Tuesday, October 29, 2019

فکر های هفته یازدهم

احساس بهم ریختگی میکنم. 
زمان برام به یک زندان تبدیل شده که می خوام از توش بیرون بیام و برم به آینده. برم به جایی که این دغدغه ها تمام شده و من  خودم هستم و رهایی از این فکر های زندانی کننده 
امروز سهشنبه است و من خیلی خسته ام. از خودم و از این فکر هام و از این فضایی که درش هستم. میخام جوری از اینجا در بیام اما راهی نیست. 
شب هام هم تکراری شده. مریضم و بی حوصله. ساعت ۹ میرم میخآبم و به این امید که زمان زود بگذره میگذرونم

احساس میکنم بی تاب ام. اون جوری که تو استخری و نفست تموم شده و میخای بیای بیرون و هوا بگیری اما نمی تونی . هنوز نمیتونی .. یکم دیگه باید صبر کنی. اون لحظه که فقط به هوا فکر میکنی و قلبت کمی تند تر میزنه و تمرکز نداری! 
این روز ها تو اون لحظه ام 

ده هفته و چهار روزه . دیروز کمی احساس پریود داشتم و سکته کردم . آرامش طولانیم جاش رو به ناامنی شدید داد و تا شب دیگه از این حامله گی قطع امید کردم. خیلی حس تلخی داشتم. همش هم میرفتم دستشویی و چک میکردم ببینم خون ریزی ندارم.. 

وسط هفته یازدهم هستم و فردا نوبت دکتر دارم. هنوز هر روز مریضم و هر روز دلم بهم میخوره اما کمی خفیف تر! انگار شدتش کم تر شده ولی هنوز هست. مخصوصا وقتی تشنه یا گشنه ام میشه ناگهان چند تا سرفه میکنم که یعنی ریفلاکس اسید معده و بعد تهوع . خیلی عجیبه که امروز با معده خالی اونقدر سر صبح عق زدم که نگو !

دلم میخاد زود تر فردا بشه و ببینم که آیا جنین رشد کافی کرده؟  مهم ترین سوالم اینه که آیا بزرگ شده ؟ آیا به اندازه دو هفته قد کشیده ؟ قلبش هنوز تند و پر انرژی میزنه ؟ دل تو دلم نیست 

چقدر زن حامله اسیب پذیره! چقدر دست آدم به هیچ جا بند نیست که این کوچولو رو سالم بسازه و به دنیا بیاره. چقدر آدم ناتوانه از این که بدونه چی کم و کسره ؟

۲- به ایران هنوز چیزی نگفتم . به هیچ کس تقریبا 
مخصوصا به اینکه مامان اینا ندونن خیلی اصرار دارم. حس میکنم مامان از شادی به همه اطلاع میده و من هیچ کنترلی رو این مسله ندارم. هیچ جور نمی تونم جلوی پخش شدن خبر رو بگیرم. بعد میترسم که یه چیزی خیلی بد بشه و بعد همه می دونن که من دارم یک مسیر سخت رو طی میکنم. همه می فهمن 
 مینویسم میبینم خوب بفهمن. اصلا همه ساری بفهمن. شرم آور که نیست. یک اتفاق طبیعیه. اگه هم کسی حرفی زد یا کاری کرد من اون آدم رو مینشونم سر جاش . این رو دیگه خوب یاد گرفتم 
کم صبرم که خبر رو بهشون بدم . دلم میخاد اما این احمقانه است که ازشون بخام یک هفته صبر کنن و بعد به بقیه بگن! خودم باید این ده روز مونده رو صبر کنم! 

۳- 
چقدر عجیبه که آینده همیشه با اون چیزی که ما تصور میکنیم فرق داره. که آینده جوری میشه که من احساس حماقت میکنم از فکر هایی که برای کنترلش کردم 

الان که به هفته یازده فکر میکنم نفسم بند میاد! تصورش هم مثل  رویا میمونه 
یازده هفته ! این چقدر عجیب و رویاییه 

وقتی داشتن امبریو رو منتقل میکردن به بدنم اگه بهم میگفتن که نه هفته دیگه هنوز حامله ای خنده تلخی تحویلشون میدادم. 
وقتی میدونم شانس اینکه اون تخمک ها بگیرن چقدر کم بود! کمتر از سی درصد!

احساس میکنم دارم یک رویا رو زندگی میکنم اما بلد نیستم شاد زندگی کنمش! بلد نیستم باهاش عشق کنم بلد نیستم هر دیقه بگم ده هفته و سه روز و ۱۶ ساعت ! به جاش هی بی تابی میکنم. 
کاش فردا جواب سونو خوب باشه 
کاش ما اینقدر خوش بخت و خوش شانس باشیم که صدای قلبش رو بشنویم! 
کاش که فردا این موقه هم آرامش الان زندگیم تکون نخورده باشه  





poet Mary Oliver: “Someone I loved once gave me a box full of darkness,” she wrote. “It took me years to understand that this, too, was a gift.”

Wednesday, May 8, 2019

فکرهای وسط هفته هشتم

۱- وسط هفته هشتم هستم. یکمی تقلبی میشه انگار وقتی دو هفته الکی اضافه میکنیم بهش 
ولی من که از ۶ هفته قبل آماده بودم ۱۰ هفته .. ۱۰۰ هفته 
احساس سرگیجه میکنم. دیشب چنان به این که قرصم رو خوردم یا نه شک کردم که نمی تونستم هیچ جور به حافظه ام اعتماد کنم . بنابر این دوباره یک قرص دیگه خوردم و خیلی خیلی بد خوابیدم .. خیلی بد! خواب دیدم که خونریزی کردم و خیلی خیلی بد بود حالم. نگران بچه بودم. بیدار که شدم وقتی خواستم قرص واژینال رو بزارم دیدم دستمال صورتی شده و سکته کردم. نمی تونستم درست فکر کنم. ترسیدم که نکنه خوابم تعبیر شده باشه .. 
بعدش به شدت احساس سوزش و خارش میکردم انگار هرچی پماد میمالیدم فایده ای نداشت. حالم خیلی بد بود .. زنگ زدم به دکتر زنان . نوبت گرفتم و به منشی دکتر گفتم. گفت قرص واژینال بگیر. گفتم پروژسترون که استفاده میکنم واژیناله. گفت پس شب قرص قارچ رو بزار, خیلی بد بود .. نمیتونستم بهش بگم که دو بار پروژسترون دارم یکی صبح یکی شب. 
اینکه نمیتونم درست فکر کنم خیلی بده. اینکه نمی تونم مستقیم حس کنم. اینکه سر در گم و گیج هستم. 
نگران بودم که بهت اسیبی وارد شه . نگران بودم نکنه دیگه نباشی. نگران نه یک حس خشک شدن و نا توانی تو فکر کردن و تصمیم گرفتن . یک کندی . 

تو راه با جاناتان تلفنی صحبت کردم. احساس درماندگی میکردم. بهش گفتم یک ساعت دیگه ارائه دارم و نمی تونم درست تمرکز کنم. 

ارائه ام خوب شد کارو راضی بود فقط وسطاش نفسم بند میومد. 
وقتی نشتسم یکم راجه به عفونت دیشب و ارتباطش به پروژسترون اضافی که خجوردم فکر کردم دیدم شاید هورمون اضافه تعادل پی اچ بدنم رو به هم زد و بخاطر همین شدید تر احساس خارش و سوزش میکردم. شاید اگه فقط صبر کنم بهتر بشم. 

۲- 
دلم میخاد یک تقویم جیبی بگیرم و توش علامت بزنم اگه قرصی خوردم اینجوری میدونم و نوشتمش, 
الان / این روزه هی میگم کاش زود تر این ۴- ۶ هفته باقی مونده بگذره و من امنیت پیدا کنم. 
امروز تو وبلاگ مریم دیدم که نوشته بود دخترکش رو با خودش به خونه میبره . حس حسادت وجودمو گرفت. حسادت به این امنیتی که از موندن بچه تو وجودش هست. حالا فکر کن ما اصلا حرفی در مورد حامله شدنش نزدیم
ولی حس ششم من اینو میگفت. 
این جور مواقع که آدم یک تصویر ذهنی از خوش بختی دوستش میسازه و بهش حسودی میکنه باید بره با دوستش حرف بزنه . فقط و فقط حرف زدن در موردشه که بهتر میکنه کار رو . 


۳- 
باشد که تو امن باشی 
باشد که من و تو امن باشیم
باشد که تو سالم باشی 
قلبت قوی و پایدار بتپد
باشد که تو با من و در من رشد کنی 
چقدر من ضعیف ام در مراقبت از تو 

چقدر نا توانم در نگه داشتن تو 
ای کاش میتوانستم با انجام کاری رشد تو را حمایت کنم
ضربان قلبت را حمایت کنم 
بزرگ شدنت درونم را حمایت کنم

کوچکی و من از دستانم کاری بر نمی اید 
غیر از انتظار 
بهار من باش :*




فکر های وسط  هفته هشتم 




Monday, May 6, 2019

۶ می ۲۰۱۹

به این دنیا تورا دعوت میکنم 
تویی که معصوم و آرام و کوچکی 

این دنیا زیبا نیست کوچک من 
اما انتخاب بین وجود داشتن و وجود نداشتن است 
و من صد بار برای هر کسی که دوستش دارم وجود داشتن را خواهانم 
و برای تو که خیلی عزیزی 

وجود داشتن حس خیلی قدرتمندی است 
لحظاتی که برنده میشوی غرق لذت خواهی شد 
و لحظاتی که می بازی مزه دهانت تلخ خواهد شد 

اما وجود داشتن 
ورای همه ی جنگ ها و خونریزی ها و سیاست مدار ها و بازی هاست 
ورای همه بدی هاست 


امروز برای بار دوم دیدم که قلبت تند تند میزند. و بزرگ تر شده ای و خیلی جسورانه میخواهی به این دنیا بیایی 
سالم باشی و پایدار عزیزمن  

Thursday, May 2, 2019

یک روز قبل از تمام شدن هفته هفتم - 2 mai

هنوز اگه یکی حالم رو بپرسه چندان جوابی ندارم که بدم 
امروز یکم شکم درد دارم و یک عالمه سر درد .. میگم شاید بخاطر این همه پیتزا بود که خوردم اما گشنه ام بودم و چاره ای نبود. 
بعد از ناهار حالم خیلی بد شد. جوری که نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم. رفتم نیم ساعت نشسته مراقبه کردم و تقریبا خوابم برد. هنوز هم چشمام و سرم درد میگیره. اما سر درد عجیبی که لحظاتی ناپدید میشه و باز برمیگرده. یک ۵ دیقه میتونم بگم سر درد نداشتم .. بعد دوباره گیج میره .. به جاناتان میگفتم روز هایی که علائمی ندارم عصبی و نگرانم. و روزهایی که علائمش هست مریض و نزار!
میخام اما چند کلمه ای با این زندگی که درونم داره رشد میکنه صحبت کنم 

سلام پسر. میدونم که پسری بدون اینکه بدونم چرا! 
وقتی یک ماه پیش رفتیم دکتر تا دو تا تخمک رو به رحم ام منتقل کنه فهمیدیم که تخمک ها رشک اپتیمم نداشتن . اون روز دکتر گفت که شانس کمی هست که بمونن و پا بگیرن. اشک هام بند نمی اومد. چاره ای نبود جز گرفتن ۱۵% شانسی که داشتیم و صبر! وقتی دکتر با خوش بینی شما رو منتقل میکرد بهمون گفت امیدوارم که ماه دسامبر ببینمشون, یادم نمیره که حرفش به نظرم چنان غیر واقعی اومد که فقط تونستم در جوابش لبخند تلخ بزنم. 

وقتی دو هفته بعد آزمایش خون دادم جوابش اومد که حامله شدم اما معلوم نیست کجا لانه گزینی صورت گرفته.. و باید باز یک هفته صبر میکردم تا معلوم بشه. احتمالات ترسناک ممکن بارداری خارج رحمی بود. من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد جز صبر. صبر و صبردر تعطیلات  ۴ روزه عید پاک!  و مراجعه به دکتر اگه درد شدید داشتم. لکه بینی مدام منو خیلی میترسوند. 
سه شنبه بعدش که به اندازه یک عالمه مدت طولانی میومد رفتیم دکتر  و تو رو دیدیم که مصرانه چسبیده بودی به زندگی و به رحم من. اندازه یک هسته پرتقال بودی و چقدر زیبا! چقدر از دیدنت شاد شدم. انگار دنیا رو دادن بهم. یکی از هورمون هام میزون نبود اما مهم نبود تا وقتی تو میخواستی زندگی کنی. تا اینجا شانس موندنت به ۵۰% رسید .. همچنان لکه بینی داشتم, دکتر بهم گفت که یک هفته کامل بشینم خونه و استراحت کنم .

دوشنبه هفته  بعدش که رفتم دکتر دیدم چند برابر بزرگ شدی و یک قلب بی اندازه کوچولو اندازه یک نخود اون گوشه پالس میزد. قلب کوچیک تو بود. فقط دلم میخواست چشمای جاناتان رو ببینم که شادی رو با نگاهم بهش منتقل کنم . 
حالا طبق آمار ۷۸% شانس زندگی به تو و قلب کوچولوت میدن. من اما اطمینانی وجودم رو گرفته که تو میخای زندگی کنی. نمیدونم این اطمینان من رو میکشه یا زنده نگه میداره اما هر هفته که گذشت از هفته بعد بهتر بود. 

تو آدم سرسختی خواهی شد وقتی بمونی. آدمی که من از ته وجودم بهت اعتماد دارم. هر کاری که بکنی, هر جایی که بری هر کسی که بشی اعتماد من پشت تو خواهد بود. ما هنوز فقط یک ماه با هم بودیم اما من دیدم که تو چه شانس کمی برای زندگی داشتی و چطوری به این شانس دو دستی چسبیدی . من و جاناتان کنارت میمونیم و تنهات نمیزاریم. جاناتان بهترین همراهه. بهترین و مهربان ترین همراهه. خیالم تخته که اگه یک روز منم نباشم اون هیچ جور تورو تنها نمیزاره..

امیدوارم که برای تو دوست خوبی باشم . امیدوارم که تو بتونی خوب رشد کنی و این هفته های سخت رو پشت سر بگذاری. امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره. 
امروز یک روز قبل از تمام شدن هفته هفتمه. من حامله ام. اینقدر میخام از خودم در مقابل حامله نبودن مراقبت کنم که حتا تا هفته پیش بلند نمی گفتم حامله ام. اینقدر این روزها ضعیف ام که نگو. هیچ زوری ندارم که ازت مراقبت کنم که قلبت بزنه و بدنت خوب رشد کنه. اینقدر ناتوانم که نگو.. هیچ وقت اینقدر دستم به جایی بند نبود. هیچ وقت اینقدر چیزی رو نخواستم و در بهش رسیدن ناتوان نبودم. چقدر آدم کوچیکه در مقابل خواست طبیعت. 





۲۹ آپریل - دیدن پالس قلب

اگه از حال و هوای دو هفته گذشته بنویسم باید بگم که خودم هم خودمو نمیشناسم. 
اینقدر از صبح تا شب احساسات و احوالم متغیره که نمی تونم جزییات حال و هوای امروز صبح رو وقت غروب به یاد بیارم.

امروز صبح زود نوبت دکتر داشتیم. این روزا که میریم دکتر تو ماشین کم طاقتم. جاناتان مثل رایو از لحظه بیدار شدن حرف میزنه. تو ماشین بار دومه که میخام فقط حرف نزنه بسکه نمیتونم هیچ چیزی رو پردازش کنم . بیچاره منو از خونه میبره پتسدام برمیگردونه خونه خودش میره سر کار. از ۶ تا ۹ رسما راننده منه..

صبح امروز دکتر با هیجان و صدای جیغی اش گفت امروز باید ضربان قلبشو ببینیم. من دستپاچه گفتم امروز؟ (انگار با امتحان سر صبح غافلگیر شده باشم ) اصلا آماده نبودم همش فکر میکردم هفته دیگه است .. هفته نه؟.. همین امروزه؟ 
تو فاصله لباس کندن و دراز کشیدن تا فرو رفتن اون میله سونو گرام تو واژنم با خودم فکر کردم خوب اینم  قلبش امروزکه پیدا نیست .. و همون لحظه به خودم گفتم پس همه بچه های من بی قلب ان ؟ نمیشه که .. 
و خانوم دکتر گفت اینها.. اینجا یک چیزی پالس میزنه .. گفتم اندازه اش درسته ؟ گفت باید ببینم (جوابمو نداد آخر) 
دوباره زوم کرد و قلبشو دیدیم با بقیه جاهاش که مطابق توضیحات گوگل بود .. 

اشک چشم رو پر کرد.. فقط دنبال چشمای جاناتان میگشتم.. که صورت اونو ببینم..
آزمایش خون دادم و اومدیم بیرون .. هیجان زده بودیم.. هیجان زده.. 
جاناتان برای کار نکردن شکم من خواست  کرفس بخره از کافلند.. البته خواست دو دسته بزرگ بخره بهش گفتم این همه ؟ گفت اره ..اصرار کردم که یکی بسه. 
اومدم خونه و از حدود ساعت ۹ تا ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدم .. بیدار که شدم چایی شیرین و نون پنیر کره خوردم و درست بعدش حسابی شکمم کار کرد. فیلم بازی تاج و تخت فصل ۸ قسمت سوم رو هم دیدم که جنگ بزرگ رو بردن و آریا استارک زد پادشاه مرده ها رو کشت. وسطای سریال بود که از کلینیک زنگ زدن و گفتن هورمون اچ جی سی شده ۱۲۰۰۰ (۱۲ برابر نسبت به هفته قبل) و استروژن شده ۲۰۰ (دو برابر ) 
همه این پدیده اینقدر اعجاب انگیزه که باورم نیست کلا باورم نمیشه . احساس میکنم که سرعتش و تکاملش از دست های من خارجه و این یک احساس ناتوانی بهم میده.. و البته چه خوبه که خارجه .. فک کن من میخاستم انسان بسازم چه هیولایی میشد !
پایین بودن استروژن بهم استرس وارد کرد. باید با یکی که زبونشو میفهمم حرف بزنم که بهم بگه  تکامل جنین داره انجام میشه و کم بودن استروژن اثری نداره .. میگم شاید این هم ارثی باشه .. تو اینترنت خوندم نوزادان دختری که مادرشون استروژن پایین داشته تخمک های کمتر و بارداری غیرآسونی خواهند داشت .. شاید استروژن مامان منم پایین بود ! اگه اینطوره پس ما چه خوب از آب در اومدیم . مامان از نظر بیولوژیکی کارشو درست انجام داد !
کل این پدیده حامله شدن برای من یک اتفاقه که کامل از دستای من و هر آدمی خارجه! تکامل سریع سلولهای بارورشده به جنین و قلب و کبد و کلیه و معده .. اونهم در این مدت واقعن کوتاه .. 
باور دارم  واقعا آدم تا یک جایی رو اتفاق های اطرافش کنترل داره. 
- رفتم برای خودم اش اسفناج و کشک درست کردم خیلی خوش مزه شد.  









Tuesday, April 16, 2019

It's not about you

۱- با ضعف و ناتوانی ام یکی شدم و دست از مبارزه برداشتم
به خودم و به جهان گفتم که من تسلیم محض ام. تسلیم!
دنبال شمردن و آزمایش و عدد و رقم نیستم. تست و شماره و نمره رو میسپرم به جاناتان و دکترا.
خودم میمونم و این حس بدوی انسانی و زنانه که برام مونده .. همین برای من بسه
با ضعف و آسیب پذیری که تماما یکی میشم و به آرامی قبول میکنم که ناتوانم و با صدای بلند تکرارمی کنمش میبینم که تمام این مدت چقدر مبارزه کردم .
تسلیم بی چاره گی که میشم میبینم چقدر آروم ام. دنیای آدم های بی چاره دنیای خیلی آسون تریه. توش دنبال راه نمیگردی. میدونی همینیه که هست. مهم نیست تو چی هستی و چی میخای.. همینیه که هست. آرامشی که با قبول کوچک بودن به آدم دست میده وصف ناپذیره. یک جور ایمان آوردنه انگار!
مثل یک حیوان اهلی که تسلیم دستای قدرتمند صاحبشه.

۲- فیلم محبوب من دکتر استرنجه (Dr. Stephen Strange) . جراح مغروری که در یک تصادف همه توانایی هاشو, مخصوصا دستاشو از دست میده. در مسیری که برای برگردوندن توانایی هاش طی میکنه با یک ارشد به اسم The Ancient One آشنا میشه. وقتی ارشدش (The Ancient One ترجمه اش چی میشه ؟ فرد باستانی؟ ) در مورد مواجه شدن با مرگ خودش با دکتر صحبت میکنه بهش میگه: 
تکبر و ترس هنوز تو رو از یاد گرفتن ساده ترین و مهم ترین درس ممکن باز میدارن!
دکتر میپرسه: اون چیه؟
و ارشدش جواب میده: اینکه تو مهم نیستی!

The Ancient One: Arrogance and fear still keep you from learning the simplest and most significant lesson of all.
Dr. Stephen Strange: Which is?
The Ancient One: It's not about you.

Monday, April 15, 2019

نمیدونم چی بگم 
نفسم بند اومده 
احساس میکنم که خوابم 
احساس میکنم که خیلی خیلی ممنونم. 
جواب آزمایش امروز مثبت بود 

امیدوار بودم میتونستم بیشتر بدونم 
گفت خانومه که نرم مثبت بود .. شاید معنی اش این بود که اون هورمون مهمه خیلی زیاد بالا نبود اما به هر حال بالا بود 
و از مرز حامله شدن رد شده بود

و من میخام کمتر و کمتر بدونم میخام بیشتر و بیشتر صبوری کنم و حس کنم و فکر نکنم 
به نوشتن کتابم فکر میکنم 
به سر فصل هاش 

چقدر آخر هفته ای که گذشت من اسیب پذیر بودم .. چقدر زنی که منتظر جواب آزمایشه آسیب پذیر و ناتوانه 
چقدر مظلوم و بی دفاعه در مقابل نگرانی پریود شدن 

چقدر گاهی زندگی آدم و در موضع ضعف قرار میده 

- تمرین ۱۰ تا ۱ قدر دانی میکنم که خیلی اثر بخشه 
- وقتی رقابت با کسی (بغل دستی ام ) میاد سراغم به طاهره دیروز فکر میکنم. به اینکه امروز چی دارم که دیروز نداشتم 

میخام برم یک دور مدیتیشن کنم و یک چرتی بزنم 
امروز ۱۵ آپریل بود 
دیروز خودم تنهایی مونا رو بردم پرورشگاه حیوونا و تحویلش دادم 

Wednesday, March 20, 2019

۱۳۹۸: دست نوشته ای برای تحویل سال نوشته شده از سر کار



از اون عید هاست که عید شده ولی قلب من هنوز تو سال گذشته دنبال گمشده هاش میگرده. عید شده ولی من اصلا آماده نیستم. هفت سن نخریدم. چیزی نچیدم. یک دونه سیب از شرکت بردشتم بیارم  خونه, با سیر و سرکه و سکه که خونه هست  .. شمردم ببینم چند تا سین میمونه .. 
 سبزه و سنبل و سماغ کم هست. میدونم وقتی این چیزا رو بزارم کنار هم برای گربه ها هم سال نو میشه. میتونم تصور کنم سبزه براشون حکم بهشت داره. شاید اصلا برم سبزه مخصوص گربه بگیرم. 
غمگین ام که سال جدید شده و من هنوز تکلیفم با خود قدیمی ام روشن نیست. 

که برای برنامه سال نو چیز تازه ای ندارم غیر از اینکه بنویسم: خداحافظی از مادر شدن
 که برنامه زندگی که برای خودم چیدم با اون چیزی که طبیعت برای من چید جور در نیومد و من چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم تصمیم طبیعت بشم. 
که چقدر سختمه به خود قبلی ام بگم خداحافظ و از نقشی که سال ها یواشکی براش تمرین کردم جدا بشم و خودم , مسیرم و برنامه زندگی ام رو برای بار اول بدون داشتن بچه تصور کنم. نقش های دیگه هستن اما این یکی شون قرار نیست پر بشه. 
غمگینم . 
 هر چند ساعت یکبار همه این رو از نو مرور میکنم .. همه تلاش هایی که کردیم رو.
حرف آخر رو چند هفته پیش یک مشاور ناباروری بهم گفت. دستم رو گرفت و کنارم ایستاد و پرده رو زد کنار و حقیقتی که قادر نبودم تو چشمای روشنش نگاه کنم از پشت پرده های اصرار و انکار بیرون آمد. "شاید دیگه وقتشه که از نقش مادری خداحافظی کنی"
من آماده ام که رها کنم. به جاناتان هم گفتم که خیلی سختم شده. دیگه نمیتونم اینطوری زندگی کنم. دیگه این آخرین تلاشمون باشه چون دیگه بسه.. اون هم قبول کرد. 

سال ۹۸ سالی میشه که من آلبوم زندگی ای که به عنوان مادر آینده برای خودم تصور کرده بودم رو کم کم میبندم. و دیگه کمتر به عکس های خودم نگاه میکنم. عکس هایی از من و بچه هایی شبیه من و جاناتان. 


شاید همسایه تراپیستم که چندین باز با آنالیز کردن من و گذشته ام سعی کرد مشکل حامله نشدن من رو از ریشه حل کنه الان بگه تو اونقدر سر بزرگ شدن دو قلو ها و دیدن رنج دو تا بچه مظلوم که پدرشون رو تو روزهای نوجوونی به سختی و روز به روز از دست دادن عذاب کشیدی که دیگه نمی خوای هیچ بچه ای این عذاب رو تحمل کنه.. 
شاید مسولیت دوقلو ها از سن نوجوونی و فشارش منو از مادر شدن زده کرد یا شاید مرور سختی هایی که تو این سالها تحمل کردم برام مدلی ساخته که "زندگی سخته بچه سخت ترش میکنه" یا چمیدونم چی .. 

هر چی که هست این زندگی من بود . خیلی جاهاش رو خودم انتخاب نکردم.  انتخاب نکردم که پدر و مادرم  همچین آدم هایی بودن با شکست های اقتصادی و احساسی پی در پی. انتخاب نکردم پدر و مادرم این جوری برای زندگیشون تصمیم بگیرن که زندگی من رو از نوجوونی به بعد تماما تحت تاثیر خودش قرار بده. انتخاب نکردم که مسولیت دو قلو ها به اون شدت با من باشه .. انتخاب نکردم که حامله نشم.

 اما تو این بازی که خیلی جاهاش دست من نبود کارت هام رو خوب بازی کردم. به این اطمینان دارم. تو این بازی زندگی شانس های گنده و خوبی هم آورم و ازشون خوب استفاده کردم. 

سال ۹۸ برای من سالی میشه با یک سری نقش تازه که میخام برای خودم بسازم. آلبومی تازه با عکس هایی که شروع دوباره زندگی من از نوجوونی به بعده. مدام خواب اون دوران رو میبینم.. من بدون فرزند چطور آدمی میشه ؟ من ۳۴ ساله بدون فرزند خودش رو در آینده کجا و چطور میبینه ؟

- بی شک بیشتر شنا میکنم. شنا تصویر من برای تلاش آرام و گذشتن نرم از بین آب هاست.. تلاش آرام و کندی که برای زنده موندن میکنم.
- بیشتر نقاشی میکنم. نقاشی من رو به عمق خودم وصل میکنه. هزاران ایده دارم اما بیشتر از همه باید به طور منظم به جایی برم که آدم های دیگه هم نقاشی میکنند. یک کم تعهد لازم دارم براش .. 

چیز دیگه ای که گاهی دلم تنگ میشه براش جلسات گروهیه .. اصلا مهم نیست موضوعش چی .. اما دور هم جمع شدن و حرف زدن.. این کار هم خیلی برای من خوبه.. مثل تجربه عبادت دسته جمعی میمونه.. (نماز عید فطر طبقه بالای مسجد پیر تکیه. بوی چادر های شسته. بوی مامانی ) 

الان بیشتر از هر وقت دیگه ای مدیتیشن میکنم که آرام بمونم و بیام سر کار و برم خونه . مدیتیشن بخشش و تشکر و کنار آمدن با احساسات سخت و عزاداری  و موندن تو مسیر.

سال ۹۸ رو با از دست دادن شروع  می کنم. 


Sunday, March 10, 2019

نظری از دنیای آدم های بیرون


اخطار : این یک نوشته تاریکه
تقاضا : تورو خدا به خودتون نگیرین و بعدش در موردش با من حرف نزنین.

 زن های هر روز رو به سه دسته تقسیم بندی کردم: اونهایی که مادر شدن و هیچ نمیفهمن من/ما چی تجربه میکنم. اینها خوش بین و مهربان و امیدوارن و بعضی هاشون سکوت میکنن  وبعضی ها هم میگن بابا چیزی رو از دست ندادی والا ما حسرت یک خواب کامل و یک ساعت تنها با شوهرمون و یک حموم  آسوده به دلمون مونده .. بعضی ها شون هم که خیلی کار محورن از داشتن بچه خیلی احساس عقب موندن از پیشرفت های کاری میکنن .. رقابتی ها هم ته دلشون برنده شدن و یک احساس امنیتی میکنن ..  هر کی به نوعی!

 دسته اول یک زیر گروه داره - اون هایی که دوره ای سقط / انتظار / وحشت ناباروری رو تجربه کردن - اون ها خیلی کنجکاون- دوست دارن بدونن چی به سر ما میاد, بیشتر از بقیه سرک میکشن. میخوان عمق احساست رو بدونن و اینکه دقیقا مشکل چیه و الان کجای مراحل پزشکی هستیم . 
انگار هنوزمیخوان بدون اگه بچه دار نمیشدن چه دنیای تاریکی در انتظارشون بود و حالا با مطالعه من و چشمای همدرد و سوال های خیلی خیلی ریز میخوان بفهمن. وسط حرفامون هم یا بچه شون از یه جا میفته که اونا از جا میپرن و با عذر خواهی برمیگردن یا بچه شون به گریه میفته یا گشنه شه. این سناریو خیلی کمدیه .. دارن با من همدردی میکنن و درست وقتی درد من با سوال هاشون  به ظریف ترین و حساس ترین نقاط وجودم دست میزنه ناگهان بچه شون بهشون احتیاج پیدا میکنه.. من با اینکه میدونم هیچ کدومشون برای من این دنیا رو نمی خوان اما احساس میکنم دیدن داشته های اون ها و مقایسه کردن خودم باهاشون خیلی اذیتم میکنه ., مخصوصا که اون ها هم چند وقت ناشکیبایی و شکست رو تجربه کردن اما اونقدر خوش شانس بودن که بلاخره مادر شدن.

البته همه کسانی که دیدم این طوری نبودن, اما اکثریت- 

دسته دوم اونهایی که هنوز تو زندگی به این جا نرسیدن که بچه ای بخوان و نتونن. درک این دسته از دنیای ما خیلی آنالیتیکال و امیدوارانه است. شعارشون  ناامید نشو و شما خیلی جوونین هنوز کلی وقت دارین هست . (من خودم سالها تو این دسته بودم  ته دلم هم مطمئن بودم که نوبت خودم که بشه راحت بچه دار میشم)
  شاهد مثال بیشتر این دسته یک داستان خانوادگیه : زن پسر خاله من بعد ۸ سال تلاش همین پارسال تابستون دختر زایید. هیچ خبر ندارن اون ۸ سال اون زن پسر خاله چه بهش گذشت. چند سالش مطمئن بود که دیگه نمیشه.
 شما ۸ سال نه ,۲ سال  هر ماه یک امتحان بده قبول نشو ببینم امیدوار و شاد میمونی؟  فلانی بعد ۵ سال قبول شد پس منم میشم ؟ حالا امتحان که یک کمی تلاش و برنامه ریزی اش دست خود ادمه.. این که غیر از سکس هیچی اش دست آدم نیست.

این دسته یک جمله محبوب هم دارن که الان دیگه علم اونقد پیشرفت کرده همه میتونن تو سن بالا بچه بیارن. نمیدونم این تصور فانتزی از کجا ایجاد شده که آدم یک روز صبح  سه شنبه میره مرکز ناباروری و یک دور ای وی اف میکنه وهفته بعد حامله برمیگرده خونه. کاش آمار کسایی که بدون بچه از مرکز ناباروری مستقیم میرن مرکز مشاوره روان درمانی رو هم منتشر میکردن. یا کسایی که ۳ بار ای وی اف کردن و اون هورمون ها- ی خیلی بالا پایین کننده-  رو مصرفت کردن و نتیجه نگرفتن .
خیلی خوب میشه ماها یاد میگیریم که در این مورد با آدم های این دسته حرف نزنیم و انتظار درک متقابل نداشته باشیم
حتا اگه این دوست در همه زمینه های دیگه زندگی خیلی خوب ما رو درک میکنه.
فکر عصبانی ای که روزهای درک نشدن از این آدم ها بهم دست میداد این بود که کاش این دسته  یادمی گرفتن فقط احساس دیگران رو بشنون و هیچی نگن. در مورد دنیایی که یک روزش رو تجربه نکردن کامنت یا نسخه ندن..

البته بی انصافی نباشه که دوستای خیلی کمی برام موندن که واقعا مهربانانه سوال نپرسیدن. نپرسیدن چرا؟ مشکل شما چی؟ از کدومتونه ؟ بقیه فامیل ها و دوستای نزدیک و  دور رو دیگه از یک جایی به بعد آپدیت نکردم. گوشهام از شنیدن کامنتها و راه حل خون اومد ..

دسته آخر اون هایی که به دلایل مختلف به این جا رسیدن که حس میکنن یا واقعا نمی تونن / نخواهند توانست مادری رو تجربه کنن. من تو اون دسته نادر سومم که کسی نمی بینتشون. ماها میتونیم تا حدود ۴۰ سالگی خودمون رو پشت کار و بقیه زن ها قایم کنیم . اغلب آدم ها چون درکی از اونچیزی که ماها تجربه میکنیم ندارن فکر میکنن با راه حل های روزنامه و کوچه بازار میتونن ما رو درمان کنن.

ما اما در فازی که هنوز با ناباروری میجنگیم خیلی دنیای بالا- پایینی داریم. مثل اینکه  سوار چرخ و فلک ایم. یک روزایی خیلی خوب و امیدوار و یک روزایی از خونه نمیتونیم در بیایم. دیروز برای من روز خیلی خیلی پایینی بود.صبح  تو اوج اسیب پذیری ام بودم که این ها رو نوشتم و عصر مارتا رو دیدم. مارتا شاید هم سن و سال من بود. چند سال پیش رحمش رو بخاطر سرطان در آوردن. دلم ریش ریش شد وقتی گفت منم نمیتونم هیچ وقت بچه ی خودم رو داشته باشم و دور مردمک های ابی اش رو رگه های قرمز گرفت.  دیدنش اقیانوس بود وسط بیابون .. حس کردم دلم میخاد سفت بغلش کنم و فشارش بدم. تو یک مرکز درمان ناباروری کار میکرد و بهم گفت که این شغل بهش کمک میکنه.
الان اگه مامانم یا خاله ام بودن میگفتن تو خودتو با اون مقایسه نکن ! راستش من با اون خیلی بیشتر احساس درک و نزدیکی میکنم تا با مامان و خاله ام و حتا خود ۵ سال پیشم. میدونم که این دنیاها خیلی خیلی برای من ۵ سال پیش تاریکن. من ۵ سال پیش الگوش مامانش بود که ۳ شکم بچه سالم زایید. من ۵ سال پیش خیلی مطمئن بود که بچه خواهد داشت. من الان دنبال چیز دیگه ایه . دنبال خود گم شده اش میگرده و میخاد یه جایی در آینده مادر بشه.. دیگه فرقی نداره که بچه خودش نباشه.

از خودم تقاضای یکم احترام دارم. یکم احترام برای احساسی که دارم تجربه میکنم. یکم قضاوت نکردن زندگی و لحظه هام. یکم این فضا رو به خودم میدم که حس نکنم احمقم. که الکی این همه اذیت شدم.آدم تو ضعف خیلی خودش رو میبره زیر سوال. انگار تو یک دور باطل افتادم که دلم میخاد یک زن قوی و محکم بیاد و دستم رو بگیره و از این جا در بیاردتم. فقط نه کسی از دسته اول یا دوم .. کسی که میفهمه من چی تجربه کردم.

- برای مارتا من هم جزو دسته اول و دوم ام .. من هیچ وقت سرطان نگرفتم که حس اونو و دردشو تجربه کنم. من توانایی باروری ام رو با یک بیماری بدجنس از دست ندادم .. من ساعت ها درد نکشیدم و جراحی سخت نکردم وشیمی درمانی نکردم و آدم ها رو به دو دسته بیماری خاص و غیر تقسیم نکردم. برای من زندگی هنوز امنیت داره و انگار تو صد سال دیگه هیچ خطری تهدیدش نمیکنه.
حس میکنم هر حرفی مطلقا - هر حرفی- من به مارتا بزنم دقیقا پوچ و تو خالیه ... پوچ و پوک ..میشه نظری از دنیای آدم های بیرون. انگار از یک سیاره خوش آب و هوا میخای مشکل تنفس و آب و هوای آدمی رو سیاره دیگه رو با چند تا جمله تسکین بدی یا حتا حل کنی !
از خودم انتظار دارم قبول کنم اینکه من هیچ حرفی/ راه حلی برای مشکل نفر دیگه  ندارم خودش بیشترین کمکه.




آخر روز همه ماها میایم خونه.. زخمامون رو میلیسیم و شب رو بغل میکنیم و میخوابیم تا فردا.

Friday, January 11, 2019

2019 Resolution!

یک حسی دارم که باید وضوح سال / فصل / ماه جاری رو بنویسم. این ها چیز هاییه که تو سرم میپیچه و برای سال ۲۰۱۹ میخام سر مشق شونو تمرین کنم..


ازموضوعات کاری شروع میکنم 

مهارت مدیریت 
۱. مدیریت پروژه project management 
۲. مدیریت آدمها people management 
۳. مدیریت محصول Product ownership
۴. مهارت ارتباطات Communication skills 

این ها تو ذهنم میپیچه و نمیدونم ابعاد هر کدومش چیه (حدودی میدونم ) و چه دانش و توانمندی هایی براشون لازمه
دوست دارم در این زمینه ها کتاب مقاله  کنفرانس یا ویدئو آموزشی, دوره بگذرونم
دوست دارم این حیطه کاری رو کشف کنم و بفهمم که توانمندی های لازم برای هر کدوم چی هاست
یکی دوتا دوره تو کورسرا ثبت نام کردم که باید ببینم آیا واقع بدردم میخورن

مهارت تایپ کردن
به شدت نیاز دارم که این مهارت رو تقویت کنم

مهارت ارتباط برقرار کردن 
مهارت درست به اشتراک گذاشتن. 

مهارت زبان آموزی 

یاد گیری زبان فرانسه در سطح A تا تابستون. دقیق تر بگم ا- ۱ برای فصل زمستون
بهتر کردن زبان آلمانی و انگلیسی.. میدونی رویایی میشه اگه هر دوی این زبان ها رو درحد زبان مادری یاد بگیرم
رویایی.. (لامصب ایده ال گرایی نیست که .. حدش آسمون هفتمه)

https://www.inklyo.com/improve-your-english-when-youre-a-non-native-speaker/

    1. Swim in a sea of speech (i.e., immerse yourself in English)
    2. Take notes
    3. Practice makes perfect
    4. Be a grammar geek
    5. Write it out
    6. Go pro
    7. Don't be afraid to make mistakes

در هر حال که خیلی رویایی میشه احساس میکنم یاد نگرفتن یا ارتقا ندادن زبان بخاطر اینه که بخشی از من به مهاجرت به چشم یک "پدیده مدت دار" نگاه کرده بود. انگار من که لازمم نیست. واین نیاز به زبان یک جایی تمام میشه و مندوباره فقط فارسی حرف میزنم.  

بنویسم تا یادم نره دکتر آریا بهم گفت زندگی یک کاروانه که هر کس یک جایی بهش اضافه میشه یا ترکش میکنه 
تصویرش برام  یک کاروان که تو دل طبیعت کویر آروم و منظم حرکت میکنه .. یک شبهای جشن و پایکوبی تا دیر وقت بیدار بودن در آتیش و شبهای عزاداری.. شب های دور هم نشستن و شب های تنهایی.. در هر حال زیر سقف آسمون بلند. 


الان که میدونم مهاجرت من به این کاروان که تواروپاست دائمیه و میخام این راهو طی کنم دیگه از یاد گیری زبان راه گریزی ندارم. دیگه میدونم فقط گاهی میرم سفر به دیدن عزیزانم به کاروانی که تو ایران حرکت میکنه و میبینمشون و چند شب با اون ها سفر میکنم و باز برمیگردم به این کاروان. همراه های دائمی من مادرو خواهروبستگانم نیستن. غمگینه اما حقیقته
 جاناتان و چند تا دوست برگ درختی دارم که تو این شهر همسفرهای منن.
احساس عجیبی دارم اما میدونم که سر جام هستم. نمیخام جای دیگه ای باشم. نمی خوام همراه مادرم وبستگانم و تو جهت اونها  سفر زندگیمو طی کنم. چند سال طول کشید تا بتونم این جمله رو با تمام قلبم بنویسم ؟ 
بگم ؟ ۹ سال و سه ماه و ۵ روز .. (از ۶ اکتبر ۲۰۰۹ که اومدم آلمان تا ۱۱ژانویه ۲۰۱۹) 
 دلم برای نبودن بعضی شب ها کنارشون تنگ میشه و جای اونا هم بعضی شبا کنارم خالیه اما این کاروانیه که راه منو میره. و یک جایی از قلبم گرم میشه از این امنیت. 

مهارت تحرک داشتن  
تمرین مرتب یک ورزش / بهتر شدن در اون 
 تمرین مرتب یک رقص / بهتر شدن در اون 

مهارت آواز 

مهارت نقاشی 

مهارت عشق بازی
مهارت صمیمیت با نزدیک ترین انسان زندگی ام 

مهارت خوب خوابیدن برای خواب خوب ارزش قائل شدن. تمرین آگاهانه خوابیدن. 

مهارت لذت بردن و شاد گذروندن 
مهارت جک گفتن
 مهارت خندیدن به چیز های ساده 

مهارت / تمرین آگاهانه غذا خوردن 
مرور همه فکرها/ کار هایی یی که موقع خوردن و آشامیدن تجربه میکنم 


مهارت مراقبه و تمرکز  / برای مراقبه وقت گذاشتن 

 مهارت قطع ارتباط از محیط کار
مهارت قطع ارتباط از محیط ایران / ساری 
مهارت غرق شدن در کاری / فکری / احساسی / لحظه ای
مهارت گوش دادن  

مهارت پیدا کردن قطب نمای کاری ام 
دقیق جهت کار کردنم .
مقایسه نکردن / ندیدن هم کارهام. ایستادن سفت سر جای خودم و دونستن جهتی که دارم میرم 
از ۳۴ سالگی تا ۴۰ سالگی:  امروز فکر کردم ۴۰ سالگی زمان خوبیه برای گذاشتن سنگ مرجع. 
اگه فقط سن کاری ام رو در نظر بگیرم که میشه حدود ۴ سال, هنوز خیلی جوون و کم تجربه ام. و هنوز خیلی جا دارم که پیشرفت کنم. هر جور مقایسه ای هر جور مقیسه ای خیلی غیر منصفانه است 
حتا جا و موقعیت من تو شرکت هم مهم نیست. به نظرم مهم ترین چیز کاریه که انجام میدم و جهتیه که حرکت میکنم 
اگه بدونم تو ۴۰ سالگی میخام کجا باشم / اگه بدونم که چی میخام کجا هستم و آیا در مسیرچیزی که میخام هستم یا نه همین کافیه 

حس میکنم بیشترین چیزی که تا حالا روش تمرکز کرده بودم قدرت و موقعیت بود اینکه چه جوری نردبون رو هر چی زود تر طی کنم و به همه نشون بدم که چقدر زورم زیاده . این برام مهم بود. عدد سنم رو با هم کارهام مقایسه میکردم و احساس بازندگی میکردم که ۳۴ ساله ام با مدرک دکترا در زمینه غیر مرتبط و از یک ۳۰ ساله جایگاه دو مرتبه پایین تری در تقسیم بندی کمپانی دارم. البته اون سی ساله تقریبا دو برابر من سابقه کار داره یعنی از بعد لیسانس زده رو خط کار. و پذیرش این برای غرور من خیلی سخت بود خیلی. دقیقا قدرت طلبی شدید و احساس خود کم بینی به هم بافته شدن و من رو مدام و مدام در کشمکش و چالش قرار دادن. 
خیلی واقعی و تمیز و لخت حقیقت رو نوشتم 
الان اما آروم ام, سر جای خودم ام. شعار امسالم اینه که من اونقدر ها هم مهم نیستم. یکم از خود گذشتگی بیشتر یکم من کمتر. یکم کمتر من مرکز جهان باشم.. یکم بیشتر جهان رو ببینم.. آدم های دیگه رو .. مخصوصا جاناتان رو 
وقتی از ایران برگشتم انگار قطب نمایی کاری ام از نو خالی و باز نویسی شد. دیگه برام اونقدر تقسیم بندی و خط کش شرکت مهم نیست.

مهارت زندگی کردن 

تجربه من از زندگی به لحظه ها محدود میشه .. صرف نظر از اینکه چه دست آورد هایی داشتم یا چه برنامه ها و هدف هایی دارم کیفیت زندگی و لحظه های من به چیزایی ساده ای برمیگرده 
چیزایی مثل خوب خوابیدن و خوب غذا خوردن و کمی تحرک و ورزش و احساس رضایت از خودم و بدنم
 احساس شادی از رابطه ام امنیت از خانواده ام و کارم 

اومدم لیست نوشتم اما نمیخام زندگیمو کنترل کنم 
دوست دارم این مهارت ها تمرین کنم رو اما نمیخام خودمو مجبور کنم که اینا رو زورکی به زندگیم اضافه کنم  و هر لحظه لیستم رو تیک بزنم 

اگه به خودی خودم ول شم که خیلی وقتا از سر کار میام خونه رو مبل ولو میشم  با جاناتان حرف میزنم و جلوی سریال و تو توییتر و واتس آپ و تلگرام گم میشم و تا یه غذا بخورم و یه دستی به سر و روی خونه بکشم روز تموم شده. روز طولانی که بیشتر زمانش سر کار گذشت. حدس میزنم مهارت های مربوط به کار رو میتونم سر کار یاد بگیرم و این یعنی نصف لیست بالا (ابی ها ) (الان رنگی کردمشون ) مشکی ها مهارت هاییه که همه جا همراهم میاد و سبز ها مهارت هاییه که در محیط غیر کار( خونه یا بیرون) بهش میپردازم.

با خودم فکر میکنم اگه آدم برای این ها برنامه ای نریزه شاید هیچ وقت وارد زندگیش نشن 
و تصویر آدم هایی که این مهارت ها رو دارن تو ذهنم اینکه که این ها رو آگاهانه وارد زندگیشون کردن 
همین 
برای خودم نوشتم اینو 
قصد انتشارشو ندارم اما اگه منتشر هم بکنم مهم نیست 









ققنوس

اول ماه تنمه و پر از ایده های تازه ام 
هر ایده ای تو ذهن و احساسم پر از هیجان و جذابیته 
انگار که هر فکر دری به روی دنیای ناشناخته و پر رمز و راز باز میکنه و هر جوانه تازه فکری در من شوق و شور حرکت و تجربه ایجاد میکنه . مثلا همین نقاشی. به نقاشی که فکر میکنم پراز ایده های تازه ام ایده های تازه و بکر که قبلا نبودن اما الان چند تا چند تا با هم میان 
خودم رو مقابل یک عالم کار نکرده و پر اشتیاق میبینم 
خودم رو مقابل چند تا بوم نقاشی تصور می کنم 
تو ذهنم کلاس نقاشی میرم و پیشرفت میکنم 
تو ذهنم با آدم ها راجه به نقاشی هاشون سر کلاس حرف میزنم 
تو ذهنم کوه میکشم 
چند تا کوه 
پروژه کشیدن یک کوهستان تو فصل های مختلف. مخصوصا بهار با برف با آسمون خیلی ابی, اصلا لاجوردی .. مثل آبعلی همین هفته پیش
کوه های آسمون ابری و برفی 
رشته کوه های ستبر و تمیز 
کلا میزنم تو کار طبیعت 

بازم زن های زیبا میکشم تو ژست های مختلف 
برای اتاق بچه های سوفیا کارتون میکشم 
برای مادر جاناتان یک گل استوایی میکشم 
احساسی که روز ها داشتم رو با یک طرح ساده تصویر میکنم 
خواب هامو تصویر میکنم 
تو ذهنم دنیای یک نقاش رو زندگی میکنم 

همه اینها تو یک ثانیه .. یک ثانیه وقتی دارم یک ایمیل میخونم و حواسم یک میلی ثانیه پرت میشه 
وقتی دارم از جلسه کاری نوت برمیدارم و سکوت میشه وسط  جلسه 
وقتی دارم با رییسم صحبت میکنم و یک لحظه وقت خالی گیر میاد... همه ی این شوق زندگی تو دلم میپیچه و مست میشم

و روز اول پریودم هم هست, انگار ققنوس پیر و مریض هفته پیش  آتیش گرفته و یک جوجه پر شر و شور تو لونه نشسته 


عکس از اینجا