هیچیم نیستا، خوندنم نمیاد. چرتی زدم که نگو.. بزور چند تا مفهوم جدید فرو کردم تور سر خودم! خوابم اومد، از دست سیامک عصبانی شدم، گشنم شد.. سردم شد.. هرچیم شد که کم بفهمم، اما من سر انجام پیروز شدم و فهمیدم برنامه نویسی شی گرا چجوری. اما نکتهٔ ناراحت کنند این بود که بعدش فهمیدم خیلی جزئیات بیشتریو باید یاد بگیرم. مثلا از ۳ فصل من الان نصف یه فصلو خوندم با زحمت فراوان. حالا شاید کلشو لازم نباشه ها.. :) چه میشود وقتی بخودم دلداری میدم. دوست دارم برم یکم نون پنیر بخورم بیام
Monday, January 11, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
-
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه !...
-
سلام من برگشتم، هنوز شادم، هنوز پوست تنم از خوشی پره، هنوز سردرد خلأ نیومده سراغم، من وارد مرحلهٔ جدیدی شدم که وقتی آدمها برای بار دوم به...
-
امروز منو گول زد، صبح که پا شدم ساعت ۷:۴۰ بود خواستم بخوابم که یهو صدام کرد گفت ببین چقدر آسمون آبیه.. حیف نیس بگیری بخوابی.. بد دیدم راس می...
No comments:
Post a Comment