Monday, May 26, 2014

يك دو شنبه طبيعي


١. هر چقدر هم كه مسلط به جريان نگاه كنم نميتونم رد شدن (ريجكت) از يك جا كهروش حساب مي كردم رو با حال اروم سپري كنم. ديگه اينكه دم صبح خواب طلا رو مي ديدم با هم رفته بوديم مكه!! و من از گرماي اونجا كلافه بودم و همش ميموندم  خونه .. از خواب كه پا شدم بعد از بيست ديقه طلا زنگ زد.. اتيشِ صحرايِ عربستان بود تو  صداش و حرفاش..

ولي  از خوبيهاي  امروز اين بود كه معلوم شد تماما سالم هستم بعد از چك اپ دكتر، دومين خوشي خريدن يك بوته كوچولوي بگونياي قرمز و بستني بود و اخرش يك ورزش حسابي كه جونم در اومد و حالم خوب شد..

امروز در مجموع روز طبيعي بود تركيبي از خوشي و نا خوشي
٢ . اين روز ها من روز ها تو بهشت از خواب پا ميشم تو بهشت حمام ميگيرم ميرم بيرون تو بهشت افتابي قدم ميزنم و تو ارامش خونه بهشتي كه هر گوشه اش رو خودمون ساختيم زخم هاي گذشته رو اروم ليس ميزنم .. 
به خونه عموم اينا فكر ميكنم كه چقدر ممكنه سخت باشه.. به خونه هاي بقيه فاميلامون.. من خوشحالم كه از قبيله دور شدم .. از زخم هاشون و سخت گيري هاشون ..از جهان اون ها كه توش موندن در حال بد و مدارا يك اصله 

اصلا من نميخوام صد سال از اون موندن ها  .. من دوست دارم فكر كنم اگر جاي دختر عموم هم بودم باز هم مي رفتم.. دور ميشدم و جهان خودم رو ميساختم.. 

هر موقع دلم از تاريكي ها پر ميشه به خودم زور مبكنم كه فقط يك تصوير شاد ببينم اولين چيز معمولا خنده و دست و پا زدن اِما ي كوچولوِه.. از مادرش ميپرسم كه عكسش رو بذارم يا نه...


شب امنه 
و من در اين تخت خواب ، امن ام 

Wednesday, May 14, 2014

در اين قطار

اونقدر ادمها تو اين قطارها ساكتند و حتي باتلفن هم حرف نمي زنند كه ادم نميتونه دست به كاراي پر سرو صدا بزنه.. حتي نميتونه تلفن رو راحت با صداي خودش صحبت كنه.. اين المانيهاي متمدن ساكت..

تو وبلاگ منصفانه يه بار ميخوندم  كه دوست پسرش -كه ايراني نبود- به سان مرد هاي ديگه زندگيش ناتواني اين دستهاي سيماني* رو نداشت و اون روز قبول كردم كه مردهاي زندگي من هم در اين عبارت ناتواني دست هاي سيماني صدق مي كنند. اصلا من هم تا جايي و در مواردي در اين عبارت صدق كردم.. 
مثالش به خيلي از كاراي كوچيك و بزرگ  برميگرده كه ادم ميخواد انجام بده اما نميكنه و شايد همين قدر كافي باشه. شايد ايران اصلا اينطوريه كه ادم توش احساس ناتواني ياد ميگيره .. 
اينو كه ميگم به جاناتان همزمان فكر ميكنم كه دست هاش سيماني نيست. مهم نيست كاري كه دوست داره انجام بده چقدر احمقانه ست به هر حال براش يه پروژه ميشه كه چند وقت دورو برش ميخونه و بعد انجامش ميده.. مثل نون پختن.. اونقدر نون بد پخت تا اينكه بلاخره يك نون خيلي خوب پخت.. الان ميخواد از زباله هاي طبيعي بازيافتي كمپست درست كنه..
مهم نيست ماجرا هر دفعه چيه مهم اينه كه دنبال سوالات و پروژه هاي خودشه.. كمي بهش و به سادگي كه زندگي ميكنه غبطه ميخورم.
پارسال من يك ايده داشتم در مورد نقاشي زن ها با حجاب سفت و شل.. امروز يك سري نقاشي ديدم با همين تم.. و اون ايده رو كس ديگه اي عملي كرد.. نمي دونم دليلش ايده ال گراييه يا منفي بافي يا چي، اما هر چي هست ايدهاي زيادي هست كه من از كنارشون ميگذرم بي اينكه عمليشون كنم. ايده ها از زمان پيدا شدنشون تا فراموش شدن عمر كوتاهي دارند..از خودم انتظار بيشتري دارم ..

اِما داره  بزرگ ميشه و اينو از قدش.. لباس هاش .. شيشه هاي شيري كه مي خوره و نگاه كردنش ميشه فهميد. "من اِما را دوست دارم" يك جمله ساده ايه كه ادم رو قيلي ويلي ميكنه .. نمي دونم آنا -مادرش- با اين جمله چه حالي بهش دست ميده..


يك چيز ديگه هم ميخواستم بگم كه يادم رفت :|
دارم ميرسم به ايستگاه مقصد و كم كم بايد پياده بشم. 

تا بعد

Sunday, May 4, 2014

ماه اي ماه بزرگ

حتي اگر آسمون خيلي بزرگ باشه و پنجره كوچك و حتي اگه پرده تمام پنجره رو بپوشونه و تو تو تخت تو زاويه ثابت هميشگي نشسته باشي و يادت بره آسموني هم هست وقتي قرار باشه ماه و ببيني.. مياد تو درز بين پرده و پنجره .. احتمالش خيلي كمه.. اما هست 

امشب نا اميد بودم.. يكي از اطرافيانم تصميم گرفت دنبال كار بگرده و از وقتي تصميم گرفت بيست و چار ساعت داره سرچ ميكنه.. من به خودم ميگم وقتي يكي با اين انرژي تلاش ميكنه احتمال اينكه يكي با سرعت اپلاي كردن من (هر دو هفته يكي) به نتيجه برسه  و كار پيدا كنه چقدره..  هي دودوتا چارتا كردم ديدم احتمالش كمه.. خيلي كم.. و تو همين حال ماهو ديدم  و ماه حالم رو خوب كرد.. 

 

 
و من نياز دارم كه زندگي رو باور كنم 
از ايفون هم متشكرم كه عكس گرفت.. فكر نميكردم كه بشه..