نشسته ام تو فرودگاه ترکیه و این حس خیلی خاص و با کلاسیه که آدم وسط سفر کامپیوترش رو باز کنه و فیس بوک کنه یا بنویسه
این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن
خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو به دعوت استاد راهنمای ارشد برای آدم ها ارائه کردم . خیلی مرور خوبی به دوران گذشته بود.
خوبیه جهان اینه که ساختمون ها و درخت ها با گذشت زمان تغیر نمیکنند و تموم نمیشند . زنجان پر از خاطره های تلخ و شیرین بود .. زنجان پور از عشق و هدف و تلاش و غصه های خانوادگی بود . دلواپسی ها و غم های خودش رو داشت.
من بار ها راه دانشگاه تا خوابگاه رو در حالی که به پذیرش گرفتن و رد شدن فکر میکردم تی کردم . اون روزها مردی کنارم بود که الان میبینم خیلی با من و زندگی من تفاوت داشت. اما ی جورایی دنیای اون روزا بود .. شاید باید اونجوری تی میشد
شنبه تمام روز رو زنجان بودم . چند تا آدم دیدم و راجه به تجربیاتم باهاشون حرف زدم. در مقایسه با گذشته آدم مطمئن تری شدم
و درک بهتری از دنیا دارم. خیلی از تصویر هایی که زائیده تخیلم بودند الان جای خودشون رو به واقیت دادن
بگذریم
از پسره خییییلی بی خبرم . این مدت فرصت خوبی بود تا از دور زندگی مون رو ببینم . الان آروم و آزادم و دلم میخاد از اول بغلش کنم . یک جوری انگار کامپیوترم رو ری ستارت کردم و جهان رو از نو میبینم . نمیدونم در هر صورت هم چنان این آدم برای من تازه گی داره .
هیجان دارم که از نو ببینمش ..
دیشب خداحافظی کردم وا چون حدس میزدم مامانم باز گریه کنه بهش گفتم بیا بغلم و خوب گریه کن.. بعد از این حرفم خنده اش گرفت و گریه نکرد ، خوش حال شدم
تهمینه آروم تر از همیشه بود . بیشتر از همیشه به حرف های من گوش میداد، تهمینه یکجوری به مننزدیک تر شده بود
این مدت هر شب ت دم صبح حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم . بچه ها دارند جدابزرگ میشند و باید مثل خانم حال ۱۴ساله باهاشون رفتار کرد. دیگه تقریبا خیلی دانش شون بیشتر شده و نمیشه به زبون بچه گی گولشون زد. شاد و شیطون و قد بلند و بسکتبالیست هستند و تو تیم شهر برای مسابقات استانبعضی میکنند و اعتماد به نفس شون بالاست . خوش حالم از خیلی از جنبه های زندگیشون . درس هم میخونند. بیشتر از اینکه درس یا نمره شون مهم باشه احساس مسولیت شون برام مهمه. بچه ها دیگه خانومی شدن واسه خودشون .از ی جهت بودن کنارشون خیلی خیلی لذت بخشه. پور از انرژی و شعور زندگی اند اما یک چیز مهم هم هست. اونها مدام آدم رو به چالش میطلبند. مدام باید بتونی از پس منطقشون بر بیای یا اون ها رو مجاب کنی که کارشون خطر ناک یا غیر منطقیه .. دیگه بچه نیستند. و من بیشتر از یک تعداد مشخص روز کنارشون حس میکنم با اینکه به شدت عاشق زندگی با هاشونم اما این کار الان من نیست .. ی جور احساس میکنم از ی جایی به بعد وسط زندگی شونم واین زندگی من نیس ..شاید چون تهمینه و مامان هم خونه ای های اون ها هستند و من خواهر راه دور هر از گاهی مهمون ..
هر بار که از خونه برمیگردم فکر میکنم خوبه حالا ت چند وقت به بچه دار شدن فکر نکنم.. ی جورایی احساس اشباع شدن میکنم از چالش های مربوط به بچه ها ..
بعد از بابا خیلی به مامان و بقیه احساس محبت و وابستگی بیشتری می کنم . احساس اینکه اون ها خانواده من هستن رو خیلی زنده درک میکنم. حتا خیلی از مشکلاتی که با مامان داشتم کمتر شده و با تهمینه راحت ترم .
نمیدونم. گاهی بعضی درس ها گرونن . خیلی ...
بگذریم . سفر طولانی در پیش دارم و تا پرواز استانبول مونیخ ۲ ساعت مونده . کاش میشد با پسره حرف زد . درست ۸ روزه باهاش حرف نزدم . ..فکر کنم این طولانی ترین وقتیه که از اول تا حالا صداش رو نشنید م ..
بد میخونم ویرایش میکنم، .
این روز های آخر به قدری سرم شلوغ بود که نگو .. ۵ شنبه و جمه به طور باورنکردنی مهمون اومد و من دیگه از خستگی عذر خواهی کردم رفتم خوابیدم . دوباره سری جدید مهمونا هی پرسیدن من کجام و من مجبور شدم بیام بگم من خسته ام لطفن ولم کنین. آدمی که به خارج رفته و در دو سال و نیم گذشته هر ۶ ماه اومده دیگه از اهمیتش خیلی کاسته شده و شما لازم نیست بین منو ببینین، یعنی من دوست ندارم خیلی از شما ها رو ببینم ای فامیل های دور . ای امو ها و امه های مامان و بابا ای دختر امه ها و دختر امو های مامان بابا.. من خیلی دوست دارم وقتی میام ایران یک عالمه با دوستای قدیمیم وقتم رو بگذرونم و بقیه وقتم رو همینطوری عادی بمونم خونه ،، همون جور که قبلنا بودم .. قبل رفتن به دانشگاه. بدون اینکه آدم ها دسته دسته برای دیدن من بیان و آرامش منو سلب کنن
خلاصه جمه شب رفتم ترمینال . مامان و تهمینه هم اومدند باهام تا تهران. من مستقیم رفتم زنجان .. یک سفر خیلی خیلی پر باری بود . کارایی که تو دوره دکتری انجام دادم رو به دعوت استاد راهنمای ارشد برای آدم ها ارائه کردم . خیلی مرور خوبی به دوران گذشته بود.
خوبیه جهان اینه که ساختمون ها و درخت ها با گذشت زمان تغیر نمیکنند و تموم نمیشند . زنجان پر از خاطره های تلخ و شیرین بود .. زنجان پور از عشق و هدف و تلاش و غصه های خانوادگی بود . دلواپسی ها و غم های خودش رو داشت.
من بار ها راه دانشگاه تا خوابگاه رو در حالی که به پذیرش گرفتن و رد شدن فکر میکردم تی کردم . اون روزها مردی کنارم بود که الان میبینم خیلی با من و زندگی من تفاوت داشت. اما ی جورایی دنیای اون روزا بود .. شاید باید اونجوری تی میشد
شنبه تمام روز رو زنجان بودم . چند تا آدم دیدم و راجه به تجربیاتم باهاشون حرف زدم. در مقایسه با گذشته آدم مطمئن تری شدم
و درک بهتری از دنیا دارم. خیلی از تصویر هایی که زائیده تخیلم بودند الان جای خودشون رو به واقیت دادن
بگذریم
از پسره خییییلی بی خبرم . این مدت فرصت خوبی بود تا از دور زندگی مون رو ببینم . الان آروم و آزادم و دلم میخاد از اول بغلش کنم . یک جوری انگار کامپیوترم رو ری ستارت کردم و جهان رو از نو میبینم . نمیدونم در هر صورت هم چنان این آدم برای من تازه گی داره .
هیجان دارم که از نو ببینمش ..
دیشب خداحافظی کردم وا چون حدس میزدم مامانم باز گریه کنه بهش گفتم بیا بغلم و خوب گریه کن.. بعد از این حرفم خنده اش گرفت و گریه نکرد ، خوش حال شدم
تهمینه آروم تر از همیشه بود . بیشتر از همیشه به حرف های من گوش میداد، تهمینه یکجوری به مننزدیک تر شده بود
این مدت هر شب ت دم صبح حرف میزدیم و خاطره تعریف میکردیم . بچه ها دارند جدابزرگ میشند و باید مثل خانم حال ۱۴ساله باهاشون رفتار کرد. دیگه تقریبا خیلی دانش شون بیشتر شده و نمیشه به زبون بچه گی گولشون زد. شاد و شیطون و قد بلند و بسکتبالیست هستند و تو تیم شهر برای مسابقات استانبعضی میکنند و اعتماد به نفس شون بالاست . خوش حالم از خیلی از جنبه های زندگیشون . درس هم میخونند. بیشتر از اینکه درس یا نمره شون مهم باشه احساس مسولیت شون برام مهمه. بچه ها دیگه خانومی شدن واسه خودشون .از ی جهت بودن کنارشون خیلی خیلی لذت بخشه. پور از انرژی و شعور زندگی اند اما یک چیز مهم هم هست. اونها مدام آدم رو به چالش میطلبند. مدام باید بتونی از پس منطقشون بر بیای یا اون ها رو مجاب کنی که کارشون خطر ناک یا غیر منطقیه .. دیگه بچه نیستند. و من بیشتر از یک تعداد مشخص روز کنارشون حس میکنم با اینکه به شدت عاشق زندگی با هاشونم اما این کار الان من نیست .. ی جور احساس میکنم از ی جایی به بعد وسط زندگی شونم واین زندگی من نیس ..شاید چون تهمینه و مامان هم خونه ای های اون ها هستند و من خواهر راه دور هر از گاهی مهمون ..
هر بار که از خونه برمیگردم فکر میکنم خوبه حالا ت چند وقت به بچه دار شدن فکر نکنم.. ی جورایی احساس اشباع شدن میکنم از چالش های مربوط به بچه ها ..
بعد از بابا خیلی به مامان و بقیه احساس محبت و وابستگی بیشتری می کنم . احساس اینکه اون ها خانواده من هستن رو خیلی زنده درک میکنم. حتا خیلی از مشکلاتی که با مامان داشتم کمتر شده و با تهمینه راحت ترم .
نمیدونم. گاهی بعضی درس ها گرونن . خیلی ...
بگذریم . سفر طولانی در پیش دارم و تا پرواز استانبول مونیخ ۲ ساعت مونده . کاش میشد با پسره حرف زد . درست ۸ روزه باهاش حرف نزدم . ..فکر کنم این طولانی ترین وقتیه که از اول تا حالا صداش رو نشنید م ..
بد میخونم ویرایش میکنم، .
سلاااااااام
ReplyDeleteاین پستت رو که خوندم فهمیدم که پست قبلیت رو نخونده بودم!!!
برای همین اونقدر گیج بودم ...
احساس میکنم پستهای وبلاگت شبیه باز کردن یه دره.. هر کدومش انگار یه چیزی رو سبک میکنه.. هی زندگی داره سبک و سبک تر میشه!! نه؟