Monday, April 28, 2014

update with a lot of delay and sharm-sorry

سلام 

یک 
چند بار تلاش کردم که تغیراتی در این سیستم امنیت وبلاگی انجام بدم و تازه متوجه شدم ممکنه هر بار شما یک ای میل  از طرف من دریافت کرده باشید !! معذرت خواهی من بخاطر ایمیل های بیجا !! شدم چوپان دروغ گو .. چون هی ایمیل دادم اما آپ دیت نکردم دیگه هیچ کس این لینک رو باز نمیکنه.. به هر حال ببخشید ..

دو 
یک پیچیدگی های به وجود اومد در روابط ام .. که احتیاج پیدا کردم که  کمی حد و حریم قایل بشم. و قبلا این مساله خیلی کم رنگ بود اما الان پر رنگ شده.. خیلی زیاد. خوش حالم که تونستم این تصمیم رو بگیرم و تا الان هم پاش ایستادم. دوستی رو تا جایی که به لذت ختم میشه و افکار جانبی, درگیری ذهنی و استرس با خودش نمیاره پی میگیرم..این خیلی رویه جدید و قوی ایه .. برای من که در این دلم از آشنایی اول باز میشد به روی محبت آدم ها ! آسان بود که بمونم و درد رو تحمل کنم اما حرفم رو نزنم و  دور نشم... 

سه 

این روز ها دارم آلمانی تمرین میکنم. به ساده ترین روش های ممکن.  وقتی کلاس  چهارم  بودم  مامان برام کتاب داستان  پنج دوست در جزیره گنج رو خرید و خوندمش و عاشقش شدم و همون تابستون گمش کردم ... هیچ واقت نمیدونستم که جلد های دیگه ای هم در کاره .. چند ماه پیش با جاناتان تو کتاب فروشی دوسمان میگشتیم که بهم دوره ١٣ جلدی پنج  دوست رو معرفی کردکه زمان بچه گی های باباش خیلی بین بچه ها معروف بوده  مثل هری پاتر دوره ما  .. ببین من اونقدر هیجان زاده شدم جلد های دیگه کتاب محبوبم رو دیدم.. بعد  از این همه سال هنوز یادم بود.. همون جا جلد اول رو خریدیم . داستان جزیره گنج قسمت اول کتاب اوله .. اون رو خوندم و الان در قسمت دوم به سر میبرم.اسمش هست  پنج دوست در ماجرایی تازه .. این از این ..

برای حرف زدن به آلمانی برنامه اولم این بود ک خودم رودر یک چهارچوب اجتماعی قری از کلاس زبان  به زور در ارتباط با آدم ها قرار بدم.. و من کار در یک نونوایی رو انتخاب کردم. اولین تلاشم برای پیدا کردن نونوایی در یک نونوایی ترک زبان که خیلی خوب آلمانی حرف میزدن به نتیجه رسید و من از روز یک شنبه دو هفته پیش ساعت ٤ صبح مشغول به کار شدم. خیلی تجربه جالب و جدیدی بود.. تا ٨-٩روز به همون ترتیبی که انتظار داشتم مجبور بودم روزی ٤-٥ ساعت آلمانی فکر کنم و حرف بزنم و تمرکزم هم روی یک مسولیت غیر از حرف زدن بود. تازه چون در قسمت آشپز خونه بودم مسولیت روزی یک سوپ و کیک و یک نوع غذای ساده هم با من بود .. ..اینجوریه که هیچ کس اطلاعات کافی به من نمیداد.. مثلا صاحاب نونوایی ناگفته بود که خانومی هم در کاره و اونی هم که نون میفروخت کلا چیزی نگفت تا روز قبل اومدن خانومه ..خیلی خلاصه گفت  فردا خانوم آقای صاحاب  میاد یکم امروز تمیز کن ولی نگفت که ایشون کلا همیشه میاد ..
اما بعد  از ٩ روز خانوم صاحاب نونوایی که ٦٠ سالش اینا بود  اومد وبا یک آلمانی خیلی خیلی سختی  گفت که وقتی تو تطیلات بوده شوهرش منو استخدام کرده و اون خودش از عهده کیک و غذا خوب بر میاد و من کافیه تماشا کنم.. و همون جا دو تا غذا  و سه تا کیک پخت !! بهم هم پیشنهاد کرد ترکی یاد بگیرم که زبان بهتریه و کتاب آشپزی خودش هم به همین زبانه و من زود میتونم از روش آشپزی کنم.. فقط هم همین نبود که.. رادیو استانبول هم روشن کرد از سر صبح.. خیلی خانوم مهربونی بود ها.. اصلان بد جنس اینا نبود..اما خب  با اومدنش همه شروع کردن با هم ترکی حرف زدن.. خلاصه پلن اول من برای قرار گیری در محیط آلمانی زبان با شکست مواجه شد.. 
به هر حال حالا باید یک ایده دیگه بزنم.. الان باید برم.. باز هم آپدیت از خودم دارم اما یک قرار دارم ساعت ٣ .. الان ٢:٢٠ دیقه و من باید تا ١٠ مین دیگه برم.. بعد ا ویرایش میکنم.. 


Friday, April 11, 2014

جمع بندي اخر هفته

اين روزها شايد شادترين دوران زندگيم رو در يك سال گذشته تجربه كردم، شادي رو با تمام وجودم صدا كردم و دست از دعوت غم و تنهايي برداشتم، هر تصوير ترسناك رو با يك تصوير امن عوض كردم و به طرز ساده لوحانه اي روياهامو از نو نوشتم ، هر بار كه خالي شدم خيلي اروم و با محبت از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاد؟ چي حالت رو بد كرد؟ و بعد دوباره شوق به زندگي به من برگشت. 

جور خاصي از اِما ممنونم، ازاين كه اون به نهايت سادگي به من حس زندگي ميده، لبخند بعد از خوابش، با تمام وجود شير خوردنش و تلاشش براي حرف زدن كه معمولا با يك اااااا ي بلند همراهه، كاش مي تونستم بنويسم چقدر حال من از اين كار خوبه. اين هفته سه روز با اون بودم و روزهاي ديگه منتظر بودم.. حالا خوبه بچه خودم نيست!!

يك كار تازه رو قراره از پس فردا امتحان كنم.. وقتي از اب در اومد مينويسمش .. 

Tuesday, April 8, 2014

حال امروز من

امروز یکی از روز های بهاری بادی بود .. از بس باد سرد به مغزم پیچید که تا شب سردرد داشتم.
امروز با اما بودم. اما بچه کوچک انا همکار قدیمی عزیزمه که سه ماهشه و من ازش به صورت پاره وقت پرستاری می کنم ، هنوز نمیتونه خودش رو قل بده اما با چشماش چیزا رو دنبال میکنه و بی دندون میخنده. کلا به صورت نهایت طبیعی خودشه.. نا ارومی به وقت نا ارومی و شادی به وقت ارامش.

امروز صبح پا شدم و بعد از صبحانه نشستم طراحی گلدون گلی که شروع کردم رو ادامه دادم. بعد نهار اماده کردم ، خوردم و رفتم به اما برسم، و وقتی برگشتم خونه ساعت ۶:۳۰ عصر بود، سعی کردم بخوابم شاید سردردم بهتر بشه اما نشد.. تا ساعت ۹:۳۰ که با گذاشتن کلاه برطرف شد.

این روز ها چلنج زندگی من ایجاد تفاهم و دوستی بین من و پیدا کردن کاره. دوست دارم با حال خوش و دل اروم این صفحه اینترنت رو باز کنم. وقتی نامه درخواست رو مینویسم یا تغیر میدمش ارامش داشته باشم و در کل روحیه زندگیم سر جاش بمونه وقتی از جایی رد میشم.

خوشحال ومتعجب از این همه سبز شدن ناگهانی پارک روبروی خونه ام.

شب ها هنوز اون صدای همیشگی منو صدا میزنه، دنبالش راه میافتم.. یادم رو میبره به کتابهایی که امروز دوست داشتم بخونم و نرسیدم.. به فکرایی که دوست داشتم بکنم و نکردم .. به کارایی که نمیدونم چین اما نکردمشون..صدا از ته من منو میاره بیرون و میگه امروز  هم تمومش نکردیم.. بچه ها الان خونه خوابیدن.. تهمینه حالش خوبه.. مامان هم هست.. صدا با من دونه دونه جاهای مهم دنیا رو چک میکنه و سر اخر میاد میرسه به جاناتان.. میگه فردا بیشتر باهاش زنذگی میکنم.. ..صدا میخواد در شب رو ببنده و با خیال راحت بذاره من برم بخوابم..