Wednesday, April 25, 2012

مرگ رو هنوز نمیدونم .

تو تخت  نشسته ام . بیرون آفتابه و من دلتنگم . افسوس های بچه گانه میخورم . میگم کاش امروز بابا بهم زنگ میزد. انگار زنگ زدن بابا از مردنش جداست . انگار که حالا چی میشه مثلا اینقد سخت نگیره یک  تلفن بزنه خب ..

حال و هوای اون روزااییه که بابا زنگ میزد و من تو دلم از دستش حرص میخوردم  .. الان هم اگه زنگ بزنه حرص میخورم ؟؟
 نمیدونم . احتمالا بهش میگم که خیلی دوستش دارم. و خیلی دلم براش تنگ شده و خیلی بد جنس بود که صبر نکرد من برم ایران ببینمش و دلم نمیاد بگم بهش بی معرفت .. چون هر چی که بود بی معرفت نبود .. خیلی چیزا بود اما بی معرفت نبود ..
صداش همیشه پشت تلفن پر از انرژی بود .. میگفت زنگ زدم بهت انرژی بدم خسته گیت رو در کنم. من تو دلم بهش میخندیدم . به ساده گیش و اینکه فک میکنه الان خستگی من در رفت. حتا گاهی از دستش عصبانی میشدم . با خودم فک میکردم بی فکر ترین پدر دنیاست . هیچ درکی از سختی زندگی من نداره و فکر میکنه که من با یک  تلفن خوب میشه حالم .. 
الا دلم تنگه . صبح با مامان حرف زدم .. تمام یک ساعت تلفن رو از ساناز سروناز شکایت کرد . تماما قر زد. گاهی هم حرف هاش با هم در تضاد بودند . الان آخه بچه ها رفتن اردو مشهد و دورند ازش . دلش تنگه و خیلی غرغرو تر میشه وقتی دلتنگه . 
هنوز مردن رو نمیفهمم .. مگه الکیه یک نفر بره زیر خاک و تموم بشه ؟ ها ؟ بقیه چی پس ؟ خودش چی میشه ؟ گرمی تنش کجا میره ؟ صداش کجا میره ؟ . شاید باشه .. شاید میشنوه .. 

گریه خیلی چیز خوبیه . علم چیزه چندان خوبی نیست . چون آدم رو کور میکنه . دوست چیز خوبیه.. 
مرگ رو هنوز نمیدونم .

Thursday, April 19, 2012

روز خوب

من روزی پر خواهم کشید 
از روی همه پایان نامه ها و همه روز های ممتد 
 از روی زندگی مجبور 
و از روی دلتنگی هایم

من پر میزنم و پر می زنم و دور میشوم 
و مطمئن باشید
در ان ارتفاع اشکی گوشه چشم هایم
     و لبخندی پهن روی لب هایم است  

Friday, April 13, 2012

دوراهی

موندنم خونه 
نه از سر تنبلی ها . اصلا . ساعت ۷ از خواب پا شدم و از لحظه بیدار شدن ذهنم فعاله 
تصمیمات تو ذهنم این ور اونور میرند .. تاسمیماته اینکه بعد  از دکتری میخام چه کنم . چی دوس دارم (هیچ نمیدونم ).. چی دوست ندارم . (تا حدی میدونم ) 
اره میگفتم . امروز صبح نشستم جلو اینه و با خودم گپ زدم . راستش اینه که پروژه دومی که به خاطرش کوبیدم این همه راه رفتم امریکا هنوز نصفه مونده .. بعد استاد بزرگ گفت که: " اگه نمی خوای تو علم بمونی و کار ریسرچ کنی بهتره که وقت خودتو هدر ندی و پست دکتری نگزرونی . منهم برای ادامه این پروژه یک دانشجویی دکتری استخدام میکنم ". و این جملات من رو به فکر وا  داشت تا ببینم میخوام چی کنم در زندگی . 
من در تمام سال های تحصیل سرم رو از لاک شکسته خودم در نیاوردم ببینم اطرافم چه خبره. چسبیدم به وظیفه اصل و اون هم انجام دادن کار های خودم و گرفتن مدرک خودم بود. دوره دکتری هم همینجوری گذشت. با تقریب خوبی خودم رو درگیر کاری دیگران نکردم و نمیدونم اون ها دقیقن از چه روشی دارن استفاده میکنن که مساله خودشون رو حل کنن. خیی هاشونو نمیدونم اصلا مساله شون چی هست . منظور هم کار ها و سایر دانشجو هاست 
حالا نمیخام توضیح بدم چیکارا کردم .. اما کارای خودم رو خوب بودم . خودم راضی ام و این برای من خیلیه. 
 مسله الان اینه که ول کردن پروژه دوم برام سخته . اونم بعد اون همه زحمت که برا یاد گرفتن پایه های زیستی مساله کشیدم . راستش ی جورایی احساس میکنم این پروژه منه و دلم نمیخاد کس دیگه ای انجامش بده . 
تازه هنوز اولشه و کلی تا چاپ نتیجه مونده . حد عقلش اینه که باید یه سه ماهی رو شبیه سازش وقت بزاره آدم و بعد هم نوشتن مقاله خودش کار میبره . من هم کلا از الان ۵،۵ ماه وقت دارم برای دکتری ،. دیروز هم نوشتن تز ام رو شروع کردم. 
میشد پروژه دوم رو با تمدید قرار داد به مدت ۶ ماه کامل انجام داد . و میشد تز رو هم در این مدت انجام داد و مقاله هم داد . 
(با در نظر گرفتن این شرت که در هر صورت من باید تا ماه سپتامبر تزم رو بدم و در شرایط بهتر حتا دفاع کنم. هیچ جور تمدید دوره دکتری امکان پذیر نیست )  
اما در کنار همه اینها میدونم که من نمیخوام کار علمی رو به عنوان حرفه ادامه بدم . و این  موجب میشه فکر کنم که هر جور وقت گذاشتن برای ادامه کار صرفا وقت هدر دادنه و من میتونم برم یک شرکتی کار آموزی برای ۶ ماه و بعد هم برم سر کار. 
اگه این ۶ ماه رو بمونم مقاله دوم بنویسم اون وقت فقط حقیقت دنبال کار گشتن رو ۶ ماه عقب انداختم و باید بعد تموم شدن کاری علمی شروع کنم ی ۶ ماه کار آموزی . 
همه مساله هم وجدانیه که نسبت به این پروژه دوم و "نیشا " دارمه
من  و نیشا با هم زحمت کشیدیم .. ساعت ها وقت گذاشتیم ویدیو ساختیم . اون خیلی زحمت کشید واسه کار تا همین جا. حالا اگه من سر تصمیم فردی خودم ول کنم معلوم نیس که نفر بعدی چقدر به ویدیو هایی که ما درست کردیم و کارایی که تا حالا انجام شده استناد کنه. شد کلا یک شبیه سازی کنه و بس. من احساس عذاب وجدان میگیرم و این خیلی بده . 
تازه ۶ ماه که خیلی نیست . تو کل عمر آدم 

من واقعن نمیتونم تصمیم بگیرم . اگه تازه بخوام هم پروژه رو ادامه بدم باید بتونم لیپوسکی رو قانع کنم. اون خودش یک مرحله است. 
حالا الان میرم یکم تز مینویسم تا ببینم چی میشه . امروز روز دومه که شروع کردم ! 

Sunday, April 8, 2012

بعد از عید ۹۱

نشسته ام تو فرودگاه ترکیه و این حس خیلی خاص و با کلاسیه که آدم وسط سفر کامپیوترش رو باز کنه و فیس بوک کنه یا بنویسه
این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن
خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو به دعوت استاد راهنمای ارشد برای آدم ها ارائه کردم . خیلی مرور خوبی به دوران گذشته بود.
خوبیه جهان اینه که ساختمون ها و درخت ها با گذشت زمان تغیر نمیکنند و تموم نمیشند . زنجان پر از خاطره های تلخ و شیرین بود .. زنجان پور از عشق و هدف و تلاش و غصه های خانوادگی بود . دلواپسی ها و غم های خودش رو داشت.
من بار ها راه دانشگاه تا خوابگاه رو در حالی که به پذیرش گرفتن و رد شدن فکر میکردم تی کردم . اون روزها مردی کنارم بود که الان میبینم خیلی با من و زندگی من تفاوت داشت. اما ی جورایی دنیای اون روزا بود .. شاید باید اونجوری تی میشد

شنبه تمام روز رو زنجان بودم . چند تا آدم دیدم و راجه به تجربیاتم باهاشون حرف زدم. در مقایسه با گذشته آدم مطمئن تری شدم
و درک بهتری از دنیا دارم. خیلی از تصویر هایی که زائیده تخیلم بودند الان جای خودشون رو به واقیت دادن
بگذریم
از پسره خییییلی بی خبرم . این مدت فرصت خوبی بود تا از دور زندگی مون رو ببینم . الان آروم و آزادم و دلم میخاد از اول بغلش کنم . یک جوری انگار کامپیوترم رو ری ستارت کردم و جهان رو از نو میبینم . نمیدونم در هر صورت هم چنان این آدم برای من تازه گی داره .
هیجان دارم که از نو ببینمش ..

دیشب خداحافظی کردم وا چون حدس میزدم مامانم باز گریه کنه بهش گفتم بیا بغلم و خوب گریه کن.. بعد از این حرفم خنده اش گرفت و گریه  نکرد ، خوش حال شدم
تهمینه آروم تر از همیشه بود . بیشتر از همیشه به حرف های من گوش میداد، تهمینه یکجوری به مننزدیک تر شده بود
این مدت هر شب ت دم صبح حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم . بچه ها دارند جدابزرگ میشند و باید مثل خانم حال ۱۴ساله باهاشون رفتار کرد. دیگه تقریبا خیلی دانش شون بیشتر شده و نمیشه به زبون بچه گی گولشون زد. شاد و شیطون و قد بلند و بسکتبالیست هستند و تو تیم شهر برای مسابقات استانبعضی میکنند و اعتماد به نفس شون بالاست . خوش حالم از خیلی از جنبه های زندگیشون . درس هم میخونند. بیشتر از اینکه درس یا نمره شون  مهم باشه احساس مسولیت شون  برام مهمه. بچه ها دیگه خانومی شدن واسه خودشون .از ی جهت بودن کنارشون خیلی خیلی لذت بخشه. پور از انرژی و شعور زندگی اند اما یک چیز مهم هم هست. اونها مدام آدم رو به چالش میطلبند. مدام باید بتونی از پس منطقشون بر بیای یا اون ها رو مجاب کنی که کارشون خطر ناک یا غیر منطقیه .. دیگه بچه نیستند. و من بیشتر از یک تعداد مشخص روز کنارشون حس میکنم با اینکه به شدت عاشق زندگی با هاشونم اما این کار الان من نیست .. ی جور احساس میکنم از ی جایی به بعد وسط زندگی شونم واین زندگی من نیس ..شاید چون تهمینه و مامان هم خونه ای های اون ها هستند و من خواهر راه دور هر از گاهی مهمون  ..
هر  بار که از خونه برمیگردم فکر میکنم خوبه حالا ت چند وقت به بچه دار شدن فکر نکنم.. ی جورایی احساس اشباع شدن میکنم از چالش های مربوط به بچه ها ..
بعد از بابا خیلی به مامان و بقیه احساس محبت و وابستگی بیشتری می کنم . احساس اینکه اون ها خانواده من هستن رو خیلی زنده درک میکنم. حتا خیلی از مشکلاتی که با مامان داشتم کمتر شده و با تهمینه راحت ترم .
 نمیدونم. گاهی بعضی درس ها گرونن . خیلی ...

بگذریم . سفر طولانی در پیش دارم و تا  پرواز استانبول مونیخ ۲ ساعت مونده . کاش میشد با پسره حرف زد . درست ۸ روزه باهاش حرف نزدم .  ..فکر  کنم این طولانی ترین وقتیه که از اول تا  حالا صداش رو نشنید م ..
بد میخونم ویرایش میکنم، .