Monday, November 16, 2015

مثل ماستی که دیشب بستم و هنوز سفت نشده


۱-  یکی از شرکت هایی که به تازه گی با شرکت ما همکاری میکنه بعد  از یک مصاحبه  صوری  با آقایی به نام دیوید به من  پیشنهاد کار به عنوان آنالیست داده.  پیشنهاد یک قرار داد دو ساله بهم دادن با سقف حقوقی که بهشون گفتم. همه چی به نظر خوب میومد تا اینکه ما با فضولی فهمیدیم  رییس کنونی من داره سعی  میکنه با آشنا بازيی یکی از دوستان نزدیک خودش (آنیا) رو به جای رییس آینده من جایگزین کنه. آنیا هم سن و سال منه و یک آدم رییس مآب و دستوریه . حوصله ندارم داستانش رو بگم. اما چند روز باهاش کار کردم و چندان از هم کاریمون خوش حال نبودم . کاری که رییسم داره میکنه هیچ جاش به من ربطی نداره جز اینکه من حق دارم بدونم دارم به كدوم گروه منتقل ميشم و قراره با کی کار کنم. اینکه با  دیوید مصاحبه میکنم و بعد  از اینکه پیشنهادشون رو قبول کردم باید با  آنیا که ازش خوشم نمیاد کار کنم تقلبه. امروز باهاش در این مورد صحبت می کنم. حتا اگه من از این  آنیا  خانوم خوشم هم میومد باید به من میگفت که با آنیا  مصاحبه کنم نه با دیوید . البته حتما خودش هم نمی دونه تلاش هاش برای اینکه آنیا رییس اون جا بشه به ثمر میرسه یا نه.
حالا راستش رو بگم حتا اگه آنیا به هدفش برسه و رییس اون تیمی بشه که من میخام برم توش من همچنان با سر قبول میکنم. سطح انتظار من اونقدر پایینه که اصلا هر کی رییس اونجا باشه من قبول میکنم. به یک عالمه دلیل من در حال حاضر سطح توقعم پايينه، خيلي پايين!
یادمه اینجا از این شکایت کردم که کارم خیلی تکنیکاله. توانایی حل مساله که در طول سالهايی لیسانس و فوق اصلا یاد نگرفتم رو الان دارم تمرین میکنم  و چقدر لذت بخشه. حتا کمی یاد گرفتم که مسله های تکنیکال کامپیوتر رو حل کنم . منی که حتا یک پرینتر میخواستم راه اندازی کنم کلی پیغام خطا میگرفتم الان داده ها رو از یک سرور به سرور دیگه منتقل میکنم و تازه خیلی بیشتر از اینا.. مهمترین قسمتش اینکه میدونم هر چی بزارن جلو روم نباید  بترسم و از يك جايي شروع  کنم. همیشه هم خوش شانس نیستم.. اما تا حالا پیش رفته. خوش بختانه همکارهام هم همون اول جواب رو آماده نمیگذارند جلوم .. این هم دلیل دیگه اینکه دارم حل مسله یاد مي گيرم.

۲-  چند وقته تصمیم گرفتم که machine learning یاد بگیرم و امتحان زبان آلمانی بدم. مشکلم اینه که انگیزه هام وتصمیماتم خیلی نوسانی اند. یعنی  خیلی راحت  یک روز میشینم کلی آلمانی تمرین میکنم و برنامه میریزم برای چند هفته آینده ..بعد دو روز که کارم زیاد میشه وبه برنامه زبانم نمیرسم دیگه یادم میره.. دوباره آخرهفته می شه و یادم می یاد که من با خودم چند تا قرار سفت و سخت داشتم .. یا حتا لازم نیس کآرم زیاد شه، کافیه فضای احساسی و ذهنی ام تغیر کنه تا کلا تصمیمات مهمِ کوتاه مدتم رو فراموش کنم . خوبیش اینه که این تصمیمات همچنان بر می گردند و سرراهم  قرار می گیرند.

هنوز بعداز مهاجرت یک آدم تمام و کمال نشدم . در دو سال گذشته زندگیم خیلی رو نظم افتاده و کلی از مشکلات بنیاديم با  مراجعه به تراپیست خوبی که  با زحمت چندین ماهه پیدا کردم کمتر و کمتر شدن . اما هنوز میفهمم که آدم تمامی نیستم. منظورم دقیقا اینه که تعادلِ نصفه نیمه و کج و کوله ای که بعد از مهاجرت برای خودم ساختم با شروع  تراپی بهم خورد و چیز دیگه ای داره جایگزینش میشه، اما هنوز این تعادل جدید سفت نشده .
یادمه سال دوم و سوم دبیرستان تعادل خوبی داشتم (در مختصات زندگی اون موقع ام ) هدف داشتم و براش مرتب تلاش میکردم. سال های فوق لیسانس هم همین طور .. زبان خوندن و اپلای کردن یک ستون محکم بود که به همه برنامه هام نظم میداد.. جدی بود . اما بعد از مهاجرت انگار همه چیز از نو شروع شد و من نصف بیشتر اون قدرت و توانایی رو از دست دادم. خیلی از مهارت هایي که تو ایران در تمام سال های تحصیل و تربیت ام (از مدرسه و پدر و مادر و اطرافیان ) یاد گرفتم اینجا به کارم نمیاد . حتا یک سری شون دقیقا بر عکس عمل میکنند و من رو کند و کم بازده می کنند.
یاد گرفتن زبان آلمانی و برنامه نویسی و هر برنامه  دیگه ای که دارم همین رو بهم نشون میده.. که من هنوز خودِ خودم نیستم. سر رشته فکر هام و برنامه هام از دستم در میره وقتی حالم بد میشه و قرارهایی  که با خودم گذاشتم رو فراموش میکنم. بعدش حالم بدتر میشه ..( خوبه همین جاها با خودم یک مروری بکنم با خودم که حد اقل پیشرفت هام رو ببینم و غرق بد بینی هام نشم.. )

اصلا مقوله یاد گرفتن یکی از کشمکش هایی بود/هست  که باهاش مواجهم. خيلي وقت ها با وجود اهميت زيادي كه زبان در زندگي من داره نمیتونستم بشینم زبان یاد بگیرم. نمیتونستم با تمام دل تمرکز کنم و اشتیاق داشته باشم. نمیتونستم پای برنامه هام بایستم و یکی از دلیل های اصلیش این بود/هست  که یاد گرفتن برای من مساوی درس خوندن بود و من بعد  از همه تلاشی که برا دکترا کردم دیگه زورم میاد درس بخونم . اصلا من  تمام زندگیم برنامه ریزی شدم که درس بخونم، از بچه گي تا دكترا و استادي دانشگاه ..فكر كنم كلا همه پدرمادراي ايراني ارزو دارن بچه شون استاد دانشگاه بشه!
"یاد گرفتن" رو خیلی کم بهم یاد دادن. یاد گرفتن با کنجکاوی و سوال پرسیدن همراهه و توانایی حل مسله/فکر کردن. یاد گرفتن رقابت نداره.. اما درس خوندن اون هم تو مدرسه هايي مثل تیزهوشان و تو کنکور و دانشگاه شریف دقیقا مساوی رقابت کردن و متضاد یاد گرفتنه ..
یاد گرفتن یک جای زندگی من قبل از کنکور لیسانس گم و گور شد رفت.. سال های دکترا کمی اش برگشت اما مقاومت شدید در درونم حس می کردم /می کنم. مقاومتی از این جنس که دیگه نمیخام درس بخونم .دارم تلاش میکنم درس خوندن و  یاد گرفتن رواز هم جدا کنم . دارم باور میکنم که آدم در تمام زندگیش یاد میگیره.. حتا با تموم شدن درس و پیدا کردن کار، مدام و مدام باید چیز های تازه یاد بگیره تا بتونه زندگی کنه ..و اين خوبه ! 
حالا از اینجا میفهمم تغیرات تازه ام هنوز سفت نشده چون نمیتونم پای این برنامه های تازه ام بمونم.. در میرم.. زورم میاد .. فرار میکنم.. انگار که تا صحبت زبان رو با خودم میکنم اولین چیزی که تو ذهنم تداعی میشه فشار درس خوندنه ..
میخام برم لیست فکر هام رو بنویسم . از دیروز که رفتیم سینما تا الان بی حوصله ام و نمیدونم دلیلش چیه.. میخام برام مراقبه و  با خودم صحبت کنم.
دیشب ماست بستم و الان که من دارم اینو مینویسم ماستم داره سفت میشه . الان سه هفته است که این کارو میکنم و چقدر ماستم خوش مزه میشه. میشه تا بی نهایت خوردش و دل درد نشد. حتا ژان هم برتری کیفیت ماست من رو نسبت به ماست های سوپر مارکت تایید کرد.
حالا من هم دارم مثل ماستم سفت میشم ومی بندم .



Thursday, November 12, 2015

درباره مرزهای نوشتن

یک مکالمه ای داشتم با خودم در این باره که تا چه حد باید بنویسم . چرا نوشتن برای من همیشه یک نقابی داره که اون خود واقعی ام رو می پوشونه و من رو یک درجه نرم تر، شوخ تر، آسون گیر تر و خوش بخت تر نشون میده. معمولا از دغدغه هایی که پدرم رو در میارند نمی نویسم . از رابطه ام و جاهای سختش نمی نویسم. بیشتر از همه از نوشتن فکرهام و استدلال هام و نظراتم هراس دارم . حالا این هایی که تا حالا نوشتم چی بودن؟ تعریف کردن اتفاقات بعداز اینکه سختی شون بر طرف شد.. نوشتن احساساتم وقتی از فیلتر رد شدند و کم خطر بودنشون برای اعلام عموم ثابت شد. جاهای عشقولانه  زندگیم با ژان . 
 یک سری پست های هم داشتم که هیچ وقت منتشر نشد . پست هایی در مورد تجربه های دوران بچه گی .. در مورد اتفاقات بدی که برام افتاد.  در مورد عصبانیت ام از دست پدر مادرم. قبلا از دست خودم خوش حال نبودم که دفتر نوشته هام اینقدر خود خودم نیست - بخشی از منه .. بخشی که مثلا  اگه فردا تو روزنامه هم چاپ شد حالم بد نمیشه.
به این فکر کردم که من چرا این طورم ؟ از چی خودم رو محافظت میکنم . از کجا این مرز و نقاب رو گذاشتم جلوی خودم و نوشته هام ..حتا یک پست هم نوشتم که این مرزها  از کجا شروع  شد .
 به نظرم همه آدم ها تا حدی این رو دارند. خیلی کم هستن کسایی که دست به عریانی خودشون میزنند و خوش حالند . من این طورنیستم . تا دیروز از خودم نا راضی  بودم که نقاب دارم از دیروز کمی با نقابم راحت ترم. هر چی باشه فلسفه پشتش محافظت از چیزی در درون منه و این جور مراقبت از یک نفر رو فقط میشه با قصد خوب انجام داد.. و اگه من اون تو میخاد به یک طریقی مراقب من این بیرون باشه خب باشه .. من این بیرون که همه چیز من اون تو رو نمیدونه ..حالا اون راحت نیست بیشتر از خودش نشون بده ..بزار همین قدر که راحته حرف بزنه ..شاید هم یک روز احساس راحتی بیشتری کرد و بهتر حرف زد. احساس امنیت بیشتری کرد و بیشتر خودش رو نشون داد. 
 
۲-  نقاب دیگه ای هم در مناسبات اجتماعی هست و اون جواب عمومی دادن به سوال های شخصیه . این رو نداشتم تا حالا. از الان تمرینش میکنم. با یکی از دوستام صحبت میکردم راجه به ایران . می گفت ما ایرانی ها باید یک جواب آماده داشته باشیم برای وقتی ازمون سوال میشه  کشور شما چطوریه . اگه در جواب سوال راجه به فرهنگ و کشور و اینا جواب شخصی  بدیم که مثلا  تو خونه ما اینطوریه, خونه همسایه مون اون طوریه, سوال های بیشترو بیشتری به وجود میاد و ناگهان خودمون رو درمرکز صحبت دیگران میبینیم. اون ها  ما رو یک بار با سوال هاشون عریان می کنند در حالی که نظرشون راجه به ایران تغیر نمیکنه . دوست حاضر  جواب من در جواب این سوال که کشور شما چطوریه  جواب میده درست مثل اینجاس .. همون طوری  که اینجا ترکیبی از آدم های فقیر و پولدار و کاتولیک و غیر مذهبیه ایران هم همینه و تمام . این طوری در یک جواب عمومی راه رو برای سوال های بیشتر بسته ! حالا این رو برای مثال گفتم. اصل قضیه جواب عمومی دادن به هر سوالی که وارد حریم شخصی آدم میشه. من با این سوال مواجه شدم که با ژان چطوری سر میکنین؟ از نظر اختلافات فرهنگی و زبان و اینا, اگه سوال کننده دوست دور یا فک فامیل بود هر بار نمیدونستم چی بگم. اگه به دوست مامانم که این رو ازم میپرسه جواب درست بدم، کل روستا میفهمن که ما مشکلاتمونو چطور حل میکنیم. اگه هم جواب نصفه نیمه بدم بیشتر و بیشتر سوال پیش میاد. فکر میکنم جواب عمومی دادن خیلی مساله رو حل  میکنه. مثلا  این که : "میدونین راجه به اختلاف و نزدیکی فرهنگی ایران و فرانسه خیلی تحقیقات انجام شده. حالا بستگی داره از کدوم جنبه به اختلافات فرهنگی نگاه کرد. یک برنامه رادیویی گوش میدادم که توضیح میداد ایران و فرانسه از نظر فرهنگ خانواده خیلی شبیه هستند !" خلاصه بدون اینکه جواب دقیق و درست راجع به زندگی خودم بدم مسیر صحبت رو تغیر دادم .
کل ماجرا برام جدیده و دوست دارم تمرین اش کنم.

 
 



Thursday, November 5, 2015

Interview days

زندگی  در این چند روز شده مدام تاس انداختن و منتظر نتیجه شدن . رابطه ام با مگدا خیلی بهتر از قبل شده . یعنی  یک جورایی دارم میشناسمش. انگار که این آدم رو باید با صبر و سکوت و زمان آروم آروم فهمید. چون هیجانی نیست. اشتیاق ارتباط برقرار کردن نداشت تا مدت خیلی طولانی . اخیرا که با هم مصاحبه داریم اون همیشه یک روز زود تر میره وتمام سوال ها رو بهم میگه . یک جور بی ریایی ! جوری که آدم از سابین انتظار نداره . اصلا یکی از دلیلی که با مگدا میونه درونی ام بهتره اینه که سابین مدام و مدام تغیر میکنه. روز هایی که خوش حال اه با انرژی با همه شوخی میکنه و روز هایی که بد جنسه مسخره میکنه وبا یکی صمیمی میشه اون یکی رو به طور واضح میندازه بیرون .. خلاصه اون روی خودشو نشون میده. رویی که چندان برای من قبل اعتماد نیس . در عوض  مگدا کلا به  طور همیشه گی بر هم کنش یکسانی با محیط اطرافش داره . این طور راحت تر قابل پیش بینی تر و قابل اعتماد تره به نظرم. 
این هفته دو تا مصاحبه دارم . دو روز پیش اولی اش رو رفتم و یک ساعت دیگه دومی شه . مگدا هر دو رو قبل من رفت و من میدونم که انتظار مصاحبه تکنیکال نباید داشته باشم. برا همین نشستم و وبلاگ مینویسم . ژان هم هفته دیگه مصاحبه داره . کلا این روز ها روزهای پرهیجانیه .. انگار معلوم میشه یکی دو سال آینده تکلیف چیه .. 
 احساس خاصی ندارم. خوش بختم . خوش بختی همینه که آدم احساس خاصی نداره. دقیق تر بگم احساس بد بختی نداره. و خوش حال هم نیست. خوش بختم که دستم به همین شرکت خودم بنده. خوش بختم که ژان و من زندگی مشترک داریم. خیلی مشترک..
به آینده فکر می کنم . به آینده نزدیک آینده دور 

در دو ماه گذشته غمگین ترین دخترک  جهان از ته روز های بچه گی سرک می کشه و هر روز بهانه تازه ای برای غمش پیدا میکنه ..