Wednesday, September 28, 2016

در فرودگاه

تو فرودگاه منتظر ژانم تا بياد و با هم به يك سفر كوتاه بريم!
 دو روز گذشته رو در اولين كارگاه مهارتهاي رفتاري در محيط كار گذروندم و به نظرم خيلي خوب بود. الان اينقد هيجان و انرژي دارم كه ميتونم بگم عالي بود و اماده ام تا در هرچي كارگاه اينطوريه شركت كنم! 
شايد خوب باشه يه خلاصه از چيزايي كه ياد گرفتم اينجا بنويسم . الان يك قهوه خامه اي جلومه و رو صندلي بلند مارش ( مغازه اي زنجيره اي در فرودگاه هاي سرتاسر كشور) كه پاهام به زمين نميرسه نشسته ام.
 به آيبك و تمام راهنمايي هاي خيلي خوب و بي دريغش فكر ميكنم! احتمال اينكه يك همكار به اين خوبي تو اين كارگاه با من باشه و هرسوال راجع به كار و ديپلماسي و رايزني و .. بپرسم جواب بده و يك عالمه تجربه قيمتي در اختيارم بزاره خيلي خيلي كمه! يعني نميتونم تصور كنم در محيط رقابتي مثل شركت ما همچين ادم نازنيني پيدا بشه..
قهوه ام سرد شد! 

Monday, September 26, 2016

افيس جديد نوشته يا بس كنيد اين همه تغيير را

امروز همه اعضاي شركت ما اسباب كشي كردند! محل جديد يك ساختمان٥  طبقه است كه كل شركتمون  تو برلين توش جا ميشه! گروه ما  طبقه چهارمه و ميز من تو يك سالن بزرگ كه ميزها رو بصورت رديف و  طبق استاندارد المان توش چيدند و بنابراين هر كس مقدار زيادي فضاي حركت داره. 
احساس امروزم دقيقا اينه كه محل نشستن من تغيير كرده!  هم زمان كه مشتاق جاي جديدم و ميز بزرگ روشني دارم احساس خونه نو و پس زدن تغيير دارم. تيم هاي مختلف رو يك دور هم زدن و پخش و پلا كردن جاهاي مختلف! مثلا ما كه با تيم ديتا ورهاوس تو يه اتاق بوديم و بطور نزديك با هم كار ميكرديم حالا با تيم گسترش بيزنس در كشورها هم سالن هستيم و فقط خداي استارت اپ ميدونه كه اين ادمها چقدر ميتونن پرسروصدا باشن و چندتا كنفرانس تلفني چند ساعته در روز برگزار كنن! 
تجربه كار در اين افيس برام هيجان انگيزه و همزمان با تغييرات زيادي همراهه! از هفته بعد رييس جديدي برامون مياد. اري ما كلا به باد فنا هستيم بسكه مديريت عوض ميشه. اين اليستر اينقد بي ادبي كرد كه پاتريك رو اوردن بطور موقت بالا سرش و بعد از اتمام كار پاتريك يك مدير جديد استخدام كردن كه رييس جمهور ديتا باشه! ايشون هفته بعد مياد.
بعد ديگه تغييرات اينه كه دو هفته پيش فهميدم كه "موگلي" ، مدير تيم حمايت از مشتري كه من مستقيم باهاش كار ميكردم از ماه اكتبر ميره يك شركت ديگه باشرايط بهتر! با رفتن اون يكي از اعضاي عزيز تيم موگلي بنام "اميليو"كه بهترين همكارم بوده در زندگي شغلي، بهم بطور خصوصي گفته كه ميخواد از شركت بره! اين خبر در كنار دعواهايي كه اليستر بي ادب در همون روزها باهام ميكرد كل انگيزه من رو از ادامه دادن در اون تيم ازم گرفت! چند روز هي به ژان ميگفتم بيا منم كارم رو عوض كنم برم يك جاي بهتر! با اينكه تازه بهم قرارداد دائم دادن و ديگه نگران مدت زمان قراردادم نيستم اما شدت تغييرات خيلي تو ذوقم زد. 
هي ژان منو دعوت به صبر كرد!  
اخرش هفته پيش با اينگلا مشورت كردم. همه حرفامو با دقت شنيد و چند تا پند بهم داد كه يكيش اين بود دو ماه ديگه صبر كن تا رييس جديد بياد، شايد حرفاي مثبتي كه راجع بهش ميزنن درست باشه! در كنارش بهم گفت تلاش كن در شغلت وابسته به كار كردن با يك ادم نباشي! ادما بيان و برن، يا از تو ناشاد باشن يا غير منصفانه كارت رو ببرن زير سوال! يا عصبانيتشون رو روت خالي كنن بزار حرفاشون مثل اب بارون بباره و از تو رد شه و بره تو زمين! اينگلا بهم گفت در هرشرايطي فقط و فقط از خودت بپرس "ايا اين براي من خوبه يا نه". 
(Tue es mir gut oder nicht?) 
وقتي باهم حرف زديم كاملا حسم اين بود كه پشت منه و از ديد من به ماجرا نگاه ميكنه.
اينطوريه كه تا قبل شنيدن خبر استعفاي موگلي من معمولي بودم! يعني نه خوشحال بودم نه ناراحت! البته خيلي راضي بودم كه دركنار تغييرات مديريت تيم ما، موگلي هميشه هست!  باوجود اختلاف نظرهايي كه باهاش داشتم ميدونستم مدير خوبيه و بهم قدرت و استقلال ميداد كه براي تيم اون كار ميكنم و از بي ادبي هاي اليستر مصون ام. شنيدن خبر استعفاش درست احساس بودن وسط زلزله بهم داد. بله ! دراومد كه اين هم مدل تازه وابستگي اين جانب! وابستگي به كار كردن با يك ادم! 

بعد از حرفام با اينگلا سعي كردم اين تغييرات رو در يك پرسپكتيو تازه بگذارم. به طور ذهني شبيه سازي كردم اگه اليستر بمونه و موگلي و اميليو برن اونوقت روزاي كاري من چه شكلي ميشن؟! (... پووف كاش اميليو بمونه لااقل! ) راستش اينه كه  در نهايت روزا ميشن من و درخواست ها و داده ها و گزارش ها! اونقدم بد نيس! با حرف زدن با اينگلا زمين زير پام دوباره سفت شد. چه فرقي ميكنه درخواستي كه از من ميشه چيه و از طرف كيه؟! من ميتونم اين رو فيلتر كنم و فقط كار رو انجام بدم. 
از دفعه قبل كه درمورد كارم نوشتم سه تا همكار جديد اومدن به تيم مون و هركدومشون يك عالمه داستان دارن. سابين (كه من ازش شكايت كرده بودم اينجا) از كارش استعفا داد و رفت به يك سفر دور دنيا. يوهاهاها !!!
من همه داستان ها رو براي ژان گفتم اما الان كه اينجا مينويسم همزمان به اين فكر ميكنم كه چه فرقي ميكنه كي پشت ميز كناري من ميشينه وقتي هدف ساختن رابطه نيست؟ وقتي شيش ماه بعد اين ادم ممكنه يك جاي ديگه كار كنه؟ ايا اين اندازه احساسي كه من نسبت به همكارام دارم ادامه همون وابستگي كاري نيس؟
در كل فكر ميكنم اينطوريم كه برام مهمه يك رابطه فردي با ادمهاي اطرافم ايجاد كنم . اما اين كه در ١٠ ماه گذشته اين همه ادم ديدم و باهاشون از نزديك كار كردم بهم كم كم اين باور رو قبولوند كه عمر اين رابطه ها كوتاهه و ممكنه زماني كه براي ساختنشون صرف كردم به راحتي پيدا كردن يك شغل تازه با شرايط بهتر و استعفا از دست بره. 
بيچاره ژان و ساعت هايي كه مغزش رو خوردم! 

فردا و پس فردا يك كارگاه تمرين مهارت هاي ارتباطي ميرم كه شركت برنامه ريزي كرده! خيلي خوشحالم كه بلاخره نوبت من هم شد ، چند بار اسم نويسي كردم اما اولويت با كسايي بود كه بيشتر ارتباط انساني دارند.

 اخرين اپديتم هم اينه كه ناهار امروز كه در يك رستوران سوريه اي بود با وجود خوشمزه بودن اصلا به من نساخت و متاسفانه قسمت سيستم فاضلاب برلين شد و من قرمز و مريض يك ساعت زودتر كارم رو تعطيل كردم و قطار سوار شدم اومدم خونه! اين ها رو هم تو قطار نوشتم! 

Tuesday, September 20, 2016

درباره انگیزش



دیروز صبح رفتم دکتر رفیعی و واکسن سرما خوردگی زدم. امروز از صبح که بیدار شدم مریض ام. موندم خونه . وبلاگ خوندم . بلاگر های مورد علاقه ام رو گوگل کردم و بیشتر در موردشون دونستم. رد پای تربیت مذهبی اینه که آدم در همه چیز دنبال امام و پیغمبر میگرده. بلاگر ها هم که رسالتشون آوردن کلمه است به این جهان مادرزاد پیغمبرن ! اما واقیت اینه که هر چقدر هم یک نویسنده خوب بنویسه هنوز یک آدم معمولیه در مسیر پیشرفت های فردی خودش و با کمبود های احتمالی خودش . صرفا قادره آرایش تمیز و شیکی از کلمات ارایه کنه و اگه هوشمند باشه و خوب فکر کنه میتونه نوشته هاش رو بهتر بفروشه.. اما زندگی روز مره اش شبیه بقیه آدم هاس .

دو سه ماهه آبونه آ دیبل شدم و هر ماه یک کتاب گوش میدم واین ماه گذرم افتاد به یک کتاب که من رو به فکر انداخت که میخام در زندگی چیکار کنم ! در پاسخ به این سوال به این نتیجه رسیدم که من که یک چیز نیستم که یک کار کنم . چند بعد  مختلف دارم. یک بعد  ریاضی و فیزیک. خوب هم دارمش . حتا اگه تا مدت ها نادیده انگاشته بودمش. یک طور زیبای از محاسبه و کار با داده لذت میبرم. اخیرا هر چی کاری که میکنم پیچیده تر باشه و جوابش رو ندونم بیشتر انگیزه و هیجان بهم دست میده . 
بعد  دیگه ای که بهش علاقه دارم روانشناسی/مهارت های رفتاری هست. با اینگلا که روانشناسی خونده و مشاور خانواده بوده حرف زدم. ازش پرسیدم به نظرت برای ارضاء  این اشتیاقم چیکار کنم, بهم پیشنهاد کرد که  هیپنو تراپی میلتون اریکسون رو یاد بگیرم . دلیلش هم این بود که این روش بهمراه یاد گیری زبان بدن کمک زیادی به ازدواج های با فرهنگهای مختلف  میکنه. حتا یک آدرس هم تو برلین بهم داد. و گفت احتمالا این جا کمی گرونه اما آدمش سال هاست داره این کار رو انجام میده . به سایتشون سر زدم. هر سمینارش حدود ۳۰۰ یورو بود. به نظرم خیلی گرون اومد. ژان  پیشنهاد کرد کتاب بخونم. اما فکر میکنم دیگه کتاب خوندن ارضا کننده نیست. میخام قدم بزرگتری بردارم .
 بعد  دیگه ای که در من هست هنر و خلق اثر  هنریه . کار دستی . کاری که در مراحل انجامش لذت و بی زمانی رو تجربه میکنم . و وقتی تمام شد احساس خلق کردن بهم میده. 
من از حرف زدن و ارتباط کلامی هم لذت میبرم . برای همین تسلط به زبان های دیگه بهم احساس توانایی میده . 
 آخرین چیزی که در مورد خودم میدونم تحرک و ورزشه . ورزش همیشه برام نقش متوازن کننده جسم و ذهن رو داشته . هر وقت شنا کردم خوش حال تر بودم و روز های قبل پریود بهتری داشتم. اما هفته ها و ماه هایی که تحرکی نداشتم جای خالی اش رو به خوبی حس کردم. از وقتی اومدیم این خونه میرم کلاس یوگا. یک اتفاق من رو به این کلاس رسوند و چه اتفاق خوبی !

 اینکه شغل  من همه این بعد ها رو ارضا نمیکنه که معلومه . اما خیلی خوبه ترکیبی از دو یا سه تاش بشه . مثلا ندارم الان. اما یک ایده هایی دارم .

این ها رو مینویسم که یک چیز مهم رو بگم. انگیزه های انسانی یا درونی اند یا بیرونی . یا آدم زور بالا سرشه و میشینه یک چیز رو یاد میگیره/انجام میده و یا زور بالا سرش نیس و نیازش به آموختن/انجام هر کاری از سر میل به نجات از شرایط بد نیست بلکه یک انگیزه درونی از جنس تجربه لذت یا آفرینش یا کمک به دیگران یا هر چیز "شخصی" دیگه ایه. 
من با وجود اینکه مراحل مختلف زندگی(تحصیلی) رو با موفقیت و انگیزه پشت سر گذاشتم اما انگیزش پشت اکثر اونها از جهان بیرون میومد. یک مسولیت که از دنیای بیرون به من محول شده بود . سیستم به هر حال کار کرد و من مسولیت ام رو انجام دادم و تمام شد .. دکتر شدم . مشکل از جای شروع شد که درس تمام شد و کار هم پیدا کردم و زندگی خانوادگی خوب و آرامی هم دارم و همه چیز سر جای خودش قرار گرفت . هپی اند . 
 من امروز هنوز دوست داره کار های دیگه ای انجام بده چون کنجکاوه. چون چیزا تحریکم میکنن به فضولی. اما وقتی به مرحله عمل میرسم کند و منفعل ام. حالا دیگه مقاومت دارم در مواجه شدن با یاد گیری . 
اون ۵ بخش به همراه بخش های دیگه درونی ام که بالا نوشتم هنوز زنده اند و نیاز به تغذیه دارند. دوست دارم روش های جدید آنالیز داده رو یاد بگیرم. دوست دارم از الگوریتم ها و زبان برنامه نویسی تازه ای استفاده کنم که بتونم با مسله  های سخت تری دست و پنجه نرم کنم . دوست دارم مهارتهای رفتاری و مدیرتی یاد بگیرم .ورزش و مدیتیشن کنم . نقاشی با رنگ روغن یاد بگیرم و زبان آلمانی و فرانسه ام رو بهتر کنم . اما به هر کدومشون که نگاه میکنم احساس میکنم یک مانع  بزرگ جلوم هست که سفت و سنگینه و هل  دادنش انرژی میگیره. مانعی که از مجبور نبودن میاد.  که انگیزه یادگیری فقط برای لذت و ارضاء کنجکاوی شخصی کافی نیست . یک محرکی از جنس زور الاهی باید بالای سرم باشه . مثل درس خوندن برای قبول شدن و پاس کردن درس در شب امتحان.
انگار تجربه زندگی گذشته من و تحصیل شب امتحانی در یک کشور /محیط رقابتی درشرایط کنونی که نیازی به جلو زدن و گرفتن مدرک ( هر مدرکی دکتری, زبان, شنا , خیاطی ..) ندارم زیاد به کار من نمیاد.

تئوری  ام هم اینه که راه حل یک جایی در عمق وجودمه . دریکی از دالان های پیچ در پیچ شخصیت من . که ریشه و تصویر یاد گیری در من شکل گرفت و با تایید های مثبت/منفی جهان بیرون همراه شد و رشد کرد و بزرگ شد. احساس ام اینه که باید روش تمرکز کنم. روی اون تصویر اولیه . و نطفه تصویر تازه ای رو ببندم. هدفم این نیست که تجربه گذشته ام رو ببرم زیر سوال یا تلاش بیهوده ای کنم تا گذشته رو تغیر بدم. بلکه اینه که تجربه تازه ای به خودم اضافه کنم.

با اینکه بلاگر ها پیغمبر نیستن اما دوست که هستن .. نقطه سر خط یک پست خوب داره با عنوان " در من هزار زن است و در اینه یکی "..

Tuesday, September 13, 2016

سفر شگفت انگیز یونان


این پست رو اوایل ماه آگوست نوشتم اما نیاز بود ویرایش کنم.. امروز که اصلا حوصله کار کردن ندارم نشستم و عکس ها رو اضافه کردم .

01.08.2016
کل ماجرا از دو هفته پیش ۴ شنبه شروع شد و تا دیشب ادامه داشت. سفری که قرار بود به مقصد ایران باشه اما قبل قطعی کردنش با ژان به این نتیجه رسیدیم که خیلی بیشتر احتیاجه با هم زمان خوبی رو بگذرونیم تا اینکه با خانواده هامون . برای ژان سفر به ایران استراحت کردن نبود در حالی که در انتهای شغلش به یک استراحت احتیاج دشت. برای من سفر به ایران هم استراحت نبوده و نیست . دلم تنگ شده اما راضی  ام از تصمیم مون . نرفتیم ایران . رفتیم یونان . 
سه روز اول رو آتن گذروندیم و هر دومون قاطعانه آتن روترکیبی از  تهران و ساری دیدیم. هوای شرجی و بازار روز سبزی جات ساری و خیابون های قدیمی و شلوغ و آپارتمان های قدیمی و نه چندان شیک تهران.



روز یک شنبه از آتن به جزیره بزرگ ناکسوس رفتیم. با خودمون چادر و کیسه خواب بردیم و در مکانی کنار ساحل با بقیه چادر خواب ها هم سایه شدیم. صداهایی که شب ها از حیوون ها میشنیدیم خیلی جدید بود . ژان یک حیوونی دید خزنده اما در سایز روباه با دمي كلفت  که اسمش رو به فرانسوی میدونس امابه انگلیسی نه ! حدس من اینه که سوسمار بوده. گفت شب از صداش خابش نبرد و رفت بیرون چادر ببینه چی داره صدا میکنه.. بعد  این جونوره رو دید که ظاهرا  خیلی هم دوستانه نبوده و ترسی هم از اندازه ژان نداشته و چند قدمی به قصد حمله به سمت ژان برداشته.. ژان گفت میتونستم لقد بزنمش اما اگه گازم میگرفت حتما ازش مرضي میگرفتم! واسه همین ولش کردم .. من هم ترس برم دشت.. اما اون بهم اطمینان داد که نمیتونه بیاد تو چادر  ! صداهای شب هاش خوب بود...


۴ روز ناکسوس بودیم و با یک کواد (موتور ۴ چرخ ) کل جزیره رو گشتیم. جزیره اش یک دایره به شعاع  ۵ کیلومتر بود و موتور بهترین وسیله برای حمل و نقل به شمار میرفت.



روز سوم روستاهای جزیره ناکسوس رو زیر پا گذاشتیم و طرفای عصر به خلوت ترین ساحلهای  جهان رسیدیم و غروب خورشید رو تماشا کردیم. صبر کردیم تا هوا تاریک شه, و ستاره ها در بیان . آسمون صاف و بدون آلودگی نوری و راه شیری که میدرخشید رو هم شاعرانه تماشا کردیم.. زیر اون آسمون دوباره با هم پیمان بستیم که کنار هم بمونیم . در شادی و غم  در لحظه های خوب و لحظه های بد.. وقتی قوی هستیم و وقتی نیرو نداریم .



در اون ساحل شب سه شنبه ۲۶ جولای دوباره هم دیگه رو پیدا کردیم. امن و آرام.لحظه ازدواج همین باید باشه فکر کنم. 
روز بدش با کواد  به سمت غربی جزیره رفتیم و خوشمزه ترین غذای یونان که بادمجون سرخ شده با ماست محلی و سیب زمینی سرخ شده با نعناع  تازه  و ریحان و لیمو ترش و سیر و نمک بود رو خوردیم. اخ الان هم دهنم آب افتاده . 
بعد  از بهترین غذای دنیا یک ساحل صخره ای پیداکردم که خیلی زیبا بود اما راه رفتن بهش صخره نوردی بود. بله ما قبول کردیم که ماجرا جوری کنیم. با هم از سخره رفتیم پایین و تنها مهمون ساحل امن و بکر اون جا شدیم. شنا کردیم خوابیدیم و لذت زنده بودن رو تجربه کردیم . با دریای بزرگ مدیترانه حرف زدم. دریا به من گفت که همه زندگی مثل همین سفره . کوتاه,  یک جاهایی غیر قبل پیش بینی و کمی سخت و یک جاهای بی نهایت زیبا . دریا به من گفت قدر همسفرم رو بدونم و به اون هم گوش بدم . همون طور  که به خودم. یک چیزای مهم دیگه ای هم گفت اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ! 


روز ۵ شنبه یک قایق محلی سوار شدیم و به جزیره پانو کوفونیسیا رفتیم . اونجا خلوت تر بود و امن تر. شب رو بدون چادر کنار دریا زیر پرستاره ترین آسمان جهان خوابیدیم و من هر ساعت یک باراز خواب پامی شدم و هراس برم میداشت که من در این جهان بزرگ زیر سقف آسمون ۳۶۰ درجه چکار میکنم ! اين شايد نزديك ترين تجربه ام از به دنيا اومدن بود! تمام امنيت بودن در چار ديواري رو از بين بردن و زير نامتناهي اسمون خوابيدن! با اون همه ستاره! روي يك صخره كنار ساحل! درحالي كه هيچ كسي تا اولين روستا كه بيس ديقه پياده راهه در اطراف نبود! البته اميدوارم كه نبود! اون شب تا صبح خوابهي هيجان انگيزي ديدم! خواب ديدم همون حوالي ام و كلي اتفاق داره ميفته كه همشون اخرش شاد بود!




صبح روز بعد در ساحل سنگي كه فقط به من و ژان تعلق داشت رها شديم و در دامن مادر طبيعت شنا كرديم. طرفاي بعد از ظهر با يك قايق كوچك محلي به جزيره كاتو كوفونيسيا رفتيم و شب رو در پناه يك تخته سنگ و باز رو به دريا زير اسمون طي كرديم! هنوز عظمت و بي انتهايي اسمون منو ميترسوند! اما كمتر! شب دوم راحت تر خوابيدم.


روز شنبه تا ظهر با ماهي ها شنا كرديم ژان دستور داد روز اخر ترس در كار نيست و هرجا من رفتم تو هم میاي و نتونستي نفس بكشي به من علامت ميدي! ماسک و تیوب رو گذاشتم رو سرم  و  گفتم چشم! شنا كرديم و ماهي هاي رنگي نمو ديديم و صدف كلاه چيني از رو صخره ها كنديم و خورديم و تعطيلات رو با ناشادي تمام به انتها رسونديم. اينكه اون روز اخرين روز دريا بود واقعا سختم بود ولي تصميم گرفتم رفتن و خداحافظي رو هم در لحظه تجربه كنم. خوب بودم! 
ژان هم رها بود و شاد ! با هم كلي سنگ رنگي از كنار دريا جمع كرديم و منتظر قايق محلي شديم ! تا اينكه  فهميديم قايق اون روز كلا نمياد!! چون دريا بادي بود! ما كه بادي حس نكرديم!  روحيه اسان گير مردم يونان و برنامه هاي خيلي ازادشون درست  برخلاف الماني هاي منظبطه!   دختر مهربون یونانی بهمون گفت یک قایق میاد اون سر جزیره اگه زود راه بیفتید میتونید بهش برسید.
با دو تا کوله سنگین جزیره ۵۰۰۰ ساله زیبا که تعداد زیادی از مجسمه های قدیمی یونان باستان رو از اینجا پیدا کرده بودن رو با استرس از دست دادن قایق  زیر پا گذاشتیم و به پورت رفتیم. اگه این قایق کوچولو رو از دست میدادیم قایق بزرگ بعدی  و پس از اون فری بزرگ به آتن رو از دست میدادیم و به پرواز برگشت روز بعد  به برلین نمیرسیدیم !! و اخ جون ! همون جا میموندیم ! حیف که نشد !

جزیره نوردی با استرس از دست دادن قایق 



اونجا آخرین لحظه ها رو با دریای بی انتهای مدیترانه گذروندیم تا قایق کوچیک اومد دنبالمون ! من از فرست استفاده کردم و سر به سر  پسرک ۱۴ ساله قایقران که دیروز بهمون قول داده بود میاد اون سر جزیره دنبالمون گذاشتم ! با قایقک کوچولو برگشتیم پانو کوفونیسی و کمی بعد  ا قایق محلی برگشتیم  ناکسوس ! یک ناهار مفصل خوردیم و سوار فری بزرگ شدیم و برگشتیم آتن !
صبح روز بعد آتن رو به قصد خدا حافظی گشتیم  و من کمی جواهرات قدیمی از بازار قدیمی که ور از خنزر پنزر بود خریدم ! برگشتیم هتلمون, در مغازه سر کوچه  یک ناهار ارزون خوردیم و با تاکسی رفتیم فرودگاه . 

 سفر خیلی خیلی به یاد موندنی شد.