Thursday, October 29, 2009


از اون روزاییه که هیچ کنترلی روی مغزم ندارم..از اون روزاییه که از صبح مس گریه کرده‌ها پا شدم.. چرا بابا ساعت ۶ زنگ زد بیدارم کرد؟ این آدم کی‌ می‌خواد بفهمه که من حق دارم ساعت بیدار شدنم رو خودم تعین کنم؟ همیشه همین بوده..از وقتی‌ خیلی کوچیک بودم.. هروقت دلش می‌خواست بیدارم میکرد. با سرو صدایی که آدم یهو از ترس میمرد.. اما اون نمیفهمید.. فقط هوار خوشیش بلند بود که پاشین دیگه.. بسه..

تهران یا زنجان که بودم(بیشتر زنجان) سر صبح زنگ میزد به قول خودش بیدارم کنه به کارم برسم.. منم ساعت ۳-۴ صبح تازه کارامو رسیده بودم و خوابیده بودم..

مثل همیشه وقتی‌ می‌خوام خشم بی‌ دلیلم رو رو بابا خالی‌ کنم..اون یکی‌ من شروع میکنه دهنمو با سرزنش سرویس میکنه..من نمی‌فهمم کی‌ می‌تونم حتا عین آدمای غیر منطقی‌ راحت عصبانی‌ بشم؟؟؟؟

امروز هیچ کیو دوست ندارم.. بابا رو دوست ندارم، هم کارامو دوست ندارم.. ترجمهٔ فوری الهه که یک هفتس بهش دست نزدم رو دوست ندارم.. چقد عذاب وجدان دارم..بخاطر این کار الهه..اینکه اینهمه عادت غذا ییم تغییر کرده رو دوست ندارم.. دارم خفه میشم بسکه وقتی‌ گشنم نیس غذا میخورم..

در کلّ بعدم میاد..

Wednesday, October 28, 2009

در ادامه باید به کار ۲-۳ روز اخیرم یه اشاره بکنم..خب.. فقط فکر کن چقد استاد آدم میتونه دوست داشتنی باشه.. هی‌ بگه "به خودت فرصت بده..نگران نباش.. عجله نکن..":) ..منم بی‌جنبه..در نهایت من و ایزینگ مدل با هم کنار اومدیم، فک کنم مثل همیشه من سخت گرفتم.. اون همه کار لازم نبود.

میدونی‌ همیشه چه پروسه یی در مورد من تکرار می‌شه؟ وقتی‌ یک کاری دارم که انجام بدم فک می‌کنم که باید همهٔ همهٔ جزئیات رو در نظر بگیرم همهٔ محاسبتو دقیق انجام بدم.. بعد برا خودم کوه می‌سازم، بد هم یه پروسهٔ خود آزاری رو شروع می‌کنم که: تو بی‌ عرضه ترینی، چقدر طولش میدی.. چقدر بی‌ سوادی.. اینارو همکلاسیهای ترم ۵-۶ کارشناسیت خوب میدونستن!! خر سالت شده هنوز نمیتونی‌ مثل آدم درس بخونی‌!!!

بعد یک عالمه خود تنبیهی، بالاخره ۶۰-۷۰% کار رو انجام میدم..میرم سر جلسهٔ امتحان می‌شینم یا میرم شروع می‌کنم گزارش دادن..و ۹۰% مورد عاقبتش به خیر میشه! نمیدونم چطوری ولی‌!! این من همیشه از آینده یی که اون من سرزنشگر نشون میده، قصر در میره....


Tuesday, October 27, 2009

شروع تحصیل!

یکی‌ از سخت‌ترین کارهای دنیا اینه که آدم بعد مدت چند وقت بشینه سر درس.. یعنی‌ خیلی‌ وقت باشه که پشتش با د خورده باشه، دیگه وقتی‌ می‌خوای بشینی‌ یچیز جدید فرو کنی‌ تو سرت همهٔ کارها یی که تور زندگیت دوست داشتی‌ انجام بدی یادت میاد.. یهو خلاق میشی‌ ایده میدی تعطیلات چیکار کنی‌.. کجا بری..چه کلاسی اسم بنویسی‌..

من الان باید یک فصل کتاب مکانیک آماری رو بخونم.. مدل ایزینگ ! سخت نیس واقعاً.. اما من باید خیلی‌ باید زور بزنم...اینو به سمانه تقدیم می‌کنم که خوب میفهمه چقدر آدم خوابش میگیره وقتی‌ می‌خواد یچیزی "مطالعه کنه".. چقدر می‌خواد بپره بره،

این جور موقع‌ها وقتی‌ ۱۰ دقیقه تمرکز کردی باید خیلی‌ مراقب باشی‌ حواست پر نزنه نره.

"هیس هیچی‌ نگو .. کاریش نداشته باش.. بذار بخونه..."

نمی‌خوام وبلاگ بنویسم، اما می‌بینم که هر روز از صبح تاشب دارم با خودم حرف میزنم.. سمانه من هیچ وقت موفق نمیشم مغزمو از فک کردن باز به ایستانم! چاره یی نیست من خلق شدم که اینقد اذیت کنم خودمو. خوب پس مینویسیم..چند نکته:

۱-بین.. هر وقت حوصلت نگرف نخون..

۲-من باید باید امروز اون فصل رو بخونم، بهت قول میدم!

۳-این هم اتاقی من (جینگلی) از صبح میاد کار می‌کنه، ظهر نیم ساعت میره ناهار، باز میاد تا عصر کار میکنه، بنظرت چطور؟؟

۴- یادته بعد از ظهر روز دفاعم بهت گفتم که من ترجیح میدم بیو فیزیک کار کنم تا اینکه برم تور ده‌ زندگی‌ کنم؟... غلط کردم، حرف مفت زدم! من ترجیح میدم بشینم نون بپزم واسه ادامهٔ زندگی‌ تا اینکه بشینم ایزینگ مدل بخونم!!!!

۵-دوستت دارم..

۶-میدونم بدون من بوفه برات معنی‌ نداره! دلت رو بیار پیش من ، اینجا بوفه نداره اصلا!