از این ۵ شنبه ۹-۱۱ صبح میرم یه مهد کودکی. سوای همه حس خوبی که دارم نسبت بهش.. به خودم امروز که پایه اون کاغذ رو امضا میکردم گفتم من خودم مرض دارم. خودم همیشه از خانواده شلوغ شکایت کردم.. از اینکه از کلاس سوم ابتدایی تا همین الان نسل به نسل بچه کوچیک تو خانواده دیدم و بازی کردم و هی مراقبشون بودم!! شکایت دارم.. الان که یه چند صباحی زندگیم آرومه خودم رو اندختم تو مهد کودک.. اون از نوع آلمانیش. اما ببین از یه حقی نمیتونم بگذرم.. اینکه بچههاشون همشون عین کارتون میمونن.. مامانی و مو طلائی .. آخ من فقط میرم اونجا ازشون عکس بگیرم. !!!
دیشب نزدیک به ۹۰۰ متر شنا کردم و ۲ بار هم پریدم تو ۳ متری از رو تخته.. بله من یک قهرمان هستم. که تا قبل تابستون اگه منو مینداختین تو ۱۸۰ سانتیمتری غرق میشدم. یعنی یکی باید منو از تو استخر جم کنه ..
احساس میکنم هیجانی ندارم دیگه.. دیشب یه خواب خیلی بد دیدم و صبح احساس پوچی کردم. در کنار اینکه کارم داره لنگ لنگ پیش میره.. هی همه روزی هفته سر خودم رو شلوغ میکنم.. یجوری اصلا نمیفهمم کی گذشت.. یکم غر زیادی میزنم نه؟ خودم میدونم. همهچی سر جاشه.. تفریحم.. درسم.. زندگیم.. پولم..
No comments:
Post a Comment