Sunday, February 7, 2021

تلاش برای هضم زندگی

از نوجوانی علاقه شدیدی به روانشناسی داشتم. اون موقع منابع من محدود به مشاوره در پیت مدرسه بود و کتابهای آنتونی رابینز که همون مشاوره معرفی کرده بود و مجلات موفقیت که باز هم احمد حلت شخص محبوب مشاور مدرسه بود 

سالهای دانشجویی به کند و کو در کتاب های یونگ و فروید و تفسیر خواب ها و شرکت تو کارگاه های خود شناسی خانومی که همین مکتب ها رو تدریس میکرد گذشت.

اوایل  سالهای مهاجرت دوستان خوبی پیدا کردم که البته راهنمایی ها و کمک گرفتن از اونها کمک بزرگی به انتخاب های درست در دو راهی های مختلف بمن کرد 

اما در همون دوران ها اتفاق هایی برای خانواده ام در ایران افتاد که شدیدا تلخ بود و راهنمایی ها دیگه کمکی نمی کرد. مهاجرت وابستگی های مسموم و همه سختی های دنیایی که من در ایران جا گذاشتم منو بسمت پیدا کردن یک تراپیست خوب سوق داد. اون جا بود که کم کم قسمت های مختلف روح من جایگاه خودشون رو پیدا کردند و طی ۶ سال گذشته با صحبت های اوایل فشرده و بعد پراکنده با مشاورم, ذهن من به آرامش نسبی دست پیدا کرد و الان میتونم از پس مسائل مختلف بهتر و آگاهانه تر بر بیام. میتونم بفهمم چی میخام و از سردرگمی مشکلات فلج کننده زودتر و با تخریب کمتر بیرون بیام. زندگی تغیری نکرد اما من تغییر کردم.


اما علاقه من به روانشناسی باقی موند . بخاطرش کتابهای خوب زیادی خوندم و تو کارگاه های متعددی شرکت کردم. تا اینکه همین اواخر تو یکی از کارگاهه های عالی ارتباط بدون خشونت فهمیدم من از روانشناسی چه انتظاری دارم. 

من همیشه دغدغه ام هضم زندگی بوده. فهمیدن اینکه چرا آدم ها رفتاری میکنند که میبینم. در مقابل کارهایی که انتظارش رو ندارم چکاری باید انجام بدم. شد برای خیلی ها جواب این سوال ها بدیهی باشه اما من مدل سازنده ای در کوله بار تربیتی ام با خودم  نداشتم. مادرم با همه صبوری هاش خیلی منفعل و نگران قضاوت مردم بود. پدرم به راحتی خشمگین میشد و سر هر چالش کوچکی آتش سوزانی به پا میکرد. من نمی خواستم مثل پدر و مادرم باشم. نمیخاستم مثل عمه ها یا زنعموهام باشم. خاله هم شدیدا سنتی فکر میکردند. به طور ناخود آگاه خیلی چیز ها از اطرافیانم کپی کردم اما در سطح خود آگاه همیشه دچار چالش بودم . شاید دلیلش دیدن رفتار ها و روابط پدر و مادرم بود 

هفته پیش توکارگاه ارتباط بدون خشونت, با هم کارگاهی هایی که بعد از ماه ها احساس دوستی و نزدیکی باهشون میکنم طی یک سری صحبت فهمیدم انتظار من از روانشناسی, تراپیست شدن و سرویس درمانی به آدم ها دادن نبوده. انتظار من جواب دادن به سوال های اون دختر سیزده- چهارده ساله بوده که نمیدونست چه پوششی مناسبه. چطوری باید اتفاق ها رو هضم کنه و معنی بهشون بده, نمیدونست چرا در بعضی موقعیت ها فلج میشه و نمی تونه درست واکنش نشون بده و مدت ها بعد خودش رو سرزنش میکنه و هزاران جوابی که میتونست بده و از خودش دفاع کنه رو با سکوت قورت داده 


من میخاستم خودم رو بهتر بشناسم و رشد کنم. میخام با تمام پتانسیل هام زندگی کنم نه فقط با همون هایی که مامان و بابام با دانش اون زمانشون تو اون محیط و فرهنگ و شهر بهم دادن. برای من اون نقطه شروع بود اما کافی نبود 

هدف از آموزش فراهم کردن بستری برای انسانه که برای زندگی در آینده در فرهنگ و کشور خاصی آماده و مجهز بشه. من باید خیلی از تجهیزات رو خودم پیدامیکردم و به کوله بارم اضافه میکردم  


من میخاستم زندگی رو بشناسم و ببلعم و هضم کنم.

هنوز هم میخام.


بچه گریه میکنه .. باید برم 







Monday, February 1, 2021

پس از رسیدن

 مدت هاست ننوشتم.. نوشتن برای من متصل شدن به دنیای اسرار آمیزی بود  که با ان به آدم های ندیدنی و صداهای نشنیدنی وصل میشدم 

امشب بچه را دادم دست پدرش . ۲ ساعت بهم بدهکار بود . ۲ ساعت که صبح کار داشت و من تایم کاری خودم را متوقف کردم تا او بتواند به کارش برسد 

بخاطر کرونا هر دو خانه ایم . او یک سال است که از خانه کار میکند 

من اما بین دو تا مرخصی زایمان ۴ ماه میتوانم کار کنم 


وقتی اینجا مینویسم انگار دارم از داخل یک قصه با شما حرف میزنم 

بله بچه اول من ۱۳ ماهه و بسیار شیطان و شیرین است . دومی در شکمم وارد ماه پنجم شده و مدام لگد میزند 

من کند و لاک پشتی صبح ها کار میکنم و بعد از نهار میروم سراغ بچه. پدرش صبح  ها مراقبش است و من بعد از ظهر ها 


امشب که ۲ ساعت برای خودم دارم آمدم تا کوتاه سلام بکنم 

این شب ها خیلی خسته ام . زود طاقتم تمام میشود و روزی دست کم دو تا داد حسابی سر بچک میزنم 

سر چی ؟ سر اینکه میخواهد بازی کند و نمیخوابد. اینکه وقتی دستانم گوشتی است چیزی که نباید بخورد را یواش به دهن نزدیک میکند و این کار را ۵ بار تکرار میکند و هر بر مرا می پاید تا ببیند آیا هنوز میگویم نه ,, و میخندد 

سر اینکه دم گربه ها را میکشد و اصلا توجهی به نکن نشان نمیدهد 

شب ها ساعت ۹ میروم که بخوابم . هر شب از اینکه خوابم نبرد نگرانم . بی خوابی کابوس مادر است 

سر این چیزهای کوچک خلقم تنگ میشود 

میخواهم این فرصت  طلایی تنها بودن را از دست ندهم. تنها شدن گنج این روز های من است 

آمدم که خیلی کلیشه ای بنویسم زنده ایم و سالمیم و چهارتا شدیم و ۲ تا گربه .. شش نفر در خانه ای که برای ۲ نفر اجاره کرده بودیم اش 

جا تنگ است 

 اما هنوز میشود دوام آورد و قیمت خانه ها ما را بیشتر به صبر و حوصله دعوت میکند 

قلبم فشرده است . احساسات زیادی دارم که نمی دانم باهاشان چه کنم . بیشتر از همه خودم را ندارم . دل تنگ خودم و دنیای  کوچکی هستم که میشد داشت. کرونا خیلی محدودمان کرده . حتا نمیتوانیم پرستار بچه بگیریم تا بفهمیم اطرافمان چه خبر است 

سه نفری از صبح  تا شب و از شب تا صبح  با همیم ..



از دنیای پس از رسیدن به آرزوهای بزرگ سلام میکنم