Wednesday, February 25, 2015

سرماخوردگي دلتنگي و بچه همسايه!

١-شايد عجيب باشه اما درست روزهايي كه بهترين اتفاقات دارند شكل ميگيرند من ترسيده و مضطربم. نه بخاطر شروع كارم و بقيه چيز هاي خوب.. بلكه يه پرنده غمگيني از صبح تو دلم اواز ميخونه تا شب.. يه حال قبل پريود مانندي.. 
مدام احساس ميكنم دنيا دوام نداره و اميدي نيست.. امشب فكر ميكرديم براي مامان بيمه سرطان بگيريم از ترس ديگه داشتم فرار ميكردم .. ترس از اينده.. 
شايد بي معني باشه اما ممكنه ريشه اين ياس در سرماخوردگي مزمني باشه كه افتاده تو خونمون 
ژان از چارشنبه گذشته به شدت سرماخورده و من هم از ديروز.. البته من چون ديدم اون عفونت باكتريايي پيدا كرده سريع رفتم دكتر و داروهاي لازم رو گرفتم و خوشبختانه حالم خيلي بد نشد.. و بهتر از اون الان يك هفته است كه كلاس زبان نميرم. 
دليلش شدت سرماخوردگي ژان و الان هم سرماخوردگي خودمه اما ته دلم از اين نرفتن تنبليم ارضا ميشه.

٢-به اهميت زبان فكر ميكنم. دلم براي فارسي اينقدر تنگ شده كه نگو.. امشب كه حرف ميزديم ارزو كردم ايكاش ميشد باهاش فارسي صحبت كرد .. نه لوس و شيرين و دست و پا شكسته...واقعي، عميق. بهش گفتم بيا جدي ياد بگير اما نگفتم چرا ..نگفتم احساس ميكنم بعضي وقتا نمي كشم انگليسي.. البته الان خيلي بهتر از اون اول هاست.. اما مثلا تو سرماخوردگي ديگه زبان حاليم نيست .. دل تنگي اما حاليمه!
٣- همسايه سمت راستمون يه خانواده جوون اند اهل مثلا ارمنستان يا گرجستان. خانومه شاد و مهربون هم سن و سال منه و شوهرش هم يك مرد جوون مشكي با ابروهاي كلفت گرفته شده و كلاه كپ!  يه جوري كه ظاهرشون مسيحي باشه و ترك!! يه پدر بزرگ پير ظاهرا معتادي هم دارند كه مثل خاكستر سيگار نريخته ميمونه.. غوز كرده و لبخند زنان سلام ميكنه.. به قول دوستي از شرم تو چشاش ميشه اعتيادش رو خوند.. مثل اق غلام ميمونه.. 
بهرحال ما كه اومديم اين خونه خانومه كه سه تا دختر بين ٥ تا ٩ سال داشت بچه چهارمش رو حامله بود..خانومه ازم پرسيد تو پچه نداري و من گفتم هنوز نه.. يك لبخندى از دنياي مادر هاي با تجربه به مني كه هنوز با وسواس تمام حاضر نشده بودم يك بچه هم بيارم زد كه نميتونم توضيح بدمش!  انگار دلايل من براي هموز بچه نداشتن به نظرش خيلي ضعيف و ناكافي بودن.. و اون از جايي كه بود خيلي راضي و مطمئن به نظر ميرسيد..

اون موقع به نظرم رسيد خب ما هم چهار تاييم و استاندارد بشري با خانواده ما تعريف ميشه.. البته مامانم در دفاع از خودش هميشه ميگه من سه بار حامله شدم.. خدا خواست اينا دوقلو شدن!! 
بهرحال اين هفته كه دختر چهارم همسايه مون يك سال و نيمشه دختر پنجمش به دنيا اومده!! و من در يك شوك بسر ميبرم.. چطور ميتونه .. وقت.. توجه به اون چهارتا.. و هزينه.. ميدوني شايد از وقتي ميرم پيش اِما از نزديك با واقعيت مادرشدن و بچه داري مواجهم.. پنج تا بچه ميشن پنج تا اِما در سن هاي مختلف.. كه همشون به لباس تميز، غذاي خوب، حواس جمع و شنيده شدن و بازي و امنيت و خواب خوب و سرما نخوردن و ... هزارتا جزييات ديگه در هر سني احتياج دارن.. ٥ تا ادم با شخصيت هاي مختلف!!! من در يك قضاوت بسر ميبرم و نميخوام/ نميتونم از توش در بيام .. ميدونين نه چون الان اون خانوم هم سن من ٥ تا بچه داره، چون اصلا ازش بعيد نميدونم همين جا دست نگه داره.. ممكنه باز حامله بشه.. ميترسم!!!!  اون اولي كه الان ١٠-١١ سالشه الان دست راست مامان محسوب ميشه.. 
پدره رو با تقريب خوبي هيچ وقت نميبينم و اون پدربزرگ بچه ها رو ميبره مدرسه و مياره..
بگذريم .. 
من بعد از اينكه در كارم به يك ثبات نسبي رسيدم با ژان در مورد بچه بيشتر صحبت ميكنم. البته بايد ببينم فارسيش چقدر خوب شده تا اون موقع! 
شب بخير


اين هم يك عكس از اِما خانوم يك ساله كه الان حسابي مي دوه و حرف ميزنه.. البته فقط ميگه توپ و كفش!!! دو تا كلمه اي كه بين الماني و انگليسي مشتركن.. و تو مهد كودك زياد ميشنوه.. 



Tuesday, February 3, 2015

از بين نوشته هاي قديمي

نوشته زير رو وقتي نوشتم كه خوب نبودم 
الان خيلي حالم بهتره از هر لحاظ 
هدف دارم و احساس مفيد بودن ميكنم تو روزهام 
اما خوبه وقتي گذشته رو دوره ميكنم و بخاطر ميارم چقدر طولاني سرگردون بودم بعد تموم شدن درس


 
٥-٦ نوامبر ٢.١٤
امروز صبح تو يه هستل تو كلن بيدار شديم، يك هستل خييييلي شيك و تميز، ساعت ٢ ديشب رسيديم و تا سه حرف زديم.. تخت هاي هستل جدا از هم بود و ژان تخت طبقه بالا رو انتخاب كرد. گاهي كار هاي كودكانه اش لحظه ام رو عوض ميكنه. مثل همين انتخاب تخت طبقه بالا بين ٣ تا تخت خالي :) 
صبح به زور پا شدم خوابم كافي نبود. موهامو كه ديشب بافتم تا فر منظم بشه باز كردم و كرم و تافت بهش زدم و در همون حين فكر كردم واقعا چه اهميتي داره؟ هيچ كس در اون نمايشگاه پشيزي براي من و موهاي فر منظم ام اهميتي نميده، براي من هم اهميتي نداشت، فقط دوست داشتم احساس خوبي از خودم داشته باشم.
اين روزها در چاق ترين روزهاي زندگيم ام، بيشتر لباسهام برام تنگ شدن. خلاصه با هم پوشيديم رفتيم نمايشگاه مديكا در دوسلدورف كه خيلي بزرگ بود و يك عالمه شركت همه لوازم پزشكي شون رو ارائه كردن.. حجم نمايشگاه اونقدر زياد بود كه اگه ادم از قبل اماده نبود امكان نداشت هيچ چيز مفيدي از توش در بياد. ما اول همه فاميلمون كه ما رو به نمايشگاه معرفي كرد ديديم و باهاش حرف زديم، با اينكه دوستانه بود اما من احساس كردم خيلي تمايلي به تشويق من براي انجام دادن كاري كه خودش ميكنه رو نداره. 

امروز از ساعت ده تا ٦ مدام از اين شركت به اون شركت رفتيم و حرف زديم و من احساس خستگي مفرط كردم، احساس اين كه چرا براي من اين پروسه پيدا كردن راهم بعد از اتمام درس طولاني شد؟ چرا گاهي كسايي كه هم سن يا جوون تر از منن الان مدت هاست سر كارن اما من چي! 
ژان مدام هي مي پرسيد حالت خوبه؟ من هي ميگفتم خوشحالم كه اينجام، 
حالا تو راهيم داريم برميگرديم برلين، به خودم گفتم ميرم اونقدر اپلاي ميكنم كه جامو پيدا كنم. كاتالوگ اين نمايشگاه يه كتاب كلفته پر از اسم يك عالمه شركت. 
من از خودم گله داره. سنگين و بي وجدان شدم. مدام با ژان درباره اين حرف ميزنيم كه چطور نظم به زندگي و ساعت خواب و بيداري و غذا خوردن و كنترل وزن و سلامتي و ورزش و پياده روي و فيلم ديدن بديم. همه چيز مون الان افراط و تفريطه، از طاهره اي كه ميشناختم خيلي دورم. 

اما اخيرا يك عالمه بهترم .. از وقتي به يكي از سخراني هاي امام هلاكويي گوش دادم روحم ازاد شده، بخاطر حال بد و تنبلي و سستي عذاب وجدان نميگيرم

دلم براي اينكه خونه بودم ومامان مراقب خيلي چيزا مثل غذا پختن و حفظ امنيت شبهاي خونه و نظم و تميزي و امورات جهان بود تنگ شده

چه چيز بيخودي شد اين تلاش من براي روز مره نويسي راضي نيستم ازش. دوست دارم تو دفتر بنويسم.