق داره. ميگم ميشه بعد از ظهر؟ ميگه بايد قبل از ظهر ايميل بزنم ، ميدونم سرت شلوغه ها! ولي كاش بتوني علت اختلافشونو... 
ميدونم كه لازم داره و دوستمه، برام مهمه كارشو راه بندازم .. ميگم باشه، نيم ساعت ديگه ميرم سرش.. اِبرو ميره و من برميگردم سريفارش هاي ناموفق، ميخوام سريع جمش كنم، باز تمركز ميكنم، دارم رو اينكه چرا عددهاي امريكاي جنوبي با اوني كه خودشون ميگن فرق داره كار ميكنم، بايد نيم ساعته جمش كنم. برندن مياد با سرخوشي و ادب انگليسي اش! ميگه چه روز خوبي! طاهيرا ميتوني برام سريع يه خلاصه بگيري از تمام سفارش ها؟ ميگم كي؟ ميگه در ده ديقه اينده، ميگم ميشه بعد از ظهر؟ ميگه باشه. سرخوش ميره .. برميگردم سر گزارش قبلي ، نيم ساعت تمام شده.. با عجله ميخوام جمعش كنم اما نمي تونم دليلش رو پيدا نكردم.. نميتونم ولش كنم. يك ساعت مثل برق ميگذره، نگاه ميكنم ميبينم اِبرو مسيج داده تو چت و ميپرسه فهميدي اختلافشون چيه،؟ راستي چرا گزارش عملكرد از پريروز اپديت نشده، من ؟! استرس ميگيرم.. اپديت نشده؟! ميرم صفحه جاب ها رو چك ميكنم جاب هاي من كه همه با موفقيت  ران شدن.. بايد برم عدد ها رو چك كنم.. عدد ها هم درستند، پس خود دشبورد اپديت نشده، درخواست اپديت ميدم .. نيم ساعت طول ميكشه كه نوبت دشبورد من شه، برا اِبرو مينويسم هنوز علت اختلافشون رو نميدونم، و گزارش هم داره اپديت ميشه، ميپرسه كي علت اختلاف رو ميگي؟ ميگم سعي ميكنم زود بگم. برندن دوباره مسيج ميده و ميپرسه ميشه من زودتر ليست رو بدم بهش؟ مسيجش رو نا ديده ميگيرم. يك كاري بايد ميكردم اين وسطا.. چي بود؟ يادم نمياد، نكنه كار مهمي بود؟ هي ميگم بنويس هي يادم ميره.. فكر يك كار انجام نداده بهم استرس ميده.. 
اين چرخه يك ساعته تا شب تكرار ميشه، دوس دارم روز تموم شه،از طرفي كارا همش نصفه مونده، ساعت ٦ شده و من با يك قلب پر تپش همه چي رو ول ميكنم كه برم ، با ژان قرار دارم ، تقريبا خيلي از كارا موندن براي فردا..
از لحضه تمام شدن تا دو ساعت احساس بدي دارم روز كاري در سر من تمام نشده و من حس ميكنم كه عبادتي در كار نبوده، فقط يك سري ادم در سراسر دنيا سفارش غذا دادن من هم با دقت ثبتشون كردم ! 

اين پست رو چند روز پيش نوشتم و از همون موقع كه اين پست رو نوشتم ابرو مريض شد و نيومد، برندن  هم دست از سرم برداشت و من سرم خلوت شد. مسئله همش هم بقيه ادمها و فشاري كه ميارن نيست، خودم هم خوب نميتونستم كارهامو اولويت بندي كنم و به همكارم ابرو كه باهاش خيلي خوش ميگذشت بگم "نه نميتونم اين كارو يك ساعته انجام بدم. ولي مينويسمش تو ليستم و ميزارمش تو ليست اولويت هام" ، كارهايي كه انجام دادم رو هم نميبينم چون هميشه يك عالمه كار جديد انجام نشده جلومه. از وقتي اِبرو مريض شد منم تصميم گرفتم ليست شخصيم رو جدي تر بگيرم و كاراي انجام شده رو تيك زدم يك حسي از به انجام رسانيدن (accomplishment)  ! دارم .

 تو اين شركت در ٥ ماه گذشته با خيلي تيپ هاي مختلفي مواجه شدم و در راس تمريناتم اين رو قرار دادم كه زمان بندي واقع گرايانه اي از كارم ارائه بدم( دو يا سه برابر زماني كه فكر ميكنم نوشتن برنامه و تهيه گزارش ازم ميبره ) و در مقابل ادمهايي كه به ضعف ، كندي يا اشتباه ديگران به تحقير نگاه ميكنند و احساس تنفر بهشون دست ميده تواضع الكي و بيش از حد نشون ندم. بلكه بيشتر از توانايي هاي مثبتم حرف بزنم . اين هم يكي از اون چيزايي كه ياد نگرفتم . و هي بايد ياد خودم بيارم .. 
البته در مقابل ادمهاي شديدا سخت گير كه اعتمادي به بقيه ندارند و بايد چندين بار يك مسئله رو گوشزد كنند تا خيال كنند كار داره پيگيري ميشه وضع فرق ميكنه..  شايد مسئله ام با اِبرو كه حس خوب دوستي نسبت بهش دارم اينقدر شديد نباشه اما كار كردن باهاش اخيرا برام به يك چالش تبديل شده، مدام ذهنم مشغول اينه كه وقتي از مرخصي استعلاجي اومد اين مرز رو چطور محكم كنم كه هم دوستيمون سرجاش بمونه و هم اجازه ندم هرديقه با درخواست ها و سوالهاش تمركزم رو بهم بزنه . اما خوشحالم از اينكه الان چالش زندگيم اينه !