Sunday, January 29, 2012

نو تایتل

روزهای بدی گذشتند. 
این مدت بد ترین قسمتش نداشتن حریم های شخصی ام بود . جایی که اگه دلم خواست راحت حرف بزنم و داد بزنم یا دعوا راه بندازم .. یا حتا راحت گریه کنم.. 
این دو هفته مدام انگار مهمونی بود . با تمام کسالت هایی که آدم ها تو زندگی شخصی شون دارن .. با تمام احتیاجی که من بیشتر از همیشه به فضای شخصی ام دارم . 
امشب مهمون هامون میرند و من نمیدونم از فردا زندگی مون چه شکلی میشه 
ننداز گردن من . بهونه گیری هامو میگم، حق دارم که خود خواه باشم . الان اگه اون چیزایی که دلم میخاد رو بلند نگم پس کی دیگه بگم ؟
یک اتفاق جدی افتاد امروز ..
من یک دعوای مهم کردم و نمیدونم چی قراره پیش بیاد. این گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به مامانم تو ایران و اولین دعوای جدی زندگیم رو با اون که مدام تمام وقت هایی که حق باهاش نبود پشت مظلومیت مادری - با قداستی که به ما احساس گناه میداد- پنهان میشد کردم . دارم تمرین میکنم حرفم رو بزنم . مخصوصا به آدم هایی که عادت ندارم . 
بهش هم گفتم این آخرین بار نخواهد بود..
پسره اعتقاد داره بهانه گیر شدم و این قلبش رو درد میاره. پسره یک خانواده شاد وآروم داره و بعد ۴۰ روز جدی ترین بحثی که با مامانش اینا کرده سر این بوده که این پارک رو برند یا اون یکی رستوران رو ...یک سفر شاد هم رفتند، من تصور نمیکردم آدم ها بتونند با مادر پدرشون ۴۰ روز بگند و بخندند .چون ندیدم همچین آدم هایی .. حالا دعوا ی الکی یا جدی ..در مورد اینا اختلاف نظر هاشون  زود جاش رو به یک کوتاه اومدن آروم میده و همه زود با هم خوب میشند ... به نظرم احمقانه میاد .اگه من بچه داشته باشم فکر کنم از اینکه با هم دوا کنیم راضی باشم . 
من مدام خانواده ام رو نقد میکنم . مدام و مدام . آدم باید تو خونه ما باشه تا بفهمه نا آرومی یعنی چی .
نرگس هم بلاخره از سفر برگشت.. زندگیم داره کم کم شبیه قبل میشه .. یک شب از هفته گذشته پیش نرگس بودم .. حرف زدیم تا دم صبح .. یکی از شبهای آروم ۴ هفته گذشته بود .. یک فضای جدیدی تو ذهنم باز کرد. احساس میکنم حال و هوای پونزده شونزده سالگی م رو برام زنده کرده .. هنوز بعد چند روز از سرم نرفته .. احساس اون روزایی که آدم امنیت اش همراهش بود ... 
خوش حالم 
واقعا میگم . از اینکه ته دلم داره امنیت جوونه میزنه .. 
هنوز امید رو نمیدونم .. 
دیروز رفتیم پارک ابی ..امروز هم موزه ها رو گز کردیم . شب هم غذای ویتنامی خوردیم با یک مدل دسر جدید .. خوش حالم که مهمون داری داره به پایان میرسه. دلم واقعا زندگی خودم رو میخاد .هد اقل اون اندازه قبل دلم میخاد کنار پسره باشم . از دستش جدا دلگیرم . اصلا هم درک نمی کنم که تقصیر اون نیست. من سهم خودم رو میخام و آدم های دیگه برام اهمیت ندارند.

تغیرات همیشه اتفاق میفتند .. مدام و همیشه ..برنامه زندگیم از الان تا ماه مارس ریخته شده و ماه آپریل دوباره سفر در راهه . پسره قراره بره بقیه دکتراش رو سوئیس بگذرونه و من قراره تو این خونه تنها بشم. ولی قراره خوب باشم و این تنهایی شبیه امریکا بهم سخت نگذره .. یعنی پر کنمش از آدم ها و اتفاق ها و سفر ها.. هه .. از الان دارم به خودم روحیه میدم ..خودش هی میگه ماهی یک بار برمیگردم اما من میدونم دست خودش که نیست. دست اون رییس شه که جم کرده از برلین رفته زوریخ . 

اینکه آدم ها میرند یک حقیقته .. خوبی اش اینه که آدم پوستش سر میشه.. البته که هر رفتنی یک درد تازه داره .. رفتن بابام احتمالا بیشتر از همه برای اعضای خونه قابل درکه... اونی که من الان به عنوان از دست دادن یک آدم نبودن واقییش رو تو هر روزم حس میکنم این آدم هایی هستند که روزا میبینمشون .. این مهاجرت آدم ها رو تغیر میده . این مهاجرت چیزهای خیلی بنیادی زندگی آدم رو تغیر میده. 
دیگه همین. میخام برم.. شاید تونستم خودم رو برای شروع هفته آینده آماده کنم .. واقعا حوصله ۲ شنبه رو ندارم ..



Thursday, January 12, 2012

۶ روز بعد

تو این حال و روز که به قول شری مثل روزگار بعد از سیل میمونه یک چیزی عمیق آرومم میکنه . اونم واصل شدن به روز مره های دیگرانه .. به اینکه وبلاگ دوستان و آدم ها رو میخونم و حس میکنم که یک جایی در یک گوشه جهان زندگی ادامه داره . شاد ، آروم . رو روال .. بدون اندوه یا هیجان عظیم .. بدون اینکه پایه های امنیتش لرزیده باشه ..

دیشب خیلی بد بودم . دوستان خوبی دارم. بیچاره ها منو برده بودند یک جا که خوشی کنیم دور هم. شام خوشمزه. بعد هم کنسرت موسیقی زنده . این هم تازه فهمیدم که وقتی احساس تنهایی عمیق و فراگیر دارم بعد جدا شدن از جمع حالم بد تر میشه .. 
شب اومدم خونه شاید دو ساعت بدون ترمز گریه کردم .. 

دوست ندارم تو این شرایط تنها باشم . اما تنهایی رو به مهمون های رسمی ترجیح میدم . مامان و باباش دارند میان باهاش . از حق نگذریم آروم ترین آدم های ممکن هستند. 
اما من ظرفیت تحمل خودم رو هم ندارم . حوصله ندارم . صبر ندارم . تنهایی نمیخام اما آدم تازه هم نمیخام . 
تصمیم گرفتم برم خونه خودم .. میدونم پسره چی میگه .. میدونم فک میکنه زورش زیاده نمیزاره .. 
اما این حق منه که مجبور نباشم تظاهر به آروم بودن کنم و لباس رسمی تنم باشه تو خونه . و هی مراقب باشم گریه ام که گرفت برم یک جا قایم بشم .. 
حالا ۵ روز تنها بودم نمردم که.. 

احساس میکنم که اهمیتی نداره برام قضاوت دیگران. خیلی چیزای دیگه هم اهمیت نداره .. 
الان ساعت ۳ ه و من میخام برم حموم و بعد هم برم آفیس 
شب قراره با دوستان آفیس بشینیم فیلم ببینیم تو سالن سمینار . بعد شاید برم خونه ام رو تمیز کنم . شاید بمونم آفیس تا آخر شب . 

Tuesday, January 10, 2012

پس از باران

امروز صبح با شکم درد از خواب پا شدم .
سردیم  کرده بود. قریب به یک ساعت تو دست شویی نشستم . بعد حموم گرفتم و بعد دست شویی دوباره.. اسهال .. ای ی ی .. . بعد فهمیدم علت این همه درد موقع جیش کردن عفونت ادراری میتونه باشه ..چند روزه آب نمیخورم .. همیشه آب که کم میخورم همینجوری میشم .. یک قطره جیش با عذاب میاد بیرون .. هم زمان پریود هم بودم ..خون .. درد .. آی..
باور نکردنی بود که من همه امروز صبح تو دست شویی بودم ..
اینا رو که یک بار با خودم مرور کردم  دیدم دارم با زنده بودن خودم مبارزه میکنم. انگار میخام دیگه زنده نباشم . با این کاری ساده لوحانه .
بعد پا شدم .. صبحانه حاضر کردم .نون رو گذاشتم تو فر .. نبات داغ خوردم و به کارول گفتم شام بریم بیرون
 تصمیم گرفتم زندگی کنم.
 خودم رو به خاطر رفتن بابا تنبیه نکنم. اینجوری نه عشقم بهش ثابت میشه نه احساس تنفرم از اتفاقا تی که افتاد کم میشه ..
دیشب برای بابا یک نامه سه صفحه ای نوشتم ..بعد زنگ زدم به همون پسر عموش که امریکا اومده بود دیدنم.. خبر نداشت.. دلش بد جور گرفت..
.. حالا حرف هام رو مینویسم  آروم آروم

نوشتن تسکین میده 

Saturday, January 7, 2012

از امروز صبح


از حجم روزهای من یک تلفن و یک صدا کم شد 
رفت 

Friday, January 6, 2012

چی بگم

حال بابام خوب نیس.. زنگ زندن بهم.. گفتن زود بیا..
سکته سوم . کما ..
جهانم متغیر  شد  . استدلال هام.. انتقاداتم .. همه همه نوع نگاهم  به زندگی وقتی اونو اونجوری خوابیده رو تخت وصل
به اکسیژن دیدم .. وصل به زندگی .. با یه  شیلنگ سفید
بابام.. همیشه سالم قوی ..
همیشه پر حرف ..
ول کن.. اینجوری بنویسم تا صبح گریه میکنم.
حالا ی وقت میگم چم بود این روزا
پدر افسرده من اونقدر با خودش نا مهربونی کرد که ی روز رو پله ها از هوش رفت .
دلم میخواد سالم برگرده..
سالم .. مثل یکی از روزی ۱۴ سالگی من.. نه  مثل روزای  ۱۴ سالگی ساناز و سروناز..