Thursday, September 30, 2010

حالا گیرم که نکردم .. چی‌؟!

خوشم میاد گاهی‌ وسط کار پاشم برم بگیرم بخوابم. دفعهٔ قبل که اینهمه خوابم گرفت، رو میز سرم رو گذاشتم و کپیدم. امروز با پر رویی تمام رفتم اتاق ماساژ و در رو قفل کردم و رو تخت کمک‌های اولیه کپیدم. به مدت ۳۰ دقیقه ارتباطم رو با جهان هستی‌ قطع کردم. من کم کم دارم به اینجا برمیگردم، از اینکه دوباره شروع به نوشتن بطور غیر مستند کردم و جزییات رو توضیح میدم میتونم بفهمم.

زندگی‌ در خونه جدید من آغاز شده. کماکان کار نمیکنم و تا به خودم میام یک روز تموم می‌شه، نمیدونم من بد شانسم یا خوش شانس؟! توماس رفته زانوشو عمل کنه و من میتونم علاوه بر اینکه دیر میام وسط کار پا شم برم نیم ساعت بخوابم و با علی‌ یار برم مغازه لوازم منزل فروشی و یا یخچال سفارش بدم. هیچ کس هم ازم نخواد که روزانه ۸ ساعت شو آپ کنم. و هی‌ گزارش بدم.

از الان دارم می‌بینم اون روزی که طاهره به سان یک جانور ۴ پا در این منجلاب فسادی که راه انداخته گیر میکنه و دست یاری هیچ کس کارساز نیست. از روزی که به حساب اعمال دکترای من میرسند و از من می‌خواد ۲ تا مقاله تولید کرده باشم و دریغا از حتا نیم مقاله! چجوریه که اینقد حالا من بی‌ رگ هستم؟

میدونی‌، با صداقت میتونم فرق خودم و کسایی‌ که علاقه‌ دارند کار علمی‌ انجام بدند رو ببینم. خب منم علاقه‌ دارم که الان اینجام، اما پشت کار یا همون هر روز مثل یک مورچه پر تلاش تکرار کردن رو ندارم. شایدم دارم اما زور که بالا سرم نیست مورچه درونم میگیره میخوابه.. یا د‌پ میزنه یا عشق میکنه برا خودش با شنا و دیگر فعالیت ها..

دعا کنیم که مورچه درونمان بیدار شود. امین.

دعا کنیم بدون چوب راهنما (چوب بالا سر + استاد راهنما) به زندگی‌ منظم علمی‌ دست یابیم. امین.

مریم یک روز در این آخر هفته من شما رو مجازی می‌بینم.

دوستان عزیزم، من ازتون یک بار برای همیشه عذر می‌خوام. (احساس گناه کردم کلا که اینهمه هی‌ قطع و وصل میشم در رابطه دوستی)

خوب برم دیگه.

فیلن

Wednesday, September 29, 2010

Wednesday

اومدم خونه جدید

تو سرمای صبح ۴ شنبه نشستم و دارم به زندگیم فک می‌کنم.

به این اتاق تازه که وسط های دلتنگیم خیلی‌ باهاش احساس بیگانه گی می‌کنم

به اینکه چقدر زندگیم عوض شده. از ۳ ماه قبل تا حالا

به آدم‌ها و مکان ها

اضطراب‌ها و آرامش ها.. لذت‌ها و گریه ها..

دنیا همنیه که قبلان بود.. آدم‌ها هم همون‌ها هستن. مساله‌ها و پروژه‌ها و مشکلات هم همون هان..

من ترسویی بودم در نوع خودم، ترسویی هستم در نوع خودم.

چقدر طول میکشه تا آدم بفهمه چیز ترسناکی اون بیرون وجود نداره؟! چقدر طول میکش تا از این تکرار درس بگیره؟

این آدم بی‌ چشم و گوشی که منم؟

Saturday, September 25, 2010

آمدم


آمدم

آمدم

کاش اینجوری نمی‌شد

کاش همه چی‌ برام اینهمه عوض نمی‌شد

از ته قلب کاش نمی‌رفتم

کاش نمی‌رفتم

کاش کاش کاش نمی‌رفتم.

تحمل یک ثانیه سکوت رو ندارم

تحمل یک ثانیه تنها بودن رو ندارم.

سردمه .. تو خونه با شل گردن نشستم.

اگه الان اینجا نبودم نمیدونم چی‌ به سرم میومد..چقدر احساس تنهایی‌ میکردم.

نرگس و خشایار اینجان. آرومم.

چه خوب که برگشتم