Tuesday, November 25, 2014

زور میزنم بیشتر بنویسم

خیلی دوست دارم مرتب بنویسم, حتا گاهی به نوشتن روزانه فکر کردم. 
اما یک چیزی مانع میشه, همون حالتی که در همه رکود ها هست. در همه روز های کند زندگی .
ژان رفته از دارو خونه برا خودش دارو بگیره, من سرما خوردم و نمیتونستم همراهش برم , چند شب پیش آب جوش ریخت رو پاش و پاش سوخت و دیروز رفتیم دکتر که تاول هاشو پانسمان کنه, امروز هم پانسماانش رو عوض کرد . دلم براش خیلی سوخت.. 
من برا خودم یک مینی آفیس درست کردم گوشه خونه , ی میزی بود که هیچ استفاده ای نداشت .. الان میز کار منه . 
یک چند تا تصویر هست تو ذهنم. 
یکی اینکه دنیای زبان انگلیسی من پر از ادمه,, سرم رو که میچرخونم کلی آدم میبنینم. اما دنیای آلمانی ام خالیه هیچ کس توش نیست .. من ام و یک حیاط خالی 
بعد از تمام شدن کار آموزیم رفتیم ایران و برگشتیم و الان یک ماه که همه چی شده مثل قبل . دنبال کار گشتن ..دنیای کار پیدا کردنم مثل یک خیابون طولانیه در یک فضای باز و بی انتها.. تهش معلوم نیست. هیچ ساختمونی در و برش نیست.. هیچ جنبنده ای.. مثل جاده های ته دانشگاه زنجان ..یا کویر مرنجاب ..  و من بی هیچ تصویری از انتها و اصلا بدون اینکه بدونم انتهایی در کاره باید و باید حرکت کنم. کند و نا امید گاهی ...من این راهو باید پیاده و با پاهای خودم برم . شاید  خیلی  طول بکشه . اما بلاخره یک آخری داره . 

دنیای خونه ام امنه, امن و گرم و آروم با پنجره ای که رو به خیابونه .. و زندگی با آرامش و طمانینه جریان داره .. زود هوا تاریک میشه و من احساس سرماخوردگی کودکی هام رو دارم. این میز تازه ام کنار پنجره است و من چقدر احساس توازن میکنم از کنار پنجره نشستن . چقدر این روز ها خونه رو دوست دارم . 
تصویرهام از این ور اون ور زندگیمو که میزارم کنار هم خوش حالم میشم که هد اقل بقیه قسمت هاش امن  و چراغونی و خوبه. همش مثل برهوت کار پیدا کردن نیست .. 
گاهی فک میکنم خیلی خیلی دور در آینده راجه به این روز های خودم چی فکر خواهم کرد ؟ حتما میگم چقدر اون موقع کوچولو بودم .. اخی.. کار نداشتم.. ترسیده بودم.. زبانم خوب نبود .. و این فکر ها رو در حالی میکنم که یک دستم بنده به بچه ام که تو سوپر مارکت این ور اون ور میره و من هم لابد بهش به آلمانی  میگم نه.. مامان این نه !! و ذهنم هم درگیر کار های فردای شرکته و اون دستم هم بند  خریدها س واسه درس کردن سوپ ..شاید یک همچین روزی من یاد امشب بیفتم که بی کار با زبان نصفه نیمه رفتم سوپر مارکت.. 
زور میزنم بیشتر بنویسم 








3 comments:

  1. با ناامیدی اومدم و اینجا رو باز کردم (بلاخره تونستم جایی بیرون از آفیسم توی بن بازش کنم) و خیلی خیلی خوشحال شدم که نوشتی. دلم خیلی برای خودت و نوشته‌هات تنگ شده تاتا.

    ReplyDelete
  2. مثل جاده های ته دانشگاه زنجان......

    ReplyDelete
  3. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete