Saturday, January 3, 2015

سال نو مبارک

نه اینکه اینجا ننویسم کلا برای خودم هم نمی نویسم . 
این دو هفته تعطیلی خوش گذشت . عصری اومدم به روش همیشگی جمع بندی کنم  دفترم رو آوردم که بنویسم, همون لحظه ژان شروع به تمیز کردنخونه و جارو برقی کرد. من هم عذاب وجدان گرفتم پشتش دویدم و حین جمع کردن اشغال هام از رو مبل به این فکر کردم که آیا واقعن من کمتر خونه تمیز میکنم یا وقت هایی که اون تمیز میکنه وقتیه که من حوصله هیچ کاری در جهان ندارم و حتا حوصله خودم رو هم ندارم و به راحتی احساس "من خیلی کمتر تمیزمیکنم " بهم دست میده . واقعا نمیدونم. به هر حال دفترم موند رو مبل و من یادم رفت. بعد از تمیز کردن موقع شام شد. این موقع ها که من هیچ کاری نمیکنم وقتی میرم آشپز خونه همه چی تپه میشه و من بیشتر احساس بد میکنم. اون همیشه آرام و بی صدا هر چی به دستش برسه مرتب میکنه. اصلا یک تقویم میگیرم و توش علامت میزنم کی چند دفه تمیز کرد. این طوری  حد اقل اگه کمتر کار میکنم میفهمم.. شام رو گرم کرد سریال کامیونیتی رو هم آماده کرد با هم موقع شام ببینیم. ما دوستای خوبی هستیم در فیلم و سریال دیدن!
به هر حال که به همین راحتی از  خیر جمع بندی کردن تو دفترم گذشتم . بعد تولد دو تا از دوستام رو تبریک گفتم و عکس پروفیل فیس بوک رو عوض کردم. علتش هم این بود که خواستم برای یک دوستی کامنت بزارم و فکر کردم حتما من رو با کس دیگه اشتبا میگیره و بعد مغزم طاقت نیاورد که عکس نداشته باشم! اومدم یک عکس از خودم بزارم رفتم همه عکس های سفر پارسالمون رو مرور کردم و در نهایت به سلامتی عکس دو نفره ای پیدا کردم و با موفقیت آپلود کردم. یعنی فقط خودم میدونم در چه حد  میتونم از خودم و کارهایی  که برای خودم "باید" میکنم به وسیله اینترنت فرار کنم. 

مهتاب این تعطیلا ت اومد پیش ما .. مهتاب خیلی تغیر کرد.. من هم خیلی کنار مهتاب تغیر کردم. خودم میبینم کجا ها دیگه اصرار نکردم یا حرف نزدم. کجا ها پر حرفی کردم و طبق معمول آدم از دوستای بچه گیش هیچ اتفاق پنهانی نداره .. انگار که رازی در کار نیست.. هر چی اتفاق از پار سال افتاد رو براش گفتم. فکر کنم اون هم همین کار رو کرد. 

تمام این هفته گذشته تا ٣-٤ صبح بیدار بودیم و روز بعد من تا ١٢-١ تو رخت خواب ! از پس فردا باید ٧ صبح پاشم برم کلاس زبان و هیچ ایده ای ندارم چطوری .. تلاش امروزم هم برای ١٠:٣٠ پاشدن به شکست انجامید و اومدم تا ١ رو مبل خوابیدم 

میخوام در مدت زمانی که از زندگیم مونده نقاشی کنم. حتا روم نمیشه بگم دفه قبل که اینجا نوشتم رفتم نقاشی کردم.. و همین و بس.. نمیدونم چرا این نقاشی مثل یک رسالت چسبیده به من.. بچه که بودیم با دختر عمه ام نقاشی های جوونی شوهر عمه ام رو -که خیلی عالی بودن- مرور میکردیم و من همیشه میپرسیدم به نظرت بابات چرا دیگه نقاشی نمیکشه ؟ چرا بزرگ شدن آدم رو تغیر میده .. و همون جا به خودم قول دادم بزرگ شدم هم نقاشی کنم. همیشه نقاشی کنم. اما الان میفهمم چرا.. دنیای آدم های بزرگ خیلی شلوغه و پر از مسولیت ها و فکر های بی خود و وقت گیره. فکر هایی که اگه نمیکردم و به جاش نقاشی میکشیدم زمان یک جور مفیدی میگذشت . ای الان در یک تضاد به سر میبرم.. 
در سال جدید میلادی من یک کار خوش پیدا خواهم کرد. حالم خوب تر میشه و مسائلم با خودم و دنیای پیرامونم کمتر به حالت بحرانی میرسه . در سال جدید من یاد گیری زبان فرانسه رو شروع خواهم کرد و آلمانی ام رو به یک جایی خواهم رسوند. ورزش بیشتری خواهم کرد و سالم تر غذا خواهم خورد و امیدوارانه کمی وزن کم خواهم کرد. 
در سال جدید به  عزت نفس ام اضافه میکنم. برای شاد تر زندگی کردن برنامه میریزم و سعیم رو میکنم  از بالا از جایی که خوب بودنم مورد سوال قرار نگیره به زندگیم نگاه کنم. 
به هر حال ..
سال نو مبارک 

این هم دومین سال که درخت کریس مس داریم  و من عاشق درخت کریس مس تو خونه ام ..این رویای کودکی ام به حقیقت پیوست! این هم کرش ای هست که با اصرار ژان درست کردیم. البته اوایل اصرار  اون بود بعد من دیگه ول نمیکردم.
اون آدمک ها و سبزی جات رو من ساختم, اجر ها و اون فرشته آبی رو اون ساخت D: من عاشقشم.
 این کرش ماکت  یک روستاست . البته در تاریخ همون داستان به  دنیا اومدن مسیح بوده اما کم کم عناصر مذهبی اش کمتر و کمتر شدن .. الان خود روستا کافیه !! ظاهرا اهالی جنوب فرانسه این ماکت رو در زمان کریس مس درست میکنن.


خودم که به این عکس ها و نوشته نگاه میکنم توش کلی خوش حالی هست اما من اینقدر خوش حال نبودم.. این ها همش مال یکی دو روز بود.. مهتاب که بود فکر نمیکردم زیاد اما الان که رفت باز خودم شدم..

1 comment:

  1. ایشالا که همه ی آرزوهای امسالت و بیشتر از اون تحقق پیدا کنه

    ReplyDelete