Wednesday, September 29, 2010

Wednesday

اومدم خونه جدید

تو سرمای صبح ۴ شنبه نشستم و دارم به زندگیم فک می‌کنم.

به این اتاق تازه که وسط های دلتنگیم خیلی‌ باهاش احساس بیگانه گی می‌کنم

به اینکه چقدر زندگیم عوض شده. از ۳ ماه قبل تا حالا

به آدم‌ها و مکان ها

اضطراب‌ها و آرامش ها.. لذت‌ها و گریه ها..

دنیا همنیه که قبلان بود.. آدم‌ها هم همون‌ها هستن. مساله‌ها و پروژه‌ها و مشکلات هم همون هان..

من ترسویی بودم در نوع خودم، ترسویی هستم در نوع خودم.

چقدر طول میکشه تا آدم بفهمه چیز ترسناکی اون بیرون وجود نداره؟! چقدر طول میکش تا از این تکرار درس بگیره؟

این آدم بی‌ چشم و گوشی که منم؟

No comments:

Post a Comment