Friday, October 22, 2010

سلام . هستین هنوز؟

= انگار باید به دیدن کسی‌ برم که مدت هاست ازش بی‌ خبرم. احساس می‌کنم با اینکه کلی‌ حرف دارم زورم میاد بنویسم.. راست راستش این مدت ۲-۳ تا نوشتم اما پست نکردم. چون خیلی‌ خصوصی بود؟! شاید چون خیلی‌ دپرس بود. دوست نداشتم این حرفا رو دیگه اینجا بنویسم..

= خوبم... تازه گیها هی‌ دلم برا مامانم تنگ می‌شه.. هی‌ برا بابام.. برا تهمینه.. کلا دل‌ آدم موجود خیلی‌ غیر خطیه، اصلا نمی‌شه مثل شکم باهاش رفتار کرد. تو میدونی‌ سر صبح اگه ماست بخوری یا شیر یا نارنگی سردیت میکنه.. نمی‌خوری.. میدونی‌ ناهار سرد دوست نداری یا عصر‌ها چایی خیلی‌ شکم رو خوب میکنه و حالتو جا میاره.. اما دل‌ آدم که اینطوری نیست.. لامصب همش هورمونیه.. من پریروز دلم تنگ شد.. زنگ زدم به سمانه.. هی‌ دلم تنگ بود .. هی‌.. یک ساعت باهاش حرف زدم.. اونقد که خوبم شد.. فک کردم دیگه خوبم.. اما پری شب خواب دیدم و تمام دیروز احساسات شدید داشتم..

دلم می‌خواد برم شنا و یه عالمه با فرزانه حرف بزنم و یک عالمه با مریم چت کنم.. ببینم آدم‌های زندگی‌ من الان کجان.. چی‌ کار می‌کنن.. ببینم خوبن؟ دلم برا صدای آدم‌ها تنگ می‌شه.. برا شوخی‌‌های منحصر به فرد آدم ها..

دلم می‌خواد که کفش پاشنه بلند بپوشم با دامن کوتاه.. سرده لامصب.. نمی‌شه.

دلم هی‌ تنگ میشه.. هی‌ عاشق می‌شه هی‌ فاصله میگیره.

= دوستام الان رفتن مهمونی‌. من حوصله مهمونی‌ نداشتم.. این روزا فک می‌کنم اونی که ادعا میکردم نیستم.. فک میکردم احساساتم نسبت به آدم قبلی‌ زندگیم از شب ۱۵ جولای تموم شد و دفترش بسته شد.. اما اینطوری نبود.. تازه فهمیدم که همه چی‌ آروم آروم تغییر میکنه..

دیروز فک کردم اگه شرایط الان کاملا عوض بشه من چیکار می‌کنم؟ یهو ته دلم خالی‌ می‌شه و .. و.. و به اولین آدمی‌ که نزدیکمه چنگ می‌‌زنم تا سقوط نکنم..بعدش هی‌ تنهایی‌ مو با اون آدم پر می‌کنم و هی‌ فرار می‌کنم.. دیدم اون شب کذایی هم همون کار رو کردم.. فکر خواهم کرد که اون آدم رو دوست دارم و آاه اون مثل یک اتفاق بزرگ شاد اومد و دنیای غصه منو عوض کرد و...حالا دیگه ما با همیم..

همه اینا چرته.. من فقط .. فقط اینو به جای اون گذاشتم رو اون حس کهنه.. رو اون چاه که درش باز نشه..

باور کن الان از دست خودم عصبانی‌ نیستم، الان آرومم و به خودم بی‌ طرف و بی‌ حوصله نگاه می‌کنم. میدونم که یهو تصمیم انتحاری نمیگیرم.. (مریم دلم تنگ شده برات) میدونم که همه چی‌ آروم میمونه. یهو تموم نمیشه.

کاش بدونم باید برای ترمیم اثرت گذشته باید چیکار کنم.. هیچ ایدهیی ندارم.. فقط شب‌ها خواب می‌بینم که آدم قبلی‌ زندگیم همه جا هست.. اونقد که خسته میشم.

دلم می‌خواد برم با یک مشاور حرف بزنم. ببینم یک آدم از دور چی‌ میبینه.

برنامه اصلی‌ زندگیم الان اینه که هی‌ بهم خوش بگذره. خوش بگذره.. بتونم وقت خودم رو خوب بگذرونم. خوب یعنی‌ جوری که از ته دل‌ راضی‌ باشم. وقتم رو در صلح بگذرونم.

= گاهی‌ می‌بینم یک آدمی‌ درونم زندگی‌ میکنه که حوصله هیچ کاری رو نداره، پیره ایراد گیره، تنهاست و به شدت بد بینه.. بد دله..سالهاست از خونه بیرون نرفته و هیچ محبّتی به کسی‌ نکرده..

دلم می‌خواد دستشو بگیرم.. آروم ببرمش قدم بزنه.. با همه پیری و کندی که داره .. با همه بد جنسیش..

هر چند هفته یک بار باید بشینم کنارش رو ایوون، دستشو بگیرم.. بذارم تا عمق وجودش بی‌ حوصله باشه و اصلا کاریش نداشته باشم.. بذارم زندگیشو بکنه تو من.. مجبورش نکنم تن تن راه بره، و پا به پای دیگران مثل اون‌ها تفریح یا کار کنه...

No comments:

Post a Comment