از نوجوانی علاقه شدیدی به روانشناسی داشتم. اون موقع منابع من محدود به مشاوره در پیت مدرسه بود و کتابهای آنتونی رابینز که همون مشاوره معرفی کرده بود و مجلات موفقیت که باز هم احمد حلت شخص محبوب مشاور مدرسه بود
سالهای دانشجویی به کند و کو در کتاب های یونگ و فروید و تفسیر خواب ها و شرکت تو کارگاه های خود شناسی خانومی که همین مکتب ها رو تدریس میکرد گذشت.
اوایل سالهای مهاجرت دوستان خوبی پیدا کردم که البته راهنمایی ها و کمک گرفتن از اونها کمک بزرگی به انتخاب های درست در دو راهی های مختلف بمن کرد
اما در همون دوران ها اتفاق هایی برای خانواده ام در ایران افتاد که شدیدا تلخ بود و راهنمایی ها دیگه کمکی نمی کرد. مهاجرت وابستگی های مسموم و همه سختی های دنیایی که من در ایران جا گذاشتم منو بسمت پیدا کردن یک تراپیست خوب سوق داد. اون جا بود که کم کم قسمت های مختلف روح من جایگاه خودشون رو پیدا کردند و طی ۶ سال گذشته با صحبت های اوایل فشرده و بعد پراکنده با مشاورم, ذهن من به آرامش نسبی دست پیدا کرد و الان میتونم از پس مسائل مختلف بهتر و آگاهانه تر بر بیام. میتونم بفهمم چی میخام و از سردرگمی مشکلات فلج کننده زودتر و با تخریب کمتر بیرون بیام. زندگی تغیری نکرد اما من تغییر کردم.
اما علاقه من به روانشناسی باقی موند . بخاطرش کتابهای خوب زیادی خوندم و تو کارگاه های متعددی شرکت کردم. تا اینکه همین اواخر تو یکی از کارگاهه های عالی ارتباط بدون خشونت فهمیدم من از روانشناسی چه انتظاری دارم.
من همیشه دغدغه ام هضم زندگی بوده. فهمیدن اینکه چرا آدم ها رفتاری میکنند که میبینم. در مقابل کارهایی که انتظارش رو ندارم چکاری باید انجام بدم. شد برای خیلی ها جواب این سوال ها بدیهی باشه اما من مدل سازنده ای در کوله بار تربیتی ام با خودم نداشتم. مادرم با همه صبوری هاش خیلی منفعل و نگران قضاوت مردم بود. پدرم به راحتی خشمگین میشد و سر هر چالش کوچکی آتش سوزانی به پا میکرد. من نمی خواستم مثل پدر و مادرم باشم. نمیخاستم مثل عمه ها یا زنعموهام باشم. خاله هم شدیدا سنتی فکر میکردند. به طور ناخود آگاه خیلی چیز ها از اطرافیانم کپی کردم اما در سطح خود آگاه همیشه دچار چالش بودم . شاید دلیلش دیدن رفتار ها و روابط پدر و مادرم بود
هفته پیش توکارگاه ارتباط بدون خشونت, با هم کارگاهی هایی که بعد از ماه ها احساس دوستی و نزدیکی باهشون میکنم طی یک سری صحبت فهمیدم انتظار من از روانشناسی, تراپیست شدن و سرویس درمانی به آدم ها دادن نبوده. انتظار من جواب دادن به سوال های اون دختر سیزده- چهارده ساله بوده که نمیدونست چه پوششی مناسبه. چطوری باید اتفاق ها رو هضم کنه و معنی بهشون بده, نمیدونست چرا در بعضی موقعیت ها فلج میشه و نمی تونه درست واکنش نشون بده و مدت ها بعد خودش رو سرزنش میکنه و هزاران جوابی که میتونست بده و از خودش دفاع کنه رو با سکوت قورت داده
من میخاستم خودم رو بهتر بشناسم و رشد کنم. میخام با تمام پتانسیل هام زندگی کنم نه فقط با همون هایی که مامان و بابام با دانش اون زمانشون تو اون محیط و فرهنگ و شهر بهم دادن. برای من اون نقطه شروع بود اما کافی نبود
هدف از آموزش فراهم کردن بستری برای انسانه که برای زندگی در آینده در فرهنگ و کشور خاصی آماده و مجهز بشه. من باید خیلی از تجهیزات رو خودم پیدامیکردم و به کوله بارم اضافه میکردم
من میخاستم زندگی رو بشناسم و ببلعم و هضم کنم.
هنوز هم میخام.
بچه گریه میکنه .. باید برم
🥰🥰🥰
ReplyDelete