Sunday, August 28, 2011

مای لایف

نوشتن به معنی گفتن اینکه من همیشه شادم و زندگی ام پر ازماجراهای شادو هیجان انگیزه.. نیست
نیست
 خدا که پنهون نیست شما پنهون نباشید..
  زندگیم  چند روزه فرقی با یک دریای طوفانی نداره
هه  اصلا این طوفان ایرین راست اومده تو مغز من 
 
دیشب  رفتم خونه یکی از دوستای گی ام که شب طوفانی تنها نباشم
خود آدمه  یکم رو اعصاب بود
 
(از  این مدلا که ۱۰ جور غذا پخته بود . بعد مثلا هی از غذا هاش تعریف میکرد..بعد تا  خواهش نمیکردی نمیاورد که یکم امتحان کنی..بدم وقتی یه  چیزی میاورد که بخوریم..وقتی چیزه داشت تموم میشد..هی میگفت وای وای تموم کردین چیزمو..بعد شروع  میکرد تعریف کردن از غذای بعدیش!!!! خلاصه  آدم پشیمون میشد ازخوردن ۱۰ مدل غذاش)

هه غیبت کردم خالی شدم
اما در مجموع بهتر از تنها موندن در شب طوفانی بود
بعد نشستم اونجا برا خودم نوشتم . بعد از ۵ روز شروع کردم با خودم دوستی کردن
خودم رو درک کردن
الان بهترم


اینجا تو این کشور دور
بدون هیچ قضاوتی/ هیچ قضاوتی /
با انجام دادن کارایی که یک عمر از انجامش پرهیز کردم 
واقعا دارم زندگی "خودم" رو میکنم
اون جوری ممنوع ی که باید می بود

نفرت و خشمم از جنس مذکر داره بیرون ریخته میشه
قشنگ میفهمم اینو

ای ام لیوینگ مای لایف
مای لایف


Friday, August 26, 2011

طوفان ایرنه

مثل اینکه قضیه طوفان جدیه
از ساختمون دانشجوهای اینتر نشنال ایمیل زدن که ازخونه بیرون نرید این آخر هفته
حمل و نقل عمومی هم کار نمیکنه
سرعت  باد خیلی زیاده و ممکنه به ۵۰ مایل بر ساعت برسه (مایل ازکیلومتر بزرگتره )
درخت ها رو میتونه بکنه
اینا رو ول کن.
من غیر از اینها حالم خوب نیست
تنهایی آخر هفته و ۲ روز تو خونه زندانی شدن بی اینترنت رو ول کن
از  خیلی چیزا فرار میکنم
دوست ندارم بشینم ی ساعت با خودم فکر کنم
دوست ندارم بشینم ببینم چمه
شب ها هم خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم
خودم اینو ربط میدم به رفتن هم خونه ای هام و تنها شدنم . بلاخره درست حسابی اینجا حالم برا بار اول بد شده
از تنهایی میترسم .. بدم میاد.. تو تنهایی خودم رو گم میکنم ..  تنهایی اصلا منظور بی دوستی نیست. بلکه بی انسانیه
از وقتی بچه ها اسباب کشی کردند من شب ها خوابم نمیبره
خب  فکر کنید آدمیزاد (که من باشم ) ۱۸ سال با پدر مادرش زندگی میکنه بعد ۷ سال تو خواب گاه با هم اتاقی هاش. گاهی با ۵ نفر تو یک اتاق . بعد هم میره برا بار اول تنها زندگی کنه میبینه دپرس شدید. بدم که دوست پسر پیدا میکنه روزایی که دوست پسر نیست شدیدا تنها میشه . این یعنی چیزیکه حالش رو بد میکنه نبود پسره نیست .. بلکه نفس نبود هیچ انسانی در محدوده خونه است. 

یک عالمه هم کار دارم :(

اینجا  از یک چیز خوب زندگی میگم ..آخر ترین موفقیتم اینه که یک ماه با پسره دعوا نکردم و خیلی به خودم افتخار میکنم .. خودشم برا تشویق میخاد واسم کادوی دعوا نکردن بخره !
تمرین یک ماه آینده ام اینه که هر روز یک متن کوتاه انگلیسی  بنویسم برای خوشایند خدا
شاهین میاد اینجا هفته دیگه
اینام  چیزای بد :
اسباب کشی هم دارم ..
یک گزارش جدید باید بنویسم از همون چیزایی که تا حالا ۱۰ بار نوشتمش .. دیگه حالم به هم میخوره ازش

اما یک اتفاق خوب دیگه این بود که با یکی از آدم های گروه "دنگ شو" یک چند جمله حرف زدم و بعد احساس کردم خیلی آدم مهم ای هستم که به پیام من جواب داد.. اولین بار بود اخه با یکی از آدم های مهم جهانم حرف میزدم..

امروز به گنجشک ها نون دادم و به سنجاب ها هویچ دادم . سنجاب ها پررو و انسان شناس  هستند و میان همراهت که غذا بگیرند .. اما همچنان وحشی هستند و نمیزارند بهشون دست بزنی

الان هم کارم گفت طوفان خوبی داشته باشی. خدا حافظ

دلم می خواد با پسره حرف بزنم
غربت دارم

Thursday, August 25, 2011

روزی هم چون روز های دیگر

برخواستن 
خوردن 
نشستن 
کار کردن 
 خوردن
ریدن 
 کارکردن
راه رفتن 
 کار کردن
خوردن
 ریدن
نوشیدن 
خوابیدن

Sunday, August 21, 2011

میخام اینجا یک چیزی از عمق ته وجودم بگم که سطحی نباشه .. چزی به ذهنم نمیرسه ولی

خوابم میاد .. پس خلاصه امروز رو میگم
صبح با فرزانه حرف زدم. بعد از ظهر تو یک برنامه ای که برا ورزش بانون تدارک داده شده بود شرکت کردم که خوش بختانه ورزشی در کار نبود ..  همه آدم های شرکت کننده زن های ۴۵-۵۰ ساله به بالا و تنها بودند .. باهاشون حرف زدم.. همشون اومده بودند یک جایی با هم معاشرت کنند و جفت پیدا کنند برا ادامه زندگی
دلم اونقدر گرفت
صورت هایی که چین خورده بودند ، موهای کم پشت. هیکل های چاق . و از همه واضح تر، احساس تموم شدن سال های جوونی و شادابی .. با یک خانمی که از مامانم بزرگ تر بود یک عالمه حرف زدم .. یک سری شون لزبین بودند . یک سریشون مادر تنها بودند (سینگل مام ) و یکسری شون از شوهرشون جدا شده بودند . بقیه آدم های جهان که پارتنر دارند مشغول زندگیشون بودندن لابد . که یکشنبه بعد ظهر مونده بودند خونه..

این برنامه ها رو چجوری پیدا کردم؟ کلا میگردم تو اینترنت بعد هر چی پیدا میشه  پا میشم لباس خوب میپوشم و بدون تردید و غم از اینکه همراهی ندارم از خونه میرم بیرون. قانونش اینه که هر چی خونه بمونی هیچ اتفاق تازه ای نمیفته ..
دیشب حتا اینترنت هم نگشتم.. همینجوری پوشیدم رفتم سینمای سر کوچه ، همه فیلم هاش رو چک کردم.. اولیش بود سیاره میمون ها .. (the planet of the apes) همون رو دیدم . یعنی از این بی برنامه تر نبودم در جهان .. فیلمش رو خیلی دوست داشتم
آسون زندگی کردن خودم رو هم ..

یخچالمون صدا میده. توهم زدم موش رفته توش شاید ..

دلم گرفته.. برا روزه گرفتن مامان ام  و ساعت ها تشنگیش .. دلم میسوزه ..
یک غم غریبی دارم در این شب عزیز
ای زکریا ی رازی

پیوست، عاشقانه
دلم برای پوستش تنگ شده . برای خوابیدن وقتی میدونم چند سانتی متر با من فاصله داره . برا خیلی چزاش .. امشب که زن های مسن رو دیدم  دلم میخاست همه راه رو تا  خونه بدوام و یکهو فیلادلفیا تبدیل به برلین بشه و من برسم دم در خونه و بدو ام بهش بگم تا پنجاه سالگی .. شصت ساله گی .. تا همه سالها ی پیری  کنار من بمون.. بگم اصلا دیگه برنمیگردم به اون کشور دور. برا همیشه میمونم خونه ..


Friday, August 19, 2011

پوزش می تلبیم

من نیم فاصله رعایت نمیکنم. غلط املایی زیاد دارم. سر هم و جدا نویسی رو رعایت نمیکنم
بیشترش به خاطر اینه که از نرم افزار های بهنویس  یا گوگل واسه نوشتن استفاده میکنم. 
و تایپ فارسیم خوب نیست 
املای بعضی کلمه ها رو بلد نیستم اما خود کلمه رو دوست دارم استفاده کنم، حوصله ندارم اینترنت کنم درستشو پیدا کنم
بعد هول هم هستم. تا مینویسم دلم میخاد برسه به دستشون  ..نمیشینم درست بخونم یه بار ویرایش کنم.. 
آدم بدی نیستم ولی.. 
دلم نمیخاد زبان فارسی به خطر بیفته 
شما ایرادات رو بگین :) 

Thursday, August 18, 2011

تصمیمی برای همه فصول

تصمیم می گیرم 
تصمیم گرفتن رو دوست دارم 
هر تصمیم جدید 
فارغ از اینکه اجرا کنمش یا نه 
به من شوق شروع میده 

وقتی حالم بده ازکاری که کردم.. 
تصمیم می گیرم که دیگه اون کار رو نکنم 

حالم بهتر میشه 
لا اقل یکمی امیدوار میشم که 
دفعه بعد این اشتباه رو نمی کنم 

Tuesday, August 16, 2011

با اعصاب قوی تشریف بیارین امریکا درس بخونین

یک عصبانیت شدیدی رو تجربه  کردم که نگو..
شمام اینجوری میشین وقتی کامپیوتر احمق میشه؟ 
امکاناتی که اینجا تو این گروه به دانشجو ها میدند افتضاحه 
هیچ کس کامپیوترنداره 
همه لپتاپ خودشون رو میارند. 
من نیاز داشتم به مانیتور بزرگ تر از لپتاپ ..کی برد و موس 
مانیتورو  به زور گرفتم . موس و کی برد رو پیدا کردم تو اشغالای آزمایشگاه !!!! 
بعد موسم از اون قدیمی ها بود که رول داره زیرش و هی یه  جا گیر میکنه دیگه نمیره. اول دبیرستان که بودیم از اون موس ها داشت مدرسه .. میشه حدود ۱۳ سال پیش تو ساری !
کی بردم هم از موس قدیمی تر، خیلی قدیمی، روش کثیفی  بسته بود .. همه کلید هاش رو در آوردم بردم خونه شستم که بشه روش انگشت گذاشت 
اینا  رو از خودم در نمیارم به قران . این امکاناتیه که به من درکشور امریکا در  دانشگاه پنسیلوانیا در یک گروه مشهور دادند.
الان شما بگین خودش رفته خارج دوست نداره ما  بریم 
دوست دارم شما برین جایی که موس و کی بردش اینهمه نره رو اعصابتون اخه 
دو  ماه و نیم باهاشون روزگار سر کردم ..بعد امروز همین فکستنی ها هم کار نمی کردند . همون موقه ای که کار بانکی آنلاین  داشتم ..
رفتم به "منو" یک خانومی که در آزمایشگاه مثلا اسیستانه گفتم میشه یک موس به من بدی ؟
گفت سفارش بده تو لیست خرید.. هفته دیگه میاد.. بدم بهم غر زد که چرا هر چی نداری میای به من میگی؟؟ (اینجا آدم ها تو چشت نگاه میکنن و خیلی جدی غر میزنن )
من عصبانی شدم. خیلی زیاد.. خیلی 
بعد همون موقه جمع کردم  رفتم  کتابفروشی دانشگاه یک موس و کی برد خریدم . زورم میومد براش زیاد پول بدم. همه همه شد ۲۰ دلار .
بعد این موس جدید لیزریه ..خوش حالم ازش.. بسکه سریع حرکت میکنه .. حد ذهنی رو دارین تو رو خدا !
همین خاستم بگم آدم تو دانشگاه های  امریکا که میگن.. گاهی از شریف که خوبه .. از زنجان خودمون بیچاره تره ..


Sunday, August 14, 2011

حال دل با تو گفتنم هوس است

دیشب دوباره رفتم اونجا.
دخترک داشت میرقصید 
لیوان شیرین قرمز نوشیدنیش تو دستش بود.. 
لباس هاش همه پسرونه . 

بی هیچ حرفی رفتم باهاش رقصیدم 
یادش بود منو 
گفت پایین دیدمت
برای من زیادی خوب بودی 

حرف زدیم 
خندیدم . 
بوسیدیم 
گفتم بیا یه قدمی با هم بزنیم 
گفت تصمیم با تو . من پایه ام 

سکوت کردم 
با خودم فکر کردم مرد زندگیم 
بهونه ی من برار فرار از این واقعیته 

بی هیچ حرفی به خودم زل زدم. 
دیدم که هنوز ته وجودم میترسم .. شرم دارم .. 
ته وجودم میخام که باور کنم
این طوری نیستم، 
حسی به هیچ دختری ندارم 
اما همچنان خواب میبینم 
 هم چنان پای ثابت فانتزی هام زن ها هستند 

چشمام رو بستم. 
بی هیچ فکری
 به دخترک گفتم بیا با من 

*

تمام مدت سبک بودم.. 
بدون شرم
بدون احساس گناه نسبت به مرد 
بدون ترس..

*

زود تر از من بیدار شد 
صبح 
تشنه بود 
من نیمه بیدار بودم 
تاکسی گرفت 
خداحافظی کرد 
رفت 
بکارت من رو 
با خودش برد 


همه دی شب رو 
برای مرد نوشتم 

*

خواب دیدم 
همه حیوانات وحشی جنگل 
در قفس بودند 
کسی در قفس ها رو باز کرد 
و همه حیوان ها وحشیانه
اسب ها 
خرس ها 
همه آزاد ، خشمگین  وحشیانه میدویدند 

*


پ.  هر کسی هر برداشتی دلش خواست از این نوشته بکند. 

Saturday, August 13, 2011

عاشقانه

دامن های کوتاه من 
از شیطنت نگاه های  تو 
خالی اند  

شنبه صبح های تو 
از هیاهوی بیدار کردن های من  





Friday, August 12, 2011

اصلاحیه

دیشب با دوستمون خیلی صحبت کردیم و خیلی پیاده روی کردیم تو شهر . وسط حرفهاش ازقان کرد که منظورش از "ایال " همون دوست دخترشه.
اینو که مینویسم حس بد فضولی تو کار دیگرون بهم دست داده  اما برا اصلاح پست قبلی که گفتم ازدواج کرده .. لازم بود اصلاح کنم

Thursday, August 11, 2011

تصادف

-دو روز پیش نشسته بودیم تو سالن با نوریا ناهار میخوردیم. یهو دیدم یکی به من زل زده و میگه. ااااا تو اینجا چیکار میکنی!!
رو قیافه ادمه تمرکز کردم. آشنا بود.. قبل اینکه یادم بیاد کیه و استدلال کنم.. دهنم باز شد و گفتم اه نوید دیانتی .. این تویی؟ و بعد هیجان از خودمون در کردیم و این حرف ها ...
نوید فک کنم سال ۴ام کارشناسی اومد اینجا . شایدم سال پنجم.. خلاصه که خیلی وقت بود ندیده بودمش .. دانشگاه میشیگان محل خدمتشه و اومده فیلی برا یک سامر اسکول. گفت ۲ هفته است اینجاست وشهر رو ندیده وجمعه برمیگرده. بعد هم قرار شد ببرم شهر رو نشونش بدم. چون که من الان اینجا رو باید بیشتر از بقیه آدم ها بشناسم دیگه !!! میگفت خانومش دکتری هاروارد قبول شده و خودشم داره تلاش میکنه برا پست داک بره بوستون.. (این یعنی دوستمون متاهل شده بود ..هیه ..خوشحال شدم )
ای دنیای کوچیک.. چقد ما تو اتاقمون سال سوم حرف میشنیدیم پشت سر این آدم.. هم اتاقیمون دل بهش بسته بود اخه ..هی میومد ازش هر روز تعریف میکرد... اشک میریخت .. اه و ناله میکرد.. . یه  جورایی دهنمون سرویس شده بود ..
هئی ..چه زود گذشت ..
یه  ده دقیقه دیگه میریم با نوید یک گپی بزنیم و یکم شهر رونشونش بدم . 

-این دوروز کلی کار مفید کردم . یعنی دیدم هر چی عقب بندازم هیچ فایده ای نداره و هیچ کی انجام نمیده کارامو برام.. 
بدم اگه قراره این همه برم بگردم جهان رو باید خوب کار کنم در طول هفته ..

-یک عذاب وجدانی دارم که این همه تنهایی میرم تفریح .. پسره زندگی رو روال همیشگی رو تو برلین میگذرونه .. هی دلم میخاد اونم  بره هی بگرده .. بعد حسودیم هم میشه که من نیستم اونجا .. یکی بیاد منو حل کنه !

برم دیر شد.. 




Tuesday, August 9, 2011

دو روز در بوستون


الان نشستم تو آفیس و یک یاداشت محبت آمیزی از یک فرد ناشناس دریاف کردم که گفته دلش برام تنگ شده
سر صبحی نیشم باز شد . فک میکنم کار نینا همون دختر کارشناسیه است که با دیگو تابستون کار میکنه
اهم. از سفر بگم.
من رفتم دیدن بوستون ودوست هام.  موفق به دیدن چند تا شون نشدم و چند تا دوست تازه پیدا کردم .. شنبه ظهر
تا رسیدم ترمینال نیما اومد دنبالم. با هم رفتیم یک ناهار هندی نا محدود خوردیم. نیما بزرگ شده بود نسبت به ۴ سال پیش .. نیما و محمد هم خونه اند. اما محمد رفته بود ایران . من هی فک میکردم اه ه همه آدم های جهان به هم وصل هستند که ..خونه نیما خیلی نزدیک به دانشگاه هاروارد بود .. پیاده میشد ده پونزده  دقیقه
بعد ناهار از تو محوطه هاروارد رفتیم خونه نیما .منطقه هاروارد اصولا اروپایی بود از نظر معماری، انگار که داری تو یک دانشگاه مثل برلین قدم میزنی، ساختمون های قشنگ با اجر های قرمز. به یاد شریف که  اجراش قرمز بود..
عصر رسیدیم خونه و من از شدت خستگی یکی دو ساعت خوابیدم. شب نیما به مناسبت تولدش دوستانش رو دعوت کرد دور پل هاروارد جم شن. نمیدونستم تولدش همین روزا بود..

پل هاروارد. (میگن صحنه آخر فیلم لاو استوری رو در روی این پل فیلمبرداری کردند.)

آدم هایی که اومدند اغلب شریفی بودند. برق و مکانیک. من به قیافه یکی دوتاشون رو میشناختم. خیلی صحبت های خوبی کردیم ،. فکر میکنم بیرون اومدن از جو شریف خیلی رو همه تاثیر داره. یکی از پسر ها که برقی بود و هاروارد پست داک میگذروند کلی از خاطراتش تو دانشکده برق تعریف میکرد ومیگفت چقد رقابت میکردند و چقد شاگردای حل تمرینش رو شکنجه میکردند .. تاکید میکرد که فضای اون موقه اون جوری بود .. جو بود.. بعد هی ما  بهش میگفتیم نمی بخشیمت.هی اون توبه میکرد..هه هه .. با مهمونا قدم زدیم به خونه نیما.. کلی هم صحبت کردیم راجه به دنیا و زندگی و خانواده هامون که ایران ولشون کردیم واحساس مسوولیتمون گفتیم.. خوش حال شدم که فقط من نیستم این حس رو دارم .. بعد هم کلی راجه به دانشکده فیزیک و دکتر هدایتی و دیگر استادها  حرف زدیم. یک فضایی بود که من مدت ها توش نبودم..
یک زوج امریکایی هم بودندن که اصالت پسره مال سمرقند بود .. قیافه اش بلوند بود یعنی آدم حدس میزد اصلش اروپایی باشه .. خلاصه میگفت مامانش فارسی حرف میزنه و کلی شاعر ها و ادبیات و جامعه ما رو میشناخت..
.. حدود ۱-۲ همه رفتند و من مثل جنازه ها خوابیدم
فرداش از صبح تا ظهر بارون بارید . من به نیما گفتم مغلوب نشیم.. تو بارون راه افتادیم رفتیم دوباره محوطه دانشگاه رو قدم زدن..



کتابخونه هاروارد که علم جهان درش جمع شده .. هیه 
 نیما کلی تاریخ امریکای قبل از جنگ جهانی  رو برام تعریف کرد..در سال  ۱۷۰۰ امریکا از انگلیس استقلال پیدا میکنه و بعد از اون درگیر یک سری جنگ داخلی بین مناطق شمالی و جنوبی میشه. شمالی ها مخالف برده داری و موافق اقتصاد آزاد بودند و جنوبی ها موافق برده داری. خلاصه این جنگها چندین سال طول میکشه و آدم های زیادی کشته و شکنجه میشدن .. در نهایت شمال امریکا پیروز میشه. بعد از اون امریکا شروع  میکنه از نظر نظامی و اقتصادی قوی شدن و بعد جنگ جهانی اول پیش میاد..
در۱۰۰ سال گذشته خیلی اتفاق های مهمی افتاده..  ۲ تا جنگ جهانی رو بشر پشت سر گذشته و اینهمه از نظر تکنولوژی قوی شده و به بم-ب ات-می هم دست پیدا کرد.. بعد هم کامپیوتر و ارتباطات این همه گسترده شد..
 همه این حرف ها رو در زیر بارون شدید زدیم. کفش من خیس شد و مجبور شدم از پام درش بیارم. اونقدر کف خیابون تمیز بود که خیلی هم بهم کیف داد زیر بارون گرم تابستون پا برهنه تو آب ها راه برم.. 


بوستون شهر دانشجوهاست، اکثر آدم هاش جوون هستند. ۴ تا دانشگاه داره: هاروارد، ام ای تی، دانشگاه بوستون و دانشگاه نورث ایسترن.  شهر تمیز و مرتبه. اکثر جمئیتش سفید پوست و جوونن .. بر خلاف فیلادلفیا که  جمئیتش اکثرا سیاه و چینی هستند. تو بوستون آدمها خیلی لاغر ترند یعنی از اون چاق هایی که تو فیلادلفیا زیاد بود اونجا خبری نبود. شهر قشنگ بود و من رو خیلی به یاد برلین و اروپا انداخت.




اینجور که معلومه هر ایالت امریکا با اون یکی خیلی فرق داره . الان من به این نتیجه رسیدم که همه جای امریکا خیلی بد نیست . گداها  و آدم های فقیر و معتاد هایی که تو فیلی خیلی زیادن اونجا کمتر به چشم میومدند .. دوچرخه سواری اونجا رایج تره .. اینجا تو فیلی حتا دانشجوهای سال اول هم با ماشین میان. خیلی خیلی فرهنگ ماشین رواج داره.. اونقد که اصلن به مترو ها و قطار ها رسیدگی نمیکنن ..البته قطار های نیویورک و بوستون وضع بهتری داشتند.
فک میکنم من افتادم یکی از جاهای داغون امریکا..
عصر دیروز بارون بند اومد و ما در یک تور دوچرخه سواری ۳ ساعته همه جای شهر رو گشتیم. از کنار دانشگاه های بلند آوازه با شادی گذشتیم. من بهم کیف میداد که دانشجوی اونجا نیستم و اون همه کار سخت لازم نیست بکنم .. یعنی خیلی راضی بودم از خودم. مرکز شهر یک سری ساختمون عظیم الجسته داشت. فکر میکنم این نماد شهر های امریکاییه که ساختمون های خیلی عظیم  در هر شهر میسازند . مرکز شهر یک ترکیبی بود از آرامش و دنجی شهر های اروپایی و عظمت ساختمون های امریکایی .. یعنی انگار همون برلین رو کش بیاری دار راستای عمودی ..  

شب که رسیدیم خونه من مثل جنازه افتادم تو کاناپه ..و زود خوابیدم . قبل خواب یک صفحه نامه به مامانم نوشتم.. که خیلی لازم بود ...
صبح دیروز خودم تنهایی رفتم دوباره پیاده روی کردم به مدت ۲ ساعت و بدم سوار اتوبوس شدم برگشتم فیلی ،
تو راه هم اصلا خوابم نبرد بسکه سرد بود داشتم یخ میزدم.. در تابستون تو اوتوبوس از سرما نمیشه خوابید در زمستون از گرما !
نیما خیلی بزرگ شده بود. آروم و منطقی و محکم. راضی بود از زندگیش و درساش .. از زندگی مستقلش .  خونه اشون هم خیلی شیک بود و پیانو داشتند.... بله استقلال چیزیه که به آدم قدرت و استحکام میده .. و من همیشه اعتقاد داشتم خوابگاهی ها در این زمینه از تهرانی ها یک قدم جلو تربودند.
این هم مسجد امام بوستون !!
و جشن درمنطقه ایتالیایی ها نمیدونم به چه مناسبتی 
فک کنم خیلی شد
تا یادم نرفته ..
پیوست۱: داشتند از کردیت کارتم به صورت اینترنتی دزدی میکردند.. که خوشبختانه بانک فهمید و کارتم رو بست و پول ها رو برگردوند. چون من روزانه بیشتر از ۵۰۰ تا  نمیتونم از حسابم بردارم و دزده بعد از گرفتن ۲۰۰ تا یهو ۵۰۰۰ تا خواست برداره . فلن که کارتم بسته شده و پولی هم از حسابم کم نشده .. اینم از مشکلاتی که تو امریکا زیاد پیش میاد ..
پیوست ۲: یک فکر هایی هم کردم که نمیتونم اینجا بنویسم .. خصوصی به بعضی هاتون میگم..
دیگه همینا.
روز خوش 

Monday, August 8, 2011

باز آمدیم

برگشتم خونه 
اتاقم صدای موش میده 
مطمئنم ی جایی همین دور و بر موش هست، ۲ تا شون تو آشپز خونه افتادند تو تله 
خسته ام در حد زیاد .. اونقد که جون ندارم تعریف کنم چجوری بود سفر 
همش خیلی خوب بود اما فقط ۷ ساعت راه تو اتوبوس خیلی کسل کننده بود 
حالا فردا مینویسم همه چیو 
گفتم لا اقل به اینجا اعلام کنم که برگشتم 
چون وقتی اومدم خونه از پسره خبری نبود تو اینترنت 
ایران هم نصفه شب بود .. نمیشد  زنگ زد.. 
هیچ کی نبود که اومدنم رو باهاش قسمت کنم.. براش تعریف کنم چه خبر.. 
خسته ام و دلم میخاد حرف بزنم 
میخوابم فیلن.. فردا یک سری از جزییات سفر به همراه عکس اینجا منتشر میشه 
منتظر باشید