Sunday, December 25, 2016

تا شقایق هست



۱- گیس طلا ی عزیز وبلاگیه که سال ها ناشناس دنبالش کردم. در شب های تاریک با خوندن پست های کوتاه و طنازش لبخند زدم و یا اتفاق های دو قلوهاشون رو به زور برا ژان توضیح دادم. آرزو دارم با گیس طلا از نزدیک آشنا بشم و بگم خیلی خوبی . خیلی . بگم که سفر رفتن هاش برای من پر از حسودی بود تا اینکه خودم آدم سفر شدم. بگم که نگاهش به نوشتن و زندگی به نظرم همیشه خیلی بالغ  بوده . بگم که سلام .

چند روز پیش یک پست خوب با این عنوان منتشر کرد. پس حالا كه اينطوره حالشو ببريم از همين يك ذره كه هستيم

و من با خوندن این پست احساس امنی از به انتها رسیدن زمین بهم دست داد. 


۲- اینگلا شیرینی های کریسمس پخت و برای ما آورد. بهش گفتم دفعه دیگه کی میپزی ؟ بهم بگو بیام و ازت یاد بگیرم . خندید و بعد یکم مکث  کرد. چشماش یکم حالتش تغیر کرد, احساس کردم مطمئن نیست از حرفی که میگه.. و گفت سال دیگه کریسمس .. انگار " اگه سال دیگه هنوز باشم . اگه سفر نرفته باشم . " و من حس کردم که برگشتنی درکار نیست . اینگلا آروم و امن بود . من نه  ترس حس کردم و نه فرار. انگار دقیقا و فقط ماجرا یک سفره . 

 چند روز بعد  اومد و به ژان گفت فردا شب دوباره شیرینی میپزم  به طاهره بگو دوست داشت بیاد یاد بگیره. من هم با شوق پریدم و رفتم ازش خوشمزه ترین شیرینی بادومی رو یاد گرفتم. چشمای ابی اش وقتی با هم قالب میزدیم مثل یک دخترک شاد بود. چشمای سیاه منم برق میزد.. گفتم عاشق قالب زدنم ! بده یکی بزنم برا ژناتان ! 
کاش من روز ها در باره اینگلا  بنویسم . درباره نوه هاش . درباره این که چقدر زندگی کنارش جهان من رو بزرگ کرد. 

۳- کتاب "مخلوقات یک روز" رو گوش  میدم از ایروین یالوم . کتاب داستانهای کوتاهیه درمواجه شدن انسان با مرگ . اینقدر سنگینه که بعد هرداستان  من چند روز تا چند هفته زمان لازم دارم تا برم سراغ داستان بعدی . حقیقت اینه که شنیدن این کتاب کمک کرد تا مرگ بابا رو از چند جنبه تازه ببینم . کمی بیشتر خودم و خواهرها رو درک کنم و بهتر بفهمم مرگ پدر و مادر چطور انسان رو با مرگ خودش مواجه میکنه, انگار اون ها سپری هستند که از ما در مقابل مردن محافظت میکنند . با رفتن اون ها ما در کنار غم بی انتهای از دست دادنشون در مقابل مردن بی دفاع و ترسیده میشیم . درک این خیلی حالم رو بهتر کرد. در کنار اینکه کتاب با صداقت تمام از بی رحمی زندگی حرف میزنه و اینکه نویسنده در عین اینکه به اصول خودش استواره و تجربه سال ها روان درمانگری حرفه ای و موفق  رو داره اما درست مثل هر انسان دیگه ای  یک جا می ایسته و در مقابل مرگ عزیزانش از خودش می پرسه " همه این ها که چی ؟ " 

۴- تمام شدن یک امر غیر قابل  انکاره . تمام شدن زمین و مرگ اون به دست خورشید که گیس طلا از قول دانشمندا گفت. تمام شدنی که اینگلا امن و آرام بهش نگاه میکنه و قبل اینکه زندگی غافلگیرش کنه باز با شور تمام شیرینی می پزه  !  تمام شدن انسان های واقعی داستان های ایروین یالوم . تمام شدن فصل زندگی عزیزان من روی زمین . 

۵- چه خوب که امسال تعطیلات کریسمس با ژان یک دور کامل ارباب حلقه ها رو دیدیم.. 

“PIPPIN: I didn't think it would end this way.
GANDALF: End? No, the journey doesn't end here. Death is just another path, one that we all must take. The grey rain-curtain of this world rolls back, and all turns to silver glass, and then you see it.
PIPPIN: What? Gandalf? See what?
GANDALF: White shores, and beyond, a far green country under a swift sunrise.
PIPPIN: Well, that isn't so bad.
GANDALF: No. No, it isn't.”


۶- و من این روز ها که به مرگ می پردازم, هم زمان زنده ترین ام. به انتها رسیدن زمین مادر انگار تمام آخر های دیگه رو برای من آسون و طبیعی میکنه . به یاد همه عزیزانم هستم که دیگه نیستند و همه عزیزانی که هستند و امشب قدر بودنشون رو میدونم. 
فکر می کنم فصل نوشتن این وبلاگ این جا آخر دسامبر ۲۰۱۶ به انتها رسیده. هم چنان که فصل های خوب و سبز دیگه ای درجریان هستند. و من خوب و شاد و زنده ام و در اتاق خواب روی تخت نشسته ام به صدای نفس های ژان گوش میدم و از زنده بودن اینگلا سه طبقه بالا تر احساس امنیت میکنم (مثل زمانی که کوچیک بودم و مامانی بود )
 و شوق دارم که کاش یک روزی مادر یک انسان کوچک بشم و ژان پدرش  و ما زندگی رو از دریچه ای نو با هم تجربه کنیم. 


photo from: https://en.wikipedia.org/wiki/Popp

1 comment: