ده روز اول دیانا با امدنش یک دنیا عشق و مهربانی رو با خودش آورد. وقتی صبح ها مینشستم تا چایی بخورم میومد و سرش رو میزاشت رو دستم و میخوابید. شبها رو سینه جاناتان خر خر میکرد. هر دومونم همش باهاش بازی میکردیم. همه چیز رومانتیک و عاشقانه بود بینمون.
از همون اول که اومده بود فک کنم روز سوم اسهال گرفت بچه. وقتی از توالتش میومد بیرون موهای در کونش همچنان آغشته به توالت بودن. منم با یک دستمال خیس دنبالش بدو و کونشو پاک کن . خوب همه چیز تا اینجا هنوز خوب بود. چون اجازه میداد پاکش کنم. بیشتر از اینکه نگران کثافتی باشم که خونه ام رو گرفت نگران سلامتی اش بودم. شنبه گذشته بردیمش دکتر و دکتر دارو داد و گفت اضطرابه اسباب کشیه. شاید هم چیزی خورده .. بهر حال دارو و درمان
دیانا در هفته ای که گذشت خوب نشد و هر روز اداب تمیز کردن کونش ادامه داشت. خونه رو هم از سر خستگی نمیتونستم درست تمیز کنم. مریض هم شدم کمی .. دیشب که خسته و بی جون با جاناتان نشسته بودیم رو مبل خانوم دیانا از تو راهرو دوید و اومد بغلمون. ما هم کلی خوش حالی کردیم .. اما دیدم باز داره بو میده .. جاناتان گفت خب گربه است دیگه .. من ولی قانع نشدم. وقتی رفتم دستشویی دیدم اخ .. دیانا تو وان حموم دستشویی کرده و در واقع ریده :((( الان که مینویسم خنده ام میگیره اما اون موقع حال گریه داشتم . جاناتان رو صدا کردم و هر دومون به حالت کماندو حموم رو تمیز کردیم و دست و پا و کون گربه رو هم آبکشی کردیم که گه رو بیشتر نزنه به زندگیمون . اخ چقدر عصبانی بودم .. یک دل سیر گریه کردم که رید به زندگیم ..
کل خونه رو جارو برقی کشیدم و زمین و مبل رو با ماده ضد عفونی کننده شستم . وقتی کارم تموم شد حس بهتری داشتم. انگار که کنترل اوضاع یکم رو گرفتم دستم..
بعد شام خوردیم و دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. وقتی رفتم تو تخت تصور اینکه الان باز میره یک جای دیگه خراب کاری میکنه ولم نمیکرد .. بیشتر از همه مبل عزیزم .. پاشدم رفتم بهش غذای دل خواهش رو دادم و توالتش رو تمیز کردم و نشستم که بره تو دست شویی و جیش کنه . کارش که تموم شد خیالم راحت شد که فهمید جاش تمیزه ..از طرفی شاید وقتی تو وان حموم بود نتونست خودشو برسونه دستشویی .. شاید بیچاره بخاطر مریضی اش که بهتر نشده اینجوری کرد..
امروز صبح ساعت ۶:۳۰ پاشدم . اولین تصویری کهاومد جلو چشمم صحنه کثافت کاری دیشبش بود. پاشدم و رفتم بیرون . واسه خودم صبحانه خاگینه درست کردم و یکم با جاناتان کل کل کردیم. اون رفت دوش بگیره و بره سر کار! من نشستم رو صندلی راحتی ام و خاگینهام رو خوردم . وقتی به خونه تمیزم نگاه کردم ناگهان یک تکه گه قهوه ای درست کنار توالت نظرم رو جلب کرد. جاناتان ۵ دیقه پیشش رفته بود سر کار. من از شدت شوک نمیدونستم چکار کنم . بهش زنگ زدم. گفت گربه رو از اتاق بنداز بیرون و بعد کارش رو تمیز کن . اون نباید ببینه که تو داری تمیز میکنی کار بدش رو.. گفتم اینقدر میفهمه ؟ گفت اره..
همون موقع با جاناتان خدافظی کردم و به بریگیت خانومی که گربه رو ازش خریدیم و ۴-۵ تا از همین گربه ها داره مسیج دادم و عکس کارای دیانا رو فرستادم . گفت نه .. نمیشه اینجوری ..
شن توالتی که استفاده میکنین چیه ؟ عکسش رو فرستادم. به نظرش اوکی میومد.
بریگیت گفت این داره با این کارش شکایت میکنه . آیا میزارین بره رو بالکن ؟ گفتم هنوز نه . گفت حتما بزارین که بره اونجا . چون ۵ ماه اول زندگیش همیشه به بالکن دسترسی داشته .. الان این شاید ناراحتش کرده .
جای توالتش رو هم حتما تغیر بدین
سریع کارایی که گفته بود رو انجام دادم. یک ساعت طول کشید تا کل بالکن رو از یک عالمه گل و گیاه عزیز خالی کنم و بچپونمشون تو اتاق خواب. بعدش هم لای پنجره رو باز گذاشتم و بهش نشون دادم که چجوری بره رو بالکن . اونجا هم براش یک توالت جدا درست کردم.
اون خوش حال بود که بیرونه . همه چی رو بو میکرد . و مدام حالت گناه کار داشت. انگار اجازه نداره بره رو بالکن . همش هم از دست من فرار میکرد که نکنه مجبورش کنم بیاد تو . ولی راحت گذاشتمش.
داشتم آماده میشدم که بیام سر کار که دیدم خوبه گلدونای امانت اینگلا رو ببرم بالا . اینگلا و انزو رفتن مسافرت به یونان و کلیدشون رو دادن بهم که گلدوناشونو آب بدم و نامه هاشونو بگیرم . کلید اینگلا رو برداشتم و رفتم بیرون و درو بستم.
بله فقط کلید اینگلا رو برداشتم و کلید خودمونو نه . خانومی که من باشم در خونه رو بستم بدون اینکه کلید خونه رو برداشته باشم. یعنی باورم نمیشد .. باورم نمیشد ..باورم نمیشد.. کیف مدارک و پول و موبایل و همه چیزم تو خونه ...
رفتم بالا به گلدونای اینگلا آب دادم و برگشتم. ایستادم جلو در خونه منتظر! شماره تلفن جاناتان رو هم یادم نمیومد.
تو فکر بودم زنگ بزنم آقای کلید ساز بیاد که یک همسایه ای سر و کله اش پیدا شد . یک آقای مسن خیلی آگاه! براش توضیح دادم که چی شد .. گفت بیا کلید ساز خیلی پولش میشه . من یک کارت دارم با هم امتحان کنیم شاید باز شد. تلاشمونو کردیم اماکارت عمل نکرد. بعد تلاش کردیم به شرکت جاناتان زنگ بزنیم که نشد. بعد تلاش کردیم که با تلفنش به ایمیل من وارد بشیم و تلفن جاناتان رو پیدا کنیم که خدارو شکر قفل دوقدمی گوگل اجازه نداد. هر راهی به ذهنمون میرسید امتحان کردیم. بعدش گفت میخای نردبون بدم از بالکن بری ؟ گفتم قیچی هم میخام چون برای گربه مون توری گذاشتیم.
قیچی و نردبون آورد و من از بالکن رفتم بالا و از لای پنجره ای که برای گربه باز گذاشته بودم به زور خدا رفتم تو و بعد یک ساعت تلاش بلاخره موفق شدم.
آقای میلکه که کمکم کرده بود رو دعوت کردم بیاد تو.. کارت شناساییمو نشون دادم چون اون وسطا فک کردم اون از کجا بدونه من دارم راستشو میگم که ساکن این آپارتمانم! اصلا چرا ما تاحالا هم رو ندیده بودیم ؟ حدس زدم خودش تو این ساختمون زندگی نمیکنه و مادر خیلی پیرش اینجا زندگی میکنه .. داستانه اینکه از ایران اومدم و با یک مرد فرانسوی زندگی میکنم و اینا رو هم گفتم .. و اون هم پرسید که الان آلمانی شدی یا فرانسوی و بادیدن کارتم گفت که اها آلمانی شدی :) و لبخند معنی دار زد .. گفت پسرش برای مسابقات روبو کاپ دو بار رفته ایران و استادش اینجا تو دانشگاه ایرانیه . یک نفس آرامی کشیدم از اینکه هموطن ها ابرو داری کردن ..
خلاصه آقا رفت و من گربه رو ناز کردم و بهش غذا دادم و ساعت ۱۱ بلاخره راه افتادم سمت آفیس.
دیانا مثل یک بمب در خونه ما منفجر شده . او وقتی اومده همه چیز قر و قاطی شده . اما یک نیرویی بهم اجازه نمیده که بگم نمیتون, و دیگه گربه نمیخام, حس میکنم تلاشمون برای بچه دار شدن و سختی هایی که کشیدم یک جوری به این گربه چالش برانگیز وصله. انگار که دنیا داره میگه بیا.. بفرما بچه بچه که میکردی اینم بچه . میرینه از سر تا پا به روتین و زندگیت . به معنی واقعی کلام. این کاره ای ؟ بسم الله !
پ.ن به بریگیت زنگ زدم و ازش پرسیدم ممکنه این کارش اعتراض به تنهایی باشه ؟ گفت ممکنه ! میخای برش گردونی به من ؟ گفتم نه! گفت میخای یک گربه دیگه بگیری ؟ گفتم آمادگی شو ندارم. گفت اگه باز با وجود بالکن تکرار کرد براش یک داروی آرامبخش بگیر که از این حالت عصبی در بیاد. گفتم باز میبرمش دکتر.
واقعن هیچ ایده ای ندارم تو سرش چی میگذره!
این عکس خانوم خستگیمو در میبره
وووووی.....
ReplyDeleteتصورش هم سخته
خیلی شجاعی
من که اصلن و ابدن نمیتونم به حیوون خونگی فکر کنم......
ممنونم عزیزم
Deleteمادر شدن شجاعت و از خود گذشتگی خیلی خیلی بیشتری میخاد .. دختر کوچولوت رو ببوس
از بالکن رفتی :)))
ReplyDeleteقربونش برم قشنگ شخصیت داره و برای خودش نظر داره. من همیشه تصور میکردم گربهها یک روزی یه جا جمع شدند و تصمیم گرفتند اصلا به روی خودشون نیارن که میفهمن. . مینو اینا گربشون کار بد میکنه با یک اسپری آبپاش یه کم بهش آب میپاشن. البته ممکنه گربشون بزرگ شد عقدهای بشه نمیدونم ولی انگار این روش کار میکنه. البته کار خوبم میکنه از این شکلات گربهها میدن.