اونقدر ادمها تو اين قطارها ساكتند و حتي باتلفن هم حرف نمي زنند كه ادم نميتونه دست به كاراي پر سرو صدا بزنه.. حتي نميتونه تلفن رو راحت با صداي خودش صحبت كنه.. اين المانيهاي متمدن ساكت..
تو وبلاگ منصفانه يه بار ميخوندم كه دوست پسرش -كه ايراني نبود- به سان مرد هاي ديگه زندگيش ناتواني اين دستهاي سيماني* رو نداشت و اون روز قبول كردم كه مردهاي زندگي من هم در اين عبارت ناتواني دست هاي سيماني صدق مي كنند. اصلا من هم تا جايي و در مواردي در اين عبارت صدق كردم..
مثالش به خيلي از كاراي كوچيك و بزرگ برميگرده كه ادم ميخواد انجام بده اما نميكنه و شايد همين قدر كافي باشه. شايد ايران اصلا اينطوريه كه ادم توش احساس ناتواني ياد ميگيره ..
اينو كه ميگم به جاناتان همزمان فكر ميكنم كه دست هاش سيماني نيست. مهم نيست كاري كه دوست داره انجام بده چقدر احمقانه ست به هر حال براش يه پروژه ميشه كه چند وقت دورو برش ميخونه و بعد انجامش ميده.. مثل نون پختن.. اونقدر نون بد پخت تا اينكه بلاخره يك نون خيلي خوب پخت.. الان ميخواد از زباله هاي طبيعي بازيافتي كمپست درست كنه..
مهم نيست ماجرا هر دفعه چيه مهم اينه كه دنبال سوالات و پروژه هاي خودشه.. كمي بهش و به سادگي كه زندگي ميكنه غبطه ميخورم.
پارسال من يك ايده داشتم در مورد نقاشي زن ها با حجاب سفت و شل.. امروز يك سري نقاشي ديدم با همين تم.. و اون ايده رو كس ديگه اي عملي كرد.. نمي دونم دليلش ايده ال گراييه يا منفي بافي يا چي، اما هر چي هست ايدهاي زيادي هست كه من از كنارشون ميگذرم بي اينكه عمليشون كنم. ايده ها از زمان پيدا شدنشون تا فراموش شدن عمر كوتاهي دارند..از خودم انتظار بيشتري دارم ..
اِما داره بزرگ ميشه و اينو از قدش.. لباس هاش .. شيشه هاي شيري كه مي خوره و نگاه كردنش ميشه فهميد. "من اِما را دوست دارم" يك جمله ساده ايه كه ادم رو قيلي ويلي ميكنه .. نمي دونم آنا -مادرش- با اين جمله چه حالي بهش دست ميده..
يك چيز ديگه هم ميخواستم بگم كه يادم رفت :|
دارم ميرسم به ايستگاه مقصد و كم كم بايد پياده بشم.
تا بعد
No comments:
Post a Comment