احساس بهم ریختگی میکنم.
زمان برام به یک زندان تبدیل شده که می خوام از توش بیرون بیام و برم به آینده. برم به جایی که این دغدغه ها تمام شده و من خودم هستم و رهایی از این فکر های زندانی کننده
امروز سهشنبه است و من خیلی خسته ام. از خودم و از این فکر هام و از این فضایی که درش هستم. میخام جوری از اینجا در بیام اما راهی نیست.
شب هام هم تکراری شده. مریضم و بی حوصله. ساعت ۹ میرم میخآبم و به این امید که زمان زود بگذره میگذرونم
احساس میکنم بی تاب ام. اون جوری که تو استخری و نفست تموم شده و میخای بیای بیرون و هوا بگیری اما نمی تونی . هنوز نمیتونی .. یکم دیگه باید صبر کنی. اون لحظه که فقط به هوا فکر میکنی و قلبت کمی تند تر میزنه و تمرکز نداری!
این روز ها تو اون لحظه ام
ده هفته و چهار روزه . دیروز کمی احساس پریود داشتم و سکته کردم . آرامش طولانیم جاش رو به ناامنی شدید داد و تا شب دیگه از این حامله گی قطع امید کردم. خیلی حس تلخی داشتم. همش هم میرفتم دستشویی و چک میکردم ببینم خون ریزی ندارم..
وسط هفته یازدهم هستم و فردا نوبت دکتر دارم. هنوز هر روز مریضم و هر روز دلم بهم میخوره اما کمی خفیف تر! انگار شدتش کم تر شده ولی هنوز هست. مخصوصا وقتی تشنه یا گشنه ام میشه ناگهان چند تا سرفه میکنم که یعنی ریفلاکس اسید معده و بعد تهوع . خیلی عجیبه که امروز با معده خالی اونقدر سر صبح عق زدم که نگو !
دلم میخاد زود تر فردا بشه و ببینم که آیا جنین رشد کافی کرده؟ مهم ترین سوالم اینه که آیا بزرگ شده ؟ آیا به اندازه دو هفته قد کشیده ؟ قلبش هنوز تند و پر انرژی میزنه ؟ دل تو دلم نیست
چقدر زن حامله اسیب پذیره! چقدر دست آدم به هیچ جا بند نیست که این کوچولو رو سالم بسازه و به دنیا بیاره. چقدر آدم ناتوانه از این که بدونه چی کم و کسره ؟
۲- به ایران هنوز چیزی نگفتم . به هیچ کس تقریبا
مخصوصا به اینکه مامان اینا ندونن خیلی اصرار دارم. حس میکنم مامان از شادی به همه اطلاع میده و من هیچ کنترلی رو این مسله ندارم. هیچ جور نمی تونم جلوی پخش شدن خبر رو بگیرم. بعد میترسم که یه چیزی خیلی بد بشه و بعد همه می دونن که من دارم یک مسیر سخت رو طی میکنم. همه می فهمن
مینویسم میبینم خوب بفهمن. اصلا همه ساری بفهمن. شرم آور که نیست. یک اتفاق طبیعیه. اگه هم کسی حرفی زد یا کاری کرد من اون آدم رو مینشونم سر جاش . این رو دیگه خوب یاد گرفتم
کم صبرم که خبر رو بهشون بدم . دلم میخاد اما این احمقانه است که ازشون بخام یک هفته صبر کنن و بعد به بقیه بگن! خودم باید این ده روز مونده رو صبر کنم!
۳-
چقدر عجیبه که آینده همیشه با اون چیزی که ما تصور میکنیم فرق داره. که آینده جوری میشه که من احساس حماقت میکنم از فکر هایی که برای کنترلش کردم
الان که به هفته یازده فکر میکنم نفسم بند میاد! تصورش هم مثل رویا میمونه
یازده هفته ! این چقدر عجیب و رویاییه
وقتی داشتن امبریو رو منتقل میکردن به بدنم اگه بهم میگفتن که نه هفته دیگه هنوز حامله ای خنده تلخی تحویلشون میدادم.
وقتی میدونم شانس اینکه اون تخمک ها بگیرن چقدر کم بود! کمتر از سی درصد!
احساس میکنم دارم یک رویا رو زندگی میکنم اما بلد نیستم شاد زندگی کنمش! بلد نیستم باهاش عشق کنم بلد نیستم هر دیقه بگم ده هفته و سه روز و ۱۶ ساعت ! به جاش هی بی تابی میکنم.
کاش فردا جواب سونو خوب باشه
کاش ما اینقدر خوش بخت و خوش شانس باشیم که صدای قلبش رو بشنویم!
کاش که فردا این موقه هم آرامش الان زندگیم تکون نخورده باشه