Friday, June 27, 2014

ادامه دارد

بايد نقاشي بكشم. ميدونم كه تا وقتي ادم راجع بهش فكر ميكنه يا حرف ميزنه قبول نيست. بايد نقاشي بكشم. سواي خوب نبودنم، سواي اعتماد به نفس پايينم و خيلي اماتور بودنم. بايد نقاشي بكشم و اون سكوت رو پيدا كنم. سكوتش درست مثل كتاب خوندن و وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندنه. مثل اون بعد از ظهر كه براي خودت يه چايي ميريزي و خونه مرتبه و با حوصله ميشيني سرش. 
اين جوري كه من روحم رو پر ميكنم از مديااز فيلم از اينترنت از فيس بوك.. ميدونم همه اينو ميگند.. مسئله اين نيست.. من اون سكوت رو كه لابه لاي حرف هاي خاله و مامانت در يك بعد از ظهر معمولي كه هر دوشون دراز كشيدن وسط هال و بي وقفه حرف  ميزنند رو ندارم.. اون لحظه اي كه از حرف هاي ديگران حوصله ات سر ميره و فرو ميري در خودت و يك ايده خوب مياد سراغت.. 
يك گرسنه گي دارم درست از روزي كه اومدم المان. به مرور زمان كمتر و كمتر شده ، الان از پار سال و سال قبل خيلي كمتره اما هنوز هست. 
اينترنت و فيس بوك و فيلم و سريال سريع اين گرسنه گي رو پر ميكنه اما حال ادم خوووب نميشه، حال ادم فقط پر ميشه. 
به خودم نمي گم اينا بدن .. مي گم يه جاي خالي هست كه تحمل سكوت رو نداره و هي قاطي هياهوي دنياي بيرون پر ميشه. فكر مي كنم نميشه زوري تغيير در سيستم ايجاد كرد، اما هر روز بيشتر حس ميكنم كه بايد نقاشي كنم. 

Wednesday, June 25, 2014

جراحي بيني من

 
دماغم رو  دو شنبه عمل كردم. دليلش كج بودن مادرزادي تيغه بيني و داشتن تورم داخلي زياد كه راه تنفس رو بسته بود اعلام شد. من تو ايران فكر ميكردم ادم سالمي هستم، همه اطرافيانم هي مي گفتند دندونات رديفه و دماغت هم ايراد نداره.. البته چشمم خيلي ضعيف بود.. كه عمل كردم.. چقدر هم معجزه اسا...
از وقتي اومدم اينجا اولش فهميدم پاهام كوتاه بلنده و به همين دليل پا درد و كمر درد دارم و درست نميتونم راه برم و مامانم هم  دقيقا همين مشكل رو داره بعد هم مشكل الرژي و اخر همه دماغ. دماغ از همه بدتره، در سه روز گذشته تو دماغم يك تيغه فلزيه كه هر بار يادش مي افتم عطسه ام ميگيره ولي نمياد در عوض از چشمم اب مياد. 
بر خلاف عمل هاي زيبايي هيچ چسب يا باندي در كار نيست، فقط يك بيني بسيار پف كرده دارم، 
دلم براي خونه و خانواده ايران تنگ شده. جاناتان هم كه هميشه هست اما همزمان يك ارائه مهم داره كه استاد ملعونش بدون در نظر گرفتن شرايط ما هي رو سرش كار ميريزه. بيچاره هيچ استراحتي نداره. 
منم در بي حوصله ترين و دماغ گرفته ترين روزهاي زندگيم هستم. كاش زود تر جمعه بشه برم اين تيغه ها رو در بيارن..

بيمارستان من يك كلينيك كوچولو ه كه يك عالم با  اون بيمارستانايي كه قبلا ديدم فرق داره، تميز و اروم، هر گوشه اش هم ابميوه و چاي و قهوه و بيسكوييت گذاشتن واسه مريضا و همراها.. 
يك اتاق تنها هم بهم دادن اما در لحظه مرخصي بعد از سه روز يك احساس اسارت و ازادي از زندان بهم دست داد كه خودم هم توش موندم .. 
 
يادش بخير دبيرستان كه بوديم با مهتاب پز دماغمون رو به اون سه تاي ديگه ميداديم. اخرش من و مهتاب هم عملي از اب در اومديم ...


تهمينه هم همزمان يك عمل كوچولو كرد، همش دلم به اون بود كه بدنش رد نكنه عمل رو .. مامان من در يك هفته دو تا دختر فرستاد اتاق عمل.. هه هه ..

به همهين ترتيب