Monday, August 4, 2014

منِ شروع ماه اگوست

وبلاگ خوندن حال ادمو خوب ميكنه 
تو فاصله بين اماده شدن اولين صبحانه كاري وبلاگ شاد و روزمره خوندم 
كار اينجا خيلي نوپاست. اولين روز كامپيوترهامونو از تو جعبه هاي نو در اورديم و راه انداختيم. و منتظريم يكي كه رفته از سر كوچه  كابل اينترنت بخره برگرده و كارو شروع كنيم. 
جمعه كه شروع كارمون بود خيلي هول كردم اخه تمام موضوعاتش جديد بود اما امروز دلم يكم قرصه هي به خودم ميگم فكر كن ميتوني فكر كن ميتوني 
بجز من سه نفر ديگه هم اينجا شروع به كار كردن، دوتا دانشجوي علوم كامپيوتر و يكي مدير برنامه..

اخر هفته بينهايت شلوغي داشتم طوري كه نفسم بند اومد. كاش ميتونستم بنويسم. جمعه روز اول كاريم بود و هنگ بودم. شب رفتيم خونه سوفيا و كشك بادمجون و شله زرد پختيم و خورديم و سنگين شديم و همونجا خوابيديم. 
شنبه تو راه برگشت از خونه سوفيا با جاناتان رفتيم خريد و كفش و پيرهن خريديم براي كارم. بسكه غر زدم لباس مناسب ندارم.. اما خيلي خسته شديم.. سن كه ميره بالا سه ساعت خريد كردن هم ادمو جنازه ميكنه..
 فلورين همكار سابقم عروسي كرد و عصر شنبه رفتيم جشن عروسيش. خوش گذشت، ديدن ادمهاي گذشته باعث دلتنگي كم رنگي مي شه، چقدر زود دوره دكتري گذشت. 
بعد عروسي رفتيم پيش يك دوست ديگه اي كه بارداره و شرايط خوبي نداره مدام دلواپسه و نميتونه فكرشو جمع كنه و اخو هفته تنها بود، رفتيم پيشش دوشب خوابيديم . خونه اش رو دوست دارم يك خنكي خوبي داره. 
يكشنبه اومديم خونه وسايل برداريم و كمي به امور خونه برسيم، بعد من يك برنامه تاريخي داشتم براي حل و فصل يك مسئله كهنه خانوادگي و دو ساعتي با دختر عموم  پاي تلفن بودم و چه انرژي ازم گرفته شد. بعد با جاناتان رفتيم بستني خورديم و كمي خريد كرديم و برگشتيم خونه كه بريم پيش دوستم اما ساناز و سروناز كمي ذهنم رو با سوالات تازشون درگير كردن و من دوباره جلوي اين مسئله قرار گرفتم كه چطوري قانعشون كنم الان تابستون دوم دبيرستان زمان خوبي براي كار كردن تو يك مغازه يا هرجايي كه ما نميشناسيم نيست و پولش هم خيلي كمه براي اون ها كه جوونن و دردي از خونه دوا نميشه ..اونا ميتونن وقتي رفتن دانشگاه كار پاره وقت كنند. گاهي فكر ميكنم اون ها در تمام مسائل خونه شريكند. تمام مسائلي كه اگر من مادرشون بودم حتما ازشون پنهان ميكردم. اين خوب نيست كه اون ها اينقدر بزرگ بشند و احساس مسئوليت كنن. 
بعد يه تلفن نيم ساعتي پاشديم رفتيم پيش دوستم. دير شد اما با هم يه شام گذاشتيم و من نشستم پاي اپلاي اون شركتي كه كارو دوست جديدم خيلي اصرار كرد اپلاي كنم و داشت خيلي دير مي شد. كارم كه تمام شد ساعت سه و نيم شده بود و من بايد ساعت نه  كار اموزي مي بودم و خوابم ميومد و خونه خنك دوستم كنار پنجره زير باد خوابيدم 

كاش همه دلمشغولي ها و فكرهاي سرم رو اون باد خنك با خودش مي برد. بايد باز بريم اونجا خونه خوب اون ها بخوابيم و من تلاشم رو بكنم كه بسپرم به باد.

1 comment:

  1. طاهره چه وبلاگی می‌خونی!؟ بگو منم بخونم.. دلم وبلاگ خوب می‌خواد.

    ReplyDelete