Sunday, January 31, 2010



************

تو بارون که رفتی‌

شبم زیرو رو شد

یه بغض شکسته

رفیق گلو شد

تو بارون که رفتی‌

دل باغچه پژمرد

تمام وجودم

توی آینه خط خورد

هنوز وقتی‌ بارون

تو کوچه میباره

دلم غصه داره

دلم بی‌ قراره

نه شب عاشقانه ست

نه رویا قشنگه

دلم بی‌ تو خونه

دلم بی‌ تو تنگه

*********

یه شب زیر بارون

که چشمم به راه

میبینم که کوچ پره نور ماهه

تو ماه منی که

تو بارون رسیدی

امید منی تو

شب نا‌ امیدی

***********


Saturday, January 23, 2010


مریم ارتباط کامنت من به نوشتهٔ تو مس ارتباط حرفای دو تا دوست قدیمی‌ میمونه که دلشون تنگ بوده.. یکیشون یه جمله گفت اون یکی‌ سفرهٔ دلشو باز کرد باراش..

دیشب باز خوابتو دیدم، این دفعه باهم میخواستیم بریم یه جایی‌، یه جا که خیلی‌‌ها نمیرفتن، یجور ماجرا جوئی بود، مسعود و سیامک یجای دیگه بودن. ما می‌رفتیم توی یه ساختمونی که خیلی‌ عجیب و دیدنی‌ بود، همچیش جدید بود..

من خوبم، دیشب کتاب داستانم تموم شد، صبح هی‌ دیدم نمی‌خوام پا شم، فهمیدم که من نمی‌خوام برگردم، من هنوز نیومدم اینجا..یه ثانیه هم سکوت نمیکنم ، مبادا صداش بیاد.. صدای هیچی‌، صدای هیچکی.. اونوقت میفهمم که باز تنهام

من نمی‌خوام دردم بیاد، خسته‌ام ، حوصلهٔ اینکه دردم بیاد رو ندارم، وقتی‌ زنگ میزنم خونه.. چشمو میبندم، به مغزم فشار میارم که فاصلهٔ خودم رو تا خونه تخمین بزنم، چند روز، چقدر، چند ساعت.. چقدر دور.. بعضی‌ وقتا حس من از فاصله به حس من به اون آدم یا مکانی که دارم باهاش میسنجم خودمو بستگی داره، مثلا وقتهایی که با بابا دعوا بودم، وقتی‌ زنگ میزد اونو میبردم در دورترین فاصله.. و حالا هرشب که سیامک رو توی چت می‌بینم یا صداشو میشنوم، یجوریه برام انگار دستمو که دراز کنم میخوره به پوستش.. دیروز وقتی‌ حرف میزدیم مامانش اومد توی اتاق و من حس کردم که الان اونجام، بد چند لحظه بعدش که خدا فضی کردیم و رفتم تو تخت یهو فهمیدم یه صدایی داره میاد، یه جور صدای بلند..، یه چیزی داره میخوره به تمام پوست تنم

و همون موقع من فهمیدم که تنهام، خونه سیامک نیستم .. اینجام.. یه عالمه دور تر، انگار اون تو یه دنیای دیگه بود من تو یه دنیای دیگه، و چیز دردناک این وسط این بود که انگار هیچ راهی‌ بین این دوتا دنیا وجود نداشت. انگار من مردم، انگار هرکاری بکنم بهش نمیرسم..

همهٔ اینها در کسری از دقیقه اتفاق افتاد، من فوری کتاب داستانمو برداشتم و خوندمش، تا اونجا که تموم شد.. و بد هم سریع خابیدم..

امروز که بیدار شدم.. از صبح یکی‌ داره ته مغزم آواز میخونه.. کتابت تموم شده.. کتابت تموم شده..حالا میخی‌ چی‌ کار کنی‌.. نترس .. نگرد دنبال یه راه برا سرگرم کردن من..

قرار بود برم از هاینریش‌های محبوبم پتوی اضافه شو بگیرم که نرگس که میاد پیشم واسه خوابیدن مجبور نشیم فدا کاری کنیم کاپشن تنمون کنیم...من ۲۵ دقیقه دیر رفتم، وقتی‌ رسیدم انتظار داشتم رفته باشه.. ولی‌ وایساده بود، بهش گفتم من ۲ بار زنگ زدم که بگم دیر میام اما مبایلتو بر نداشتی‌..گفت گوشیم خونس.. منم تو دلم گفتم حقته پس.. گوشی خریدی تو خونه نگه داری؟! خلاصه قیافهٔ حق به جانبی گرفتم که مثلا عصبانیم دیر کردم .. نمیتونم خودمو ببخشم اتوبوس هم دیر اومد ... اونم بی‌چاره حرف نزد..همش میگف منتظرم عصبانیتت از دست خودت تموم شه.

همونجا راه آهان خرید کردیم و بد گفت اگه گرسنه یی یه چیزی بخوریم.نفری یه ساندویچ خوردیم..موقهٔ برگشتن بود که اون مکالمه اتفاق افتاد.نمیدونم از کجا شروع شد اما من وسعتش یهو فهمیدم که اون خیلی‌ بیشتر از این حرفا تنهاست.. یجور تنهایی‌ که ما تو ایران وقتی‌ دوست دختر یا دوست پسر نداریم هم اونجوری تنها نمیشیم، یه حس خلأ که با یه دوست نزدیک پر می‌شه.. یاد سمانه.. هدا.. فرزانه.. همهٔ آدمها یی که باعث شدن من اون خلأ رو نداشته باشم افتادم.. و بیشتر از همه یاد سیامک. اصلا یاد سیامک بودم همش.. بد این وسطا بود که گفت هیچ وقت موفق نبود با دختری دوست شه..مهم نبود راست میگه یا می‌خواد ترحم منو جلب کنه ( اه اه از این اخلاقش متنفرم) من یهو خیلی‌ غم‌ام گرفت.. یجوری شدم..

ته دلم از احساس دوست داشتن سیامک قرص شد.. حس کردم من وقتی‌ یکی‌ رو دوست دارم خیالم از اینکه تنها نیستم راحته..

منشأ تمام رفتارهای ازارنده هاینریش این بود که می‌خواد مورد توجه قرار بگیره..و همین رفتارش هم همیشه رو اعصابم بود..اما امروز یجوری حس کردم دوستش دارم، حس کردم اون واقعا تلاش کرد توجه منو جلب کنه، از روز اول که امدم اینجا همیشه و هر روز کمکم کرد.. مهم نبود قصدش چی‌ بود و چقدر خودخواهی‌ تو اعماق دلش بود.. اون صرفاً یک موجود ساده تنها بیشتر نبود..

تو راه یه جور دلم می‌خواست این قیافه‌های قریب و نا‌ آشنا یکیشون بهم لبخند بزنه..به خودم یه کوچولو بد و بیراه گفتم که کتاب داستانمو تموم کردم..

چقدر حرف داشتما...


Wednesday, January 20, 2010

:)

یه وقتهایی دوست دارم بشینم واسه خودم آهنگ دامبولی گوش کنم، وسط کارا، وسط شلوغی ها

دوست دارم میدونی‌

تا وقتی‌ همزبونی

یه‌ عمریه باهاتم

عاشق یک نگاتم..

مرسی‌ سمانه و سیامک که دیشب رفتم زود خابیدم، با اینکه صبح باز دیر پا شدم اما عذاب وجدان نداشتم که من کم کاری کردم. تازه مرسی‌ خودم که بالاخره دیشب برا بار اول نشستم توی خونه زبان خوندم و یه‌ عالمه میوه خوردم

مرسی‌ سیامک که اینهمه آان لاین هستی‌

رنگ چشات عسل

طعم، لبت عسل

اسمت که شیرینه..

مرسی‌ جینگلی، هرچی‌ سوال دارم تو اونجایی‌ که جواب بدی، هرچی‌ گیر می‌کنم تو بلدیش، و از همه مهمتر خیالم یه‌ جور عمیقی از دوستیت راحته، انگار میدونم که هیچ خطری برام نداره..انگار یه‌ کتاب مرجع مهربونی که از یاد دادن احساس خوبی‌ بهش دست میده و علم رو رقیبانه نمیبینه..



Friday, January 15, 2010

تناسخ

خانواده‌ام همیشه قویترین انگیزه رو به من داده، برای درس خوندن، جلو رفتن، برای گسترش مرز‌های زندگیم.. نه برای اینکه زحمت هاشونو جبران کنم.. یاا اینکه احساس کنم آنها رو اینطوری خوشحال می‌کنم..

یه بار به شوخی‌ به دوستی‌ می‌گفتم، گاهی حس می‌کنم مامان بابام میشینن نصف شبا که هممون خوابیم، با هم نقشهٔ میکشن چطوری مسیر رو برای پیشرفت ما دشوار تر کنن، چطوری مانع سخت تری ایجاد کنن..که من نتونم از پسش بر بیام..

چقدر آدم میتونه قدرت تخریب داشته باشه.. اگه به خانواده من یه‌ شانس مجدد بدن که از صفر آدم بودن رو شروع کنن.. چقدر سخته براشون..

من نمیخواستم اینو بلند بگم.. هیچ وقت. شاید همیشه ته دلم یه‌ ذره امید بود..

اما حالا فک می‌کنم هیچ هیچ هیچ امیدی بهشون ندارم.

Thursday, January 14, 2010

ممنونم

از خودم ممنونم

از تو هم

خوب باشه خدا، از تو هم ممنونم.

اشکالی‌ نداره اگه معلم آلمانی‌ امروز هرچی‌ پرسید من با دهن باز بهش نگاه کردم و اون kevin آمریکایی‌ بهم خندید. خوب همه یه وقتهایی دهنشون باز میمونه.. صدا از توش در نمیاد

اشکالی‌ نداره اگه امروز دیر بیدار شدم و صبح نیومدم آفیس و کلی‌ غّر زدم سر خودم.

اشکالی‌ نداره اگه امروز ۳ تا اتوبوس رو از دست دادم و کلن ۴۰ دقیقه معطل شدم. واقعا اشکالی‌ نداره

اشکالی‌ نداره اگه خیلی‌ ترسیدم یا ناراحت بودم.

من احساس خیلی‌ خوبی‌ دارم. به خودم تبریک میگم که تونستم تا حد زیادی برناممو بنویسم. جزییات مهمی‌ ازش مونده. اما بخش ترسناکش تموم شد.

:)


Wednesday, January 13, 2010


اگه یکی‌ خواست برنامه یی مشترک بریزه با من!! حتما اول برنامه‌های شخصیمو در نظر میگیرم.

چت کردن با سمانه ، سیامک، فرزانه و سایر دوستام بخشی از همون برنامه‌های شخصیه.

من دوست ندارم آرامش شخصی‌ م بهم بخوره!

:(

Tuesday, January 12, 2010

I feel sorry
I dont know what to say.
I feel sad and want to suppress it...
it is not true..
not another death

Monday, January 11, 2010

هیچیم نیستا، خوندنم نمیاد. چرتی‌ زدم که نگو.. بزور چند تا مفهوم جدید فرو کردم تور سر خودم! خوابم اومد، از دست سیامک عصبانی‌ شدم، گشنم شد.. سردم شد.. هرچیم شد که کم بفهمم، اما من سر انجام پیروز شدم و فهمیدم برنامه نویسی شی‌ گرا چجوری. اما نکتهٔ ناراحت کنند این بود که بعدش فهمیدم خیلی‌ جزئیات بیشتریو باید یاد بگیرم. مثلا از ۳ فصل من الان نصف یه فصلو خوندم با زحمت فراوان.

حالا شاید کلشو لازم نباشه ها..

:) چه میشود وقتی‌ بخودم دلداری میدم. دوست دارم برم یکم نون پنیر بخورم بیام


از اونجایی که من مهمترین کارهای زندگی‌ رایانه یی‌ام رو به زبان فارسی عزیز انجام میدم، چشت دراد هینریش ، هرچقد هم که به مانیتور من نگاه کنی‌ نمیفهمی چیه.

Saturday, January 9, 2010

to tekh


میخواستم برات جداگانه بنویسم عزیزم، میگم عزیزم یعنی‌ واقعا عزیزم. یعنی‌ دلم برای تو تنگ شد همون لحظه که ازت خدافظی‌ کردم جلو خونه عموم، پیش بچه ها.. احساس سر گیجه بهم دست میده یاد خداحافظی که میفتم... چقدر روز آخر کنارم بودی، چقدر خوب که تنهام نذاشتی. چقدر خندیدم از دستت..

شوخی‌ کردنتم خیلی‌ خاصه :)

گیرموم که شکست یادته.. یبار دیگه بگو چی‌ شد.... چقدر من از اداهات خوشم میاد.

میدونی‌ الان چی‌ میگی‌.. "خوب بوس منو بده برو بمیر" :)

:) این عشق چیز غریبیه. آدم وسطاش جو گیر می‌شه حتا حاضره بمیره برای طرف. تو هم موجود پرویی هستی‌ در نوع خودت .. الان میگی‌ خوب بله برو بمیر دیگه.


من هنوز سبزم

سلام

من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی‌ پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی‌ آدم‌ها برای بار دوم به یک مکان کاملا جدید می‌رن واردش میشن.

امروز رفتم یک تستر و یک آب جوش بیار خریدم به همراه بالش و پتو، اتاق جدیدم اینا رو نداره. تصور کنید در یک هوای برفی و بورانی نشستی تو اتوبوس داری کتاب شفق رو میخونی‌، ایستگاه بد باید پیاده شی‌، پامیشی که با همهٔ خرید‌های بالا بری پیاده شی‌، با همه سختی‌ و ذلت صد بار به اینو اون می‌خوری و هی‌ میگی‌ ببخشید تا خودتو به در خروجی برسونی که یهو آقای زبون نفهم راننده (که فارسی نمیدونه) در رو میبنده و تو با ۵ رقم ساک و نایلن در دست می‌مونی پشت در بسته ...وسایلو که میذاری زمین متوجه نگاه همدردنهٔ سایر اتوبوس نشینان زبون بسته میشی‌ که یعنی‌ آخی باید تو این سرما یه ایستگاه رو پیاده برگردی..! ولی‌ سرد بودا.. میگم سرد میشنوی سرد.. مثل زنجان که نه.. اما خیلی‌ سرد.. دستام بی‌ دستکش بودن .. این قسمتش خیلی‌ بد بود..

خوشحالم، آرومم، یوقتایی با خودم دشمن میشم ها.. اما در کلّ خوبم.

میخواستم بهت بگم .. "مرسی‌" بخاطر اینکه در تمام این مدت منو شنیدی، باهام حرف زدی، در این ۳ هفته همش بودی، هرجا لازم داشتم که با یکی‌ درددل کنم ، سرش قر بزنم، و هیجاناتمو خالی‌ کنم،.. هرجا که یکی‌ باید منو تحلیل میکردو غلط هامو میگرفت.. یا بهم امیدواری میداد، یا یاد آوری میکرد که "پر رو نشو دیگه".. همش بودی. بعضی‌ وقتا هم که باید میرفتی یا وقت نداشتم، با متانت عصبانی‌ میشدی :) شوخی‌ کردم. اون روز عصبانی‌ بودی خودت.

مرسی‌ که منو تنها نذاشتی..یا شیخ..

آه چقدر اظهارات کردم ها..

۱-هاینریش از اینکه بعد از اون همه دردسر که تو فرودگاه براش درست کردم رفتم و هیچ خبری ازم نشد ناراحت بود،انتظار داشت میل بزنم تشکر کنم. کلا فک کرد با یک بی‌ تربیت طرفه.. خوب فک کنه اشکالی‌ نداره.

۲- این هفته توماس نداریم :) رفته سفر

۳- یک روز میرم پیش مریم. از الان خوشحالم برای این جایزه که قراره به خودم بدم.