Thursday, November 24, 2016

دل تنگ ام .


 دل تنگ بابا ام . دل تنگ مامانی ام . دل تنگ مرده هام و زنده هایی که چند ساله ندیدمشون . دل تنگ روزایی ام که زنده های پیر خواهند مرد. و زندگی به نظرم جای تنگ و تاریکی میاد خالی از انسان هایی که رشته های عصبی  من بهشون وصله و شنیدن صداشون و بوی تنشون من رو به برق وصل میکنه. دل تنگ تهمینه ام و دیوانه بازی هاش  که من رو بی نهایت یاد بابا میندازه. خونه مامانی ام که سال هاست فروختنش .  ساناز که چقدر دلش برای همه میزنه. خاله هام و غذاهاشون . مکانیکی دم خونه مامانی ام و احمد آقا و روزهای که بابا ماشینش رو میبرد اونجا تا روغنش رو عوض کنه. پوریا که مینشست دم مغازه احمد آقا تا مامانی صداش کنه . خود مامانی. خونه اش . چرا باید خونه مامانی دیگه نباشه ؟ هنوز همه خواب های من اونجا اتفاق میفته . امروز حس کردم که مامانی رو سال هاست ندیدم و چطور وجود من این دوری رو تحمل کرده ؟ چطور تونستم که نبینمش و قلبم داشت از جا در میومد. 
 انگار من دو تکه شدم . انگار اون دنیا ها رو یک طوفان از جا کند و با خودش برد. انگار که ایران رفتن هم چیزی رو تغیر نمیده .  هر بار که رفتم ایران رفتم سر خاک بابا , سر خاک مامانی .. جاهایی که الان بابا و مامانی باید باشند . اما اون جا ها من رو آرام نمیکنند . اون جاها برای من اون معنی  رو ندارند که برای مامان و تهمینه و عمه  دارند. و من هی در زمان و مکان میگردم تا یک جا رو پیدا کنم و برم اونجا و آروم بگیرم . برم و دل تنگی هام رو خالی کنم. 
احساس میکنم ریشه هام از خاک بیرون زده و دردناک شده .
 چشمم رو میبندم و  خونه الان "مامان" تصور می کنم  . نمیتونم  اونجا رو خونه بدونم . احمقانه است اما چون حیاط  نداره . حیاط  و باغچه  و درخت پرتقال و گل شمدونی مثل هوا ضروریه  تو شمال. برای همین آپارتمانی که مامان توش زندگی میکنه برام تنگه . همیشه تنگ بوده. عجیبه که تو تهران یا برلین این حس رو نداشتم, آپارتمان خیلی هم دنج و خوب بوده . اما ساری این طور  نیست .چند ساله ساری که میرم حالم بده . نفس ام تو اون خونه های تنگ همیشه میگیره .  خودم رو تو یک خونه تو شمال با درخت با بوی خوب تصور میکنم. تصویرش  سبز و پر از اکسیژنیه . این بار که رفتم ساری میرم خونه یکی که حیاط داره و اونجا میشینم رو ایوونش و به درختای نارنج و گلهای شمعدونی خیره میشم . و اونقدر اونجا میشینم و هوا رو میکشم تو ریه هام تا این تنگی نفس  تمام بشه. 



عکس رو از اینترنت پیدا کردم.

خیلی وقته چیزی پست نکردم نه که ننوشته باشم نه.. نوشتم.. طولانی هم نوشتم اما نتونستم پست کنمشون. احساس خاصی در کار نبود پست هام رو به دلیل حماقت اپلیکشن بلاگر رو موبایلم از دست میدادم . تصور کن ساعت ۲ صبح یک صفحه  بلند راجه به جهان نوشتم و تا اومدم پست کنمش اپلیکیشن ام به طور خود به خود بسته شد و دوباره که بازش کردم همه نوشته ها م رفته بود. دو بار این اتفاق افتاد و من انگیزه ام رو از دست دادم . یعنی با بلاگر رابطه ام بد شد ..


1 comment:

  1. سلام تاتا... دلتنگی‌هاتو می‌فهمم و بهت خیلی حق می‌دم. منم همیشه از اینکه دو تا خونه‌ای که همه‌ی خواب‌هام رو توش می‌بینم دیگه وجود خارجی ندارند دلم می‌گیره. به خصوص که خراب کردن خونمون مصادف شد با خارج شدنم از ایران. یادته خونه‌ی موقتمون رو؟ اومده بودی اونجا... منم توی ذهنم اینا رو به هم ربط دادم ولی واقعیت اینه که ایران هم می‌موندیم این آدم‌ها می‌رفتند و اون خونه‌ها خراب می‌شدند. فقط ما وقت و فضای بیشتری برای کنار اومدن باهاشون داشتیم.

    طاهرههه راستی! بلاخره منم یه دکون جدید باز کردم. برات خصوصی پیغوم می‌دم.

    ReplyDelete