Monday, August 20, 2012

روز مره

دوست دارم حالا ز چیزی که بهش میتونم بگم روز مره بنویسم.
از اول آگوست این برنامه رو دارم .
صبح ها زود پا میشم ، ساعت ٦-٧ بعد اولین قطار رو میگیرم میام سر کار و تا ساعت ٤-٥ و بعضی  وقتا ٦ عصر میمونم آفیس. بعد میرم کلاس زبان. قانونش اینه که هر روز برم اما بسته به هجم کار هر روز دیر تر یا به موقع میرم . کلاس زبان روزانه به مدت ٣ ساعته . به نظر میرسه اگه آدم همین قدر روزانه آلمانی تمرین کنه بتونه در مدت مشخص سطح صحبت کردنشو  تغیر بده . من معلم ام رو دوست دارم و از این برنامه بسیار زیادی که برای خودم ساختم لذت میبرم. اینجوری اون ٧-٨ ساعتی که افیسم مجبورم بدو ام .

اما حال روحم رو در مسیر های قطار میپرسم از خودم . تقریبا همیشه تو راه با خودم خلوت میکنم .. چون وقتی برسم خونه یک آدم خیلی خسته هستم که اصلا نمیشه باهام وارد مذاکره شد. خسته و خواب آلود که ساعت ١٠:٣٠-١١ دیگه خوابم برده.. پسره عبارت های جالبی برای توصیف من در اون دقایق پایانی داره. اما به صورت مودبانه ای میگه که من بد اخلاق میشم .

در مجموع داره آروم و تند میگذره. امیدوارم که بتونم تا ١٠ روز دیگه تمومش کنم. یک فصل و نیم مونده و من کلی باید چیز بخونم ..

اما راستش گاهی مچ خودم رو میگیرم در حالی که دارم به شدت اظهار بی حوصلگی میکنم و اصلا حاضر نیستم یک کلمه بیشتر بنویسم.

اول هم افیسی هام بهم گفتند ایده کلاس زبان خوب نیست وسط  این هیری بیری.. اما باور کنید که من بیشتر از این نمیتونستم آفیس بشینم روزانه.. و اون ٢-٣ ساعت کلاس زبان صرف خاموش کردن ذهن  و  تمرکز روی نیمکره دیگه مغز میشه ..

بگذریم
بگذریم .

دلم یک هفته استراحتی رو میخاد که بعد از فرستادن تزم میخام به خودم بدم. و کاش که برم گوتینگن برای استراحت ..

الان استاد بزرگ اومد از اینجا رد شد و من رو در حال نوشتن این خطوط دید و پرسید که این زبان ایرانیه؟ و آیا این جایی که دارم توش مینویسم لاتکسه ؟ و من اعتراف کردم که اینجا وبلاگ بنده است و من به این دلیل که فارسی (زبان مادری) مینویسم نوشتار اینگلیسیم اونجوریه که ملاحظه کردین. (اخیرا همش بهم گوش زد میکنه که اینگلیسی نوشتنم سطح استاندارد علمی فاصله داره)

و بعد  در ارتباط با گزارشی که نوشتم کامنت داد که شما سعی کنید بیشتر وقت صرف مطالعه مقالات دیگران بکنید که بفهمید کارتون چه ارتباطی به چیزایی که تا حالا انجام شده داره. راس میگه من اون اول که اومدم هیچی مقاله نخوندم زرتی شروع کردم سیمولیشن. و حالا باید برای نوشتن فصل اول (مقدمه ) همه اون ها رو بخونم.

Thursday, August 16, 2012

تولدم

برای جشن میلاد خودم که باید در آفیس سپری بشه

برای امروزی که بابام همیشه شاد بود از اتفاقش
و صد بار برام تعریف کرد اون روزو .. سال ٦٣ صبح زود.. دوید اومد خونه از بیمارستان. آقاجون رو برداشت برد آرامگاه، خاک مادر بزرگش (مامان آقاجون) و اونجا بهش گفت که من به دنیا اومدم و دخترم و اگه آقاجون اجازه بده اسم مادرشو روم بزاره و آقاجون هم خندید ظاهرا و بعد اسم من شده طاهره .
بابا فقط فکر نکرد که این یکم قدیمیه. من اسم خودم رو خیلی دوست نداشتم. بخاطر ط  دسته دار
و هه  دو چشم .
اما عیبی نداره میدونی هزار تا تفسیر میشه پیدا کرد برا دوست داشتن اسمم . یکیش همین اتفاق مهم که اسم من به یاد یک آدم خیلی عزیز انتخاب شده.

برای خودم که راضی ام از خودم و به بیشتر صدا هایی که از ته وجودم میاد گوش میدم.
برای تولدم

برای مامان که هیچ وقت روز تولد م رو جا ننداخت و همیشه همیشه تو این سال ها بهم زنگ زد.

من دوس دارم امروز برا خودم کیک بخرم و شمع فوت کنم.

دوست دارم شیرینی بخرم ببرم کلاس زبان :)



Monday, August 13, 2012

ماهی گریز

گفتی که نترسم و بمونم .
گفتی که همه تنهایی هام رو هم میتونم تو بغل تو جا کنم..
گفتی که نرو

به خواب هات لبخند میزنم.
به آواز خواندنت در حمام
و به عادت کردن


من لبریز از تردید ام
لبریز از دوگانه گی

آیا کسی امنیت زندگیشو
فدای زل زدن تو  چشمان ترس هایش میکنه  ؟

آیا کسی حاضره
از روی جزیره سبز امن اش
 پاشو برداره
و
محکم بگذاره
تو اقیانوس بی انتهای ناشناخته

"اه ای یقین گمشده"
"ای ماهی گریز "*

بیا برگرد به حوضچه کوچک زندگی من



*معلومه که از شاملو 

Thursday, August 2, 2012

یک خبری بدم از خودم ها؟

مینویسم که بگم خوبم.
راضی  ام
آرامش دارم.
بعد  مدت ها میتونم کار کنم
بعد  روزهای متمادی اضطراب و نا  آرومی

یک کلاس زبان هم از دیروز شروع  کردم به رفتن

یک ساعت هایی هم میشینم در خلوت برای خودم مینویسم که این دلم سبک بشه
آدم در زندگی بعد  از هوا به دوست خوب احتیاج داره.

آدم باید قبل خواب مطمئن بشه که دلش آرومه
آدم باید  پای قرار هاش با خودش به ایسته

باید ها که میگم دستوری نیستن، چیزایی ان که اتفاق افتادن .. آرامش دادن و حالا اصل شدن
شاید عمرشون تا  فردا باشه
هر چند قرار شد به ماه بکشونیم.

دیشب نا آروم خوابیدم یک خواب وحشتناک دیدم..گشنه ام بود چون ..
اماامشب دیگه تصمیم دارم خواب خوب ببینم.

و آهنگ ها دوباره برگشتن به ریتم قدیمیشون ..

پیوست.
دیروز یک اتفاقی افتاد تو مایه های آخر کتاب هری پاتر. اونجوری که یکی که تمام داستان یک نقش رو
داشت آخرش کاملا نقشش عوض  میشه.. اهلش میدونن.. مثلا  مودی چشم بابا قوری .. یا خود اسنیپ تو شاهزاده دو رگه ..
الان آروم ام . انگار که کتاب هری پاتر تموم شده.. (تا جلد بعدی ) ..دونستن بعضی  وقت ها آرامش میاره . من آرومم و به اون دسته از عزیزان ام افتخار میکنم که اینقد قوی و حامی هستند .


یک روز شاید اینجا نوشتم این روز ها رو ..
خوب ام.