Thursday, June 23, 2016

براي اينكه وبلاگ ها اپديت نميشن مينويسم

نشسته ام تو مطب دكتر 
چند تا خانوم و اقاي ديگه هم نشستن، از كد لباسايي كه پوشيدن و صورتشون ميتونم حدس بزنم ايراني هستن يا نه، اقاي كنار دستي ام به نظر افغان مياد و خانوم كسل و گرمازده اي كه همراه همسرش سمت راست ام نشستن بي شك ايراني ان. امروز هوا خيلي گرمه، خيلي گرمتر از ديروز يا پريروز. صبح خواستم پيرهن تنم كنم، اما هنوز چند روز تا موعد اپيلاسيونم مونده و پاهام از استاندارد زيبايي امروز برلين خارج شده، بنابراين جوراب شلواري نازكي پام كردم، از ژان پرسيدم پيرهنم خيلي كوتاهه و يك طور كاملا به روي خود نياورنده اي گفت "نه"، من گفتم خب حتما اوكيه! تو راه كه ميرفتم سر كار خودم رو تو ويترين يك مغازه تماشا كردم ، اووه دامنم كوتاه بود و حتي با اين جوراب شلواري نازك كمي سليطه به نظر ميرسيدم. ورداشتم زنگ زدم به ژان، دوباره ازش پرسيدم راست بگو به نظرت دامنم خيلي كوتاهه؟ گفت امروزه مد تغيير كرده، گفتم اگه جواب صادقانه بدي به من كمك كردي، اما اگه بيشتر از اين بخواي مراقب دفاع از حقوق زنان در پوشيدن لباس دلخواه باشي من در اين كشمكش دروني باقي ميمونم و تو كمكي نميكني ، گفت خب ، گفتم حالا خيلي كوتاهه؟ گفت كمي كوتاهه اما من مشكلي ندارم :))) تو تلفن عصري كه برميگشتم از افيس به سمت مطب دكتر بهش گفتم لطفا به سوالام جواب درست بده و اينقدر نگران نباش،كي ميگه تعارف فقط تو فرهنگ ايرانيه!!؟؟ 

امروز اكثر دختراي شركت دامن كوتاه بودن و همشون هم بي جوراب! عده محدودي كه جوراب پاشون بود مثل من در گرماي ٣١ درجه برلين كباب شدن، حالا منتظرم دكتر رو كه ديدم بلافاصه بعدش  برم دستشويي و اين جوراب گرمو بكنم و بعدش برم يوگا ! بصورت بدو بدو ! كاش ولي به جاي يوگا ميتونستم برم ارايشگاه و موهامو كوتاه كنم و رنگ قهوه اي تيره كنم، از طرفي رنگ كردن هم جواب صورت مسئله نيس، موها دارن سفيد ميشن. اين يك حقيقت سر راست در اين هواي تابستونه. 

Friday, June 10, 2016

كوله پشتي اي پر از انباشتگي

از خودم فرار ميكنم. وقتي فكر انباشته شده و احساس ذخيره شده دارم و يك عالمه اتفاق رو درست حسابي هضم نكردم.  از خودم در ميرم. احتمالا هم كم خوابي دارم ، اخيرا ميرم يوگا. پيش يك خانوم هندي خيلي باتجربه. اون اخرش كه ذهنم رو بايد رها كنم شروع ميكنم تن تن اين هجم انباشته احساسات رو بيرون ريختن! به وسطاش كه ميرسم خانوم راجي ميگه: "اروم انگشتامو تكون ميدم و بيدار ميشم. انگشتاي دستم بيدار ميشن! انگشتاي پام بيدار ميشن .. و كم كم تمام بدنم بيدار ميشه.." و من كه هنوز وسط يك عالمه فكر بودم  و بدنم كه كرخت از مراقبه و يوگا احساس ميكنم چه زود تموم شد.. كاش بيشتر بود.. 

اين هفته هفته خيلي پري بود. دوباره رييسم عوض شد. رييس جديد اقاي الستر ظرف دوهفته از خودش روش تازه اي در كردكه "تيم ما نميتونه تن تن گزارش اماده كنه و سه ماه زمان لازمه تا صحت اطلاعات و داده هامون رو تست كنيم"، همزمان اونقدر رفتار كوبنده و بي ادبانه اي نشون داد و همه ادمهاي تيم رو برد زير سوال كه سه نفر ازش به اچ ار ( نيروي انساني؟! ) شكايت كردن. رييس دپارتمان براش اين كه الستر راه ميره و به هركي ميرسه كار طرف رو از بيخ ميبره زير سوال و ميگه اينطور گزارشها گهي ان كاري نداره اما ظاهرا اينكه قراره تا سه ماه اينده گزارشي از تيم ما در نياد خيلي براش سنگين اومد. ظرف دو هفته دست بكار شد و از پاتريك رييس سابقم در شركت پارتنرما درخواست كرد بياد و مديريت تيم بيزنس ايتليجنس رو به عهده بگيره. و پاتريك از هفته اينده مياد. من كه تمرين هميشگيم اين بود كه استراتژي بسازم تا به هرطور ادمي بتونم كار كنم اين هفته خيلس خوشحال نبودم. الستر به شدت در تيم ما نامحبوبه و مدام همكارها پشت سرش بدگويي ميكنن، از طرفي من كه در اين چرخه بدگويي ها نبودم كمي از هم تيمي هام دور شدم و همزمان چون مطمئن نبودم الستر با اين قدرتي كه نشون ميده  چقدر تو تيم ما دووم مياره نميخواستم با موضع گيري جدي (مثل دو تا از همكاراي دو اتيشه ام ) براي خودم ازش دشمن بسازم. به نظر ميرسه استراتژي بدي نبوده اما خيلي خسته ام، از طرفي پرحرفي هاي بي حد و اندازه و عاروق هاي مدام  الستر كه كنار من ميشينه حالم رو بد ميكنه، از طرف ديگه از همكاراي سطحي كه دارم و نوع معاشرت كاري باهاشون كه مدام از دستم در ميره.. خيلي سختمه الان ! كنترلم كمه وقتي اينطور فشار رومه.. 
طرف سوم اينه كه  فشار كاري بالايي داشتم و ميبايست سه تا گزارش رو تا امروز تموم كنم، اونطرف ماجرا هرشب اين هفته دير رفتم تو رخت خواب چون دوشب مهمون عزيز داشتم و دو شب هم تا ديروقت بيرون بوديم.  
شب هاي اين هفته كه با اين ذهن شلوغم ميخوابيدم خوابهاي بد وعجيبي ميديدم و روزها كه پا ميشدم بدون اينكه يك ساعت براي خودم داشته باشم تا خودم رو پيدا كنم تا شب بدوبدو ميتاختم. 

ساعت ١٢ امروز مهلت تحويل ٣ تا گزارش بود كه من اصلا وقت نكردم صحت داده هاي توش رو كنترل كنم. اين يعني احتمالا از كشورهاي زياد جواب ميگيرم كه محاسباتم به مال اونا نميخوره. خسته ام، قسمت انباشته مغزم درد ميگيره. 
الان كه اينا رو مينويسم تو اتوبوسيم به سمت بروكن، هارتز! نصف روز رو از چند هفته پيش مرخصي گرفتم تابا ژان بريم يك پياده روي، وقتي لپ تاپم رو بستم مضطرب بودم، انگار كه گزارش كارم رو بدون تست فرستادن مثل نيمه كاره ول كردنش بود. دلم خواست لپ تاپم رو بيارم و همه عدد هام رو تست كنم. اما داريم با كوله پشتي ميريم يك دهي.. كار با خودم كجا ببرم؟ 
ديروز يكي از روياهاي قديمي ام رو به حقيقت رسوندن و اون خريدن يك كوله پشتي پياده روي بزرگ و اساسي بود براي سفر .. براي جمع كردن و زدن به دل جاده . براي رفتن. ژان دو تا كوله خوب در دوسايز مختلف داره اما وقتي هردومون براي يك سفر كلي وسيله لازم داريم كوله كوچيك اون خيلي مناسب نيست ! بهانه اي براي يك خريد حسابي :) 

يك عكس از خودم و بيبي (كوله ام) ميزارم ؛)


Thursday, June 2, 2016

خانوم روسو

با اومدنمون به اين خونه با يك دسته گل لاله و يك كارت خوشامد اومد در خونه
بعد چند روز ما رو دعوت كرد به مراسم دسته جمعي شناخت پرنده هاي محله ، كه يك اقاي زيست شناس برامون از حيات وحش برلين صحبت كرد و ما رو دور محله چرخوند.. 
محلمون تركيب فوقالعاده اي از ساختنان و طبيعته، طوري كه طبيعت ساختمون هاي بلندش رو مغلوب ميكنه و پره از انواع پرنده هاي پرگو !
بهم گفت ٥ شنبه ها تو "خانه همسايه گي" كلاس يوگا نزديك خونمون دايره و از منم دعوت كرد..خانه همسايگي يك ساختمونه كه اهالي محل توش جمع ميشن و تصميمات مهم رو ميگيرن، و نوجوونها كلاسهاي تابستاني دارن و خانومها يوگا و كيك پزي خيريه و كلي فعاليت هاي بازنشستگي ! يك طور محله اي !!  تو همون مكالمه همسرش اضافه كرد كه اينگلا (خانوم روسو) بيست ساله كه يوگا ميره.. البته خودش تصحيح كرد با اين معلم ١٥ سال.. 
يك ماهه ميرم يوگا.. اينگلا تر تازه با موهاي يكدست سفيدش هم مياد.
هفتهپيش بعد يوگا رفتم طبقه بالا خونه اش و ادرس ايميلم رو دادم بهش تا با هم فيلم تماشا كنيم ، همسرش پرسيد چند ساله ازدواج كردين و من گفتم دوو نيم سال، بعد با يك ابهت و غروري گفت ما٦٠ ساله كه هم رو ميشناسيم! چشمان من گشاد كه مگه شما چند سالتونه و جواب داد  ٧٥ سال ! به زحمت به نظر ٦٠ ساله ميان،
اينگلا  با تسلط كامل به تمام حركات بدنش قدم برميداره و حرف ميزنه و حركات پيچيده يوگا رو تا جايي كه ميتونه دنبال ميكنه.. 
سالها تراپيست بوده و مشاور خانواده. شايد يكي از اسرار سرزندگيش اينه كه راز و رمز زندگي رو از طريق كارش كشف كرده.. 
 يوگا جهان ديگريه، جايي كه جسم و ذهن من با هم بعد از يك روز شلوغ تلاقي ميكنند. 
امروز بعد از كلاس با هم به سمت خونه قدم زديم، با هم قدم زديم و روي يك نيمكت نشستيم ، نفهميدم زمان چطور گذشت، چشمان ابي و موهاي سفيدش و جملات ساده و عميقش، از جان من رد شدند و روحمن رو لمس كردن ..يك ساعت بعد همچنان با هم حرف ميزديم، 
"صبر كن! صبر كن و رابطه ات رو محكم تر و عميق تر بساز.. اين خلا رو پر كن. "

وقتي برگشتيم ژان و اقاي روسو جلوي در منتظرمون بودن و هردو ناراضي از اينكه ما به تلفن هامون جواب نداديم..