Friday, September 21, 2018

این کاره ای ؟ بسم الله !

ده روز اول دیانا با امدنش یک دنیا عشق و مهربانی رو با خودش آورد. وقتی صبح ها مینشستم تا چایی بخورم میومد و سرش رو میزاشت رو دستم و میخوابید. شبها رو سینه جاناتان خر خر میکرد. هر دومونم همش باهاش بازی میکردیم. همه چیز رومانتیک و عاشقانه بود بینمون.

از همون اول که اومده بود فک کنم روز سوم اسهال گرفت بچه. وقتی از توالتش میومد بیرون موهای در کونش همچنان آغشته به توالت بودن. منم با یک دستمال خیس دنبالش بدو و کونشو پاک کن . خوب همه چیز تا اینجا هنوز خوب بود. چون اجازه میداد پاکش کنم. بیشتر از اینکه نگران کثافتی باشم که خونه ام رو گرفت نگران سلامتی اش بودم. شنبه گذشته بردیمش دکتر و دکتر دارو داد و گفت اضطرابه اسباب کشیه. شاید هم چیزی خورده .. بهر حال دارو و درمان 

دیانا در هفته ای که گذشت خوب نشد و هر روز اداب تمیز کردن کونش ادامه داشت. خونه رو هم از سر خستگی نمیتونستم درست تمیز کنم. مریض هم شدم کمی .. دیشب که خسته و بی جون با جاناتان نشسته بودیم رو مبل خانوم دیانا از تو راهرو دوید و اومد بغلمون. ما هم کلی خوش حالی کردیم .. اما دیدم باز داره بو میده .. جاناتان گفت خب گربه است دیگه .. من ولی قانع نشدم. وقتی رفتم دستشویی دیدم اخ .. دیانا تو وان حموم دستشویی کرده و در واقع ریده :((( الان که مینویسم خنده ام میگیره اما اون موقع حال گریه داشتم . جاناتان رو صدا کردم و هر دومون به حالت کماندو حموم  رو تمیز کردیم و دست و پا و کون گربه رو هم آبکشی کردیم که گه رو بیشتر نزنه به زندگیمون . اخ چقدر عصبانی بودم .. یک دل سیر گریه کردم که رید به زندگیم .. 
کل خونه رو جارو برقی کشیدم و  زمین و مبل رو با ماده ضد عفونی کننده شستم . وقتی کارم تموم شد حس بهتری داشتم. انگار که کنترل اوضاع یکم رو گرفتم دستم.. 

بعد شام خوردیم و دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. وقتی رفتم تو تخت تصور اینکه الان باز میره یک جای دیگه خراب کاری میکنه ولم نمیکرد .. بیشتر از همه مبل عزیزم .. پاشدم رفتم بهش غذای دل خواهش رو دادم و توالتش رو تمیز کردم و نشستم که بره تو دست شویی و جیش کنه . کارش که تموم شد خیالم راحت شد که فهمید جاش تمیزه ..از طرفی شاید وقتی تو وان حموم  بود نتونست خودشو برسونه دستشویی .. شاید  بیچاره بخاطر مریضی اش که بهتر نشده اینجوری کرد.. 

امروز صبح ساعت ۶:۳۰ پاشدم . اولین تصویری کهاومد جلو چشمم صحنه کثافت کاری دیشبش بود. پاشدم و رفتم بیرون . واسه خودم صبحانه خاگینه درست کردم و یکم با جاناتان کل کل کردیم. اون رفت دوش بگیره و بره سر کار! من نشستم رو صندلی راحتی ام و خاگینهام رو خوردم . وقتی به خونه تمیزم نگاه کردم ناگهان یک تکه گه قهوه ای درست کنار توالت نظرم رو جلب کرد. جاناتان ۵ دیقه پیشش رفته بود سر کار. من از شدت شوک نمیدونستم چکار کنم . بهش زنگ زدم. گفت گربه رو از اتاق بنداز بیرون و بعد  کارش رو تمیز کن . اون نباید ببینه که تو داری تمیز میکنی کار بدش رو.. گفتم اینقدر میفهمه ؟ گفت اره..
همون موقع با جاناتان خدافظی کردم و به بریگیت خانومی که گربه رو ازش خریدیم و ۴-۵ تا از همین گربه ها داره مسیج دادم و عکس کارای دیانا رو فرستادم . گفت نه .. نمیشه اینجوری .. 
شن توالتی که استفاده میکنین چیه ؟ عکسش رو فرستادم. به نظرش اوکی میومد. 
بریگیت گفت این داره با این کارش شکایت میکنه . آیا میزارین بره رو بالکن ؟ گفتم هنوز نه . گفت حتما بزارین که بره اونجا . چون ۵ ماه اول زندگیش همیشه به بالکن دسترسی داشته .. الان این شاید ناراحتش کرده . 
جای توالتش رو هم حتما تغیر بدین 
سریع کارایی که گفته بود رو انجام دادم. یک ساعت طول کشید تا کل بالکن رو از یک عالمه گل و گیاه عزیز خالی کنم و بچپونمشون تو اتاق خواب. بعدش هم لای پنجره رو باز گذاشتم و بهش نشون دادم که چجوری بره رو بالکن . اونجا هم براش یک توالت جدا درست کردم. 
اون خوش حال بود که بیرونه . همه چی رو بو میکرد . و مدام حالت گناه کار داشت. انگار اجازه نداره بره رو بالکن . همش هم از دست من فرار میکرد که نکنه مجبورش کنم بیاد تو . ولی راحت گذاشتمش.
داشتم آماده میشدم که بیام سر کار که دیدم خوبه گلدونای امانت اینگلا رو ببرم بالا . اینگلا و انزو رفتن مسافرت به یونان و کلیدشون رو دادن بهم که گلدوناشونو آب بدم و نامه هاشونو بگیرم . کلید اینگلا رو برداشتم و رفتم بیرون و درو بستم. 
 بله فقط کلید اینگلا رو برداشتم و کلید خودمونو نه . خانومی که من باشم در خونه رو بستم بدون اینکه کلید خونه  رو برداشته باشم. یعنی باورم نمیشد .. باورم نمیشد ..باورم نمیشد.. کیف مدارک و پول و موبایل و همه چیزم تو خونه ...

رفتم بالا به گلدونای اینگلا  آب دادم و برگشتم. ایستادم جلو در خونه منتظر! شماره تلفن جاناتان رو هم یادم نمیومد.
تو فکر بودم زنگ بزنم آقای کلید ساز بیاد که یک همسایه ای سر و کله اش پیدا شد . یک آقای مسن خیلی آگاه! براش توضیح دادم که چی شد .. گفت بیا کلید ساز خیلی پولش میشه . من یک کارت دارم با هم امتحان کنیم شاید باز شد. تلاشمونو کردیم اماکارت عمل نکرد. بعد  تلاش کردیم به شرکت جاناتان زنگ بزنیم که نشد. بعد  تلاش کردیم که با تلفنش به ایمیل من وارد بشیم و تلفن جاناتان رو پیدا کنیم که خدارو شکر قفل دوقدمی گوگل اجازه نداد. هر راهی به ذهنمون میرسید امتحان کردیم. بعدش گفت میخای نردبون بدم از بالکن بری ؟ گفتم قیچی هم میخام چون برای گربه مون توری گذاشتیم. 
قیچی و نردبون آورد و من از بالکن رفتم بالا و از لای پنجره ای که برای گربه باز گذاشته بودم به زور خدا رفتم تو و بعد یک ساعت تلاش بلاخره موفق شدم. 
 آقای میلکه که کمکم کرده بود رو دعوت کردم بیاد تو..  کارت شناساییمو نشون دادم چون اون وسطا فک کردم اون از کجا بدونه من دارم راستشو میگم که ساکن این آپارتمانم! اصلا چرا ما تاحالا هم رو ندیده بودیم ؟ حدس زدم خودش تو این ساختمون زندگی نمیکنه و مادر خیلی پیرش اینجا زندگی میکنه .. داستانه اینکه از ایران اومدم و با یک مرد فرانسوی زندگی میکنم و اینا رو هم گفتم .. و اون هم پرسید که الان آلمانی شدی یا فرانسوی و بادیدن کارتم گفت که اها آلمانی شدی :) و لبخند معنی  دار زد .. گفت پسرش برای مسابقات روبو کاپ دو بار رفته ایران و استادش اینجا تو دانشگاه ایرانیه . یک نفس آرامی کشیدم از اینکه هموطن ها ابرو داری کردن .. 
خلاصه آقا رفت و من گربه رو ناز کردم و بهش غذا دادم و ساعت ۱۱ بلاخره راه افتادم سمت آفیس. 
دیانا مثل  یک بمب در خونه ما منفجر شده . او وقتی اومده همه چیز قر و قاطی شده . اما یک نیرویی بهم اجازه نمیده که بگم نمیتون, و دیگه گربه نمیخام, حس میکنم تلاشمون برای بچه دار شدن و سختی هایی که کشیدم یک جوری به این گربه چالش برانگیز وصله. انگار که  دنیا داره میگه بیا.. بفرما بچه بچه که میکردی اینم بچه . میرینه از سر تا پا به روتین و زندگیت . به معنی واقعی کلام. این کاره ای ؟ بسم الله !

پ.ن به بریگیت زنگ زدم و ازش پرسیدم ممکنه این کارش اعتراض به تنهایی باشه ؟ گفت ممکنه ! میخای برش گردونی به من ؟ گفتم نه! گفت میخای یک گربه دیگه بگیری ؟ گفتم آمادگی شو ندارم. گفت اگه باز با وجود بالکن تکرار کرد براش یک داروی آرامبخش بگیر که از این حالت عصبی در بیاد. گفتم باز میبرمش دکتر. 
واقعن هیچ ایده ای ندارم تو سرش چی میگذره! 




این عکس خانوم خستگیمو در میبره 

Wednesday, September 12, 2018

دیانا, رویایی که محال به نظر میرسید

ناگهان طی یک تلفن و چند ساعت صحبت زندگی مون تغیر کرد 

شنبه صبح نشسته بودم رو صندلی عزیز خودم و پاهام رو بسط داده بودم رو پایه اش . آفتاب خوب رو از پنجره تماشا می کردم و از تمیزی شیشه های پنجره لذت می بردم . در همین حال کامل کافه و شکلاتی که "ن" برام از سوییس آورده بود رو با لذت می خوردم و جاناتان رو مبل سمت راستم نشسته بود و بازی میکرد  .. از این زاویه فقط کله اش دیده میشد. ساعت هایی که جاناتان مشغول کارای خودشه با آرامش تمام برای خودم بی هودگی میکنم. با موبایل تایم لاین توییتر رو بالا پایین میکردم  که تلفنم زنگ خورد. فکر کردم از پتسدام باشه .. اما نبود .. خانومی که چند هفته پیش برای گربه اش درخواست داده بودم و راجه به آلرژی ام باهاش صحبت کرده بودم تماس گرفت! 

باور کردنش سخت بود اما خانومه گفت گربه ای که هفته پیش یک نفر خریده بوده رو پس آورده و آیا ما میل داریم بیایم و ببینیمش ؟ گفتم یادتونه که من آلرژی دارم و راستش نمی تونم قول بدم . گفت خوب بیا گربه رو چند روز ببر و امتحان کن. اگه واکنش شدید نشون دادی برش گردون , شوهر من هم به گربه قبلی ام آلرژی شدید داشت ولی به این نژاد هیچ واکنشی نشون نمیده. گفتم بزار از جاناتان بپرسم .. اون گفت اوکی اگه تو بخای میریم..

شنبه ساعت ۱:۳۰ ما خونه خانومه بودیم . ۵ تا گربه بزرگ از نژاد "ماینه کون"  داشت. خیلی بزرگ بودن و من باورم نمی شد گربه ها اینقدری هم میشن. گربه ما یک موجود کاملا سیاه و کوچولوی ۵ ماهه بود. جاناتان باهاش بازی کرد و منم به خانومه گفتم اگه اشکالی نداره ما نیم ساعت با هم حرف بزنیم تا من ببینم گلوم میسوزه یا نه .. اونم گفت خوبه .
تو اون ۴۵ دیقه اثری از آلرژی نبود. گربه رو برداشتم و تو صورتم نگه داشتم و نفس کشیدم .. هیچ خبری نبود. هیچ ! انگار جادویی چیزی در کار بود . به جاناتان گفتم. اون مشکوک و نا مطمئن بود.
قرار شد از شنبه تا ۴ شنبه گربه بیاد خونه ما و من ببینم که آیا بهش آلرژی دارم یا نه. آلرژی من به گربه خیلی خیلی زود و سریع خودشو نشون میده. تقریبا ظرف یک ساعت عطسه و سرفه و خارش کل صورت و بدن.. اما کلا تا یک شنبه شب یکی دو تا عطسه کردم و یکم هم گردنم خارش گرفت.. اما خیلی خفیف! 
یک شنبه شب خانوم پیشولی دستمو پنجول کشید و جاش یکم داغ شد و سوخت. ترسیدم. خاطره تلخ جدا شدن جاناتان از گربه هاش اومد جلو چشم. تردید وحشت ناکی اومد تو وجودم. 
با جاناتان صحبت کردم . یک عالمه صدا تو سرم میپیچید. جاناتان گفت ببین سوال این نیست که آیا به این گربه آلرژی داری یا نه.. سوال اینه که آیا میتونی با این آلرژی زندگی کنی؟ گفتم ببین هیچ احساس نمیکنم که الرژی دارم بیشتر میترسم ازش.. گفت  ببین به خودت زمان بده .. اما اگه این رو قبول کردی که گربه بمونه دیگه رفتنی در کار نیست . من توانش رو ندارم دوباره از گربه ام جدا بشم. 
در ۵ روز گذشته من هیچ علایمی در داشتن آلرژی نشون ندادم. شب ها یک دوش کوتاه میگیرم و لباس تمیز میپوشم و میرم اتاق خواب. گربه رو اونجا راه نمیدم و خیلی خیلی خوب میخوابم . نه سرفه ای و نه خسته گی ای . روزا هم که میام سر کار. خونه رو ۲ بار جارو کشیدم (جاروی مخصوص آدم های الرژیک با فیلتر هپا ) و تمام پتو ها و بالش ها رو از رو مبل برداشتم که کمتر گرد و خاک بشه .. پوست گاو و فرش رو جمع کردم که منبع الرژی ان. قرار شد پرده ها رو هم بشورم 

تو یکی از صحبت های طولانی مون جاناتان ازم پرسید آیا آماده ای که اینطوری زندگی کنی ؟ یعنی قبول کنی که آلرژی داری و باهاش کنار بیای. قرار نیس که یک روزه شخصیت ات رو تغیر بدی و از آدمی که یکم حتا از گربه ها میترسه به یک عاشق گربه تبدیل بشی. شاید آلرژی ات ریشه روانی داشته باشه و طول بکشه بهتر بشی .. آیا آماده ای که اینطوری با یک گربه زندگی کنی ؟

رفتم دوش گرفتم و فکر کردم و اومدم بیرون و گفتم نمیخوام گربه از خونمون بره. 


 تو اینترنت سرچ کردم که چه کارایی میشه کرد تا با آلرژی کیفیت زندگی رو برد بالا . اولش این بود که برای همیشه اتاق خواب  رو از حیوون خونگی خالی نگه داشت.  دستگاه تصفیه  هوا با فیلتر هپا دومین  چیز خوبی بود که پیشنهاد شده بود. یک دستگاه که هوا رو از بو و آلرژن ها و ذرات بزرگ تمیز میکنه. آلرژی من تنفسیه و در فصل های بهار و پاییز عود میکنه. در توضیحات این دستگاه نوشته که برای آدم هایی مثل من آپشن خوبیه . ۸۵% آدم هایی که خریدنش هم ازش راضی بودن! ما یک دستگاه تنظیم کننده رطوبت داریم اما این تصفیه کامل نمی کنه .. دستگاه جدید رو آنلاین خریدم و فردا قراره برسه! 
 دیگه اینکه پیشنهاد هم شده که گربه رو تا وقت بچه است به حموم گرفتن عادت بدیم. اینطوری اثر آلرژن های جمع  شده رو پوستش تا ۸۰% کم میشه . گربه های ماده کلا الرژی کمتری تولید میکنن گربه ما هم ماده است! 
در نهایت اینکه آدم های تمیزی باشیم  و خونه رو مدام و مدام تمیز و گردگیری کنیم. ملافه ها رو بشوریم و تنبل نباشیم . 

و ما دوباره صاحب گربه شدیم .


Saturday, September 1, 2018

نوشته شخصی در مورد کار- ۲

از نو درباره کار مینویسم 

۱-  کار کردن با سایر فعالیت های انسانی یک مرز مشخصی داره . مرزی که من در اون ساعت های روزم رو در ازای پول مشخصی میفروشم . پولش خیلی از مشکلات (که هنوزحتا مشکل نیستن ) رو حل میکنه و امنیتﹺ سقف بالا سر و نونﹺشب رو میده بهم . 
کار کردن رو از سرگرمی باید جدا کرد. من با فیلم و نقاشی و کتاب سرگرم میشم. اما کسی برای انجام سرگرمی این پول خوب ماهانه رو نمیده بهم. ممکنه بتونم یکی دو تا تابلو در سال بفروشم. اما این مال وقتیه که سرگرمی اونقدر پیشرفت کرده که میتونه آرام آرام جای کار کردن رو بگیره. 

۲-  راستش یک چیز دیگه که این مدت خیلی فکرم رو مشغول کرد خوندن کتاب ناپدید شدن از نیکزاد نورپناه بود. در این داستان نویسنده مهاجرت معکوس میکنه و به دنیای کارمندی - نه -  میگه .مسیری که این آدم بعداز برگشتن به ایران و اتمام کارمندی طی کرد دقیقا همونی بود که من نمیخاستم انجام بدم. همون شرایط ذهنی که نمیخاستم توش قرار بگیرم.

داستان اون آدم مال خودش بود.. حسی که از کتاب گرفتم مال منه. حس اینکه آدمﹺ بیکار ساعت های زیادی برای بیکاری و بطالت داره. "ساعت هایی" که در دوران کارمندی اجباری حاضر بود  برای داشتن یک کم بیشتر از اونها هر کاری انجام بده. اما وقتی با روح بی کاری مواجه میشم میبینم که اون "ساعت ها" همچین هم ارزشمند نیستن .. وقتی نداریشون فریبنده و پرزرق و برقن. اما وقتی به داشته هات پشت پا میزنی تا به زمان بی نهایت برای خودت و کارایی که همیشه دوست دشتی انجام بدی برسی ناگهان ساعت ها تبدیل به تله میشن. تله هایی از جنس خود پرسش گری و زیر سوال بردن هر چیزی که در سی و چند سال گذشته ساختی. 

 شاید کسی پیدا بشه و بگه: نه بیکاری علاج دردهای ناشی از انجام کار های تکراری و اجباریه .. شاید برای اون آدم باشه .. برای من مثل روز روشنه که آدمی که من هستم با شروع بیکاری روزهای اول تمرکز میکنه رو خوشحالی و کارای مختلف. اما با گذشت زمان افکار منفی و خود پرسشگرانه مثل  قارچ های سمیّﹺ بعد بارون کلﹺ جنگلﹺ ذهنم رو پر میکنن. سمّشون جریان شاد و سیال ذهن رو مسموم میکنه و دیگه میشم کسی که خودش و مسیرش رو گم کرده. این جور مواقع نمیفهمم که راه حل چیه .. احتمالا فکر میکنم راه حل اینه که انسان کامل تر و بهتری بشم و سوال ها و چالش های روانی ام حل بشن. اما عجیب اینه که با مشغول شدن به یک فعالیت سازنده کل قارچ های سمی ناپدید میشن. و به جاشون درخت و بوته تمشک و گل در میاد. خیلی جالبه که راه حل اون چیزی نیست که به نظر میرسه هست.  

۳-  تو جریان آزاد گذاشتن فکرم ۲ تا الگوی کاری پیدا کردم که وقتی خودم رو میزارم جاشون خیلی احساس توانایی و لذت میکنم. یک جور انگار این درستشه. باید اینجوری باشه!
یکیشون دکتر الف- ه . فامیلی که خیلی تو زندگی خانوادگی ما نقشِ مهمی ایفا کرد. از حمایت هاش از باباوقت بستری بودن تا ماه ها بعد کمک به خواهرم برای پیدا کردن کار و همینطور اتفاق های بعدش. ضمن اینکه با خانومش و خانواده دکتر گ-  حمایت بی بدیلی از مادرم کردن در طی این سالها. این خوبی هاشون یک طرف. خود شخصیت دکتر الف یک طرف.

 دکتر الف- پست ریاست بیمارستان رو داشت وقتی پدرم بستری شد. یک مدیر با جدیت و سخت گیر که از هر پرسنل با در نظر گرفتن توانمندی ها و شرایطش مسوولیت خاص خودش رو انتظار داشت. از دربون تا پزشک بخش. با سخت گیری و رویه  خیلی جدی. هدف مشخص بود : "انجام کار به بهترین و بهینه ترین شکل ممکن" هدف این نبود که یک سری آدم دور هم خوش باشن و جک بگن بخندن. اما ضمن این هدف یک ارتباط انسانی بین آدم های مجموعه شکل گرفته بود. یک ارتباط انسانی حرفه ای در قالب هدف و برنامه ریزی کادر بیمارستان. جوری که محبت مدیر نسبت به اعضای مجموعه کلامی نبود اما اثرش خیلی بیشتر از جی جی بوجی و دورت بگردم بود. با در نظر گرفتن پیچیدگی های روابط و دوستی ها در ایران این خیلی چشمگیر بود برای من.

الگوی دوم، آقای اس، تو شرکت خودمونه و مدیر بخش رضایت مشتری ( کاستومر ستیسفکشن ). یک مرد با انرژی، هدفمند و متمرکز. در هر سخنرانی اول و آخر از اعضای تیمش با ذکر اسم جدا جدا تشکر میکنه. هدف دوباره همونه "انجام کارا بطور دقیق و درست و در کمترین زمان ممکن" اما ضمن اون تیمش یک جو پر از انرژی و شوخی و زنده ای داره. انگار که کار واقعن آسون تر میشه. حالا شاید نشه اما خب از بیرون اینجوری دیده میشه .. 
 این دو نفر از نظر شغلی برای من خیلی خیلی جذاب هستن. الان که نگاه میکنم میبینم رویه من کاملا طور دیگه ایه. "انجام کار با حد اقل تلاش و انتظار برای تمام شدن ساعت کاری و بدو بدو اومدن به خونه". انجام کاری که ازم خواسته شده نه کمتر و نه بیشتر. مسلما این رویه یک کارمند بی حوصله که دوست داره زود تر بره خونه است نه یک آدم با چشم و گوش باز که بهترین کار رو در بهینه ترین صورت انجام میده. 
به کارم که فکر میکنم نمیدونم بهترین صورت چیه ؟ یا بهینه یعنی چی . ایده ای ندارم . یعنی میتونم خیلی خوب انجام بدم کارم رو، اما بطور عادی و شهودی دورنما ندارم که مثلا روش یک چه برتری نسبت به روش دو داره. چطوری میشه بهترش کرد؟ کلا این گزارش ها در چه جهتی هدایت بشن که بیشترین بازده رو برای شرکت داشته باشن. نمودار ها در چه حالت خواناتر و بهتر مطلب رو انتقال میدن. الان این نمودار اصلا چی داره میگه؟ اصل حرفش چیه؟
چیز هایی که در ذهن من میپیچه اینه: اه حالم به هم میخوره ..  حالا چه فایده که این کار رو کردم ! الان حتما رییس یک ایرادی میگیره.. چکار کنم صداش در نیاد ؟ ساعت چنده؟ کی برم کافی ! با کی برم کافی .. 
به این نوشته ادامه خواهم دادم ..
-----

من این ها رو می نویسم تا ذهنم رو مرتب کنم. مینویسم که بتونم از این حال بد در بیام . در واقع خیلی دقیق نیست اما حدودش معلومه.  کمکم میکنه بهتر بفهمم میخام چی کار کنم و چطور خودم مانع رسیدن به هدف هام هستم.