Monday, August 26, 2024

این جا را فراموش نکردم

بلاخره دیر یا زود باید بیام و به خودم سلام کنم 

خانوم چهل ساله ای که شدم 

قبل هر چیز ,  یک سلام  و ابراز دلتنگی به نرگس بکنم . ای کاش که این جا رو میخوندی و می فهمیدی که خیلی بیادت هستم  و گاهی موقع آشپزی و مرتب کردن خونه , گاهی قبل خواب, گاهی وسط روز  باهات حرف میزنم 


بعد خاستم اینجا بنویسم یادم نره .  اسم این پسره که امروز حدود سه ساعت به مغزم فشار آوردم و یادم نیومد و چهارصد پنجاه ایمیل رو زیر و رو کردم تا بفهمم اسمش چی بود گتام بود , گتام ردی   

نگرانم حافظه ام دچار کندی شده باشه .  همیشه تو اسم خوب نبودم اما این  چهل سالگی قضیه رو جدی کرده 


خلاصه میدونم باز میام و مینویسم . دست کم راجه به چهل سالگی 

Wednesday, June 7, 2023

مامانی و آقاجون



کیلومتر ها و سالها از اخرین نشانه های شما دورم
دلتنگتونم
کاش میشد به گذشته رفت
زمان خیلی عجیبه
از طرفی بی نهایت امن هستم که دست ادمهای نادرست به اسیب پذیر ترین جاهای زندگی من نمیرسه
از طرفی دست من هم به دلتنگی هام


دیشب دل تنگی نمی گذاشت بخوابم, نفسم تنگ بود


باید گریه میکردم اما دوتا بچه‌ی نوپا و استرس بیدار شدن فردا نمیگذاشتند
اخرش دل سپردم به دلتنگی، به مامانی.غم رو گذاشتم که بیاد.. حتا بدون گریه. مواجه شدن با اسیب پذیری

یجوری غریبی وصل شدم به مامانی یادم افتاد وقتی بچه بودیم مامانی هم دلتنگ نبودن مادرش میشد. یادم افتاد که چقدر مادرش رو دوست داشت. این غم دلتنگی برای کسایی که برامون مادری کردن ما رو بهم وصل کرد و من اروم شدم


از اون همه شبهای تابستون و زمستون تماشای زندگی کردنش، این برام موند که میدونم یکی خیلی دوستم داشت و این که برای زندگی کردنم مدل یک ادم واقعی روبروم بود با بدی ها خوبی ها دل تنگی ها و تلاشهاش برای زندگی

Saturday, December 31, 2022

در دل دارم امید

۱.
شب سال نوه

مثل تمام شش سال گذشته این شب رو مهمون پدر و مادر خارجی م اینگلا و انزو بودیم 
امسال موقع تحویل سال و تمام اون آتیش بازی پر از زیبایی -با پس زمینه موسیقی کلاسیک و شامپاین- میتونست رومانتیک و پر از حس های شیک باشه , اما غم  بود و دلتنگی. 
همیشه وقتی به مردنم فکر کردم این تصویر اومد تو ذهنم که اگه تا پیری عمر نکنم و مثل  خیلی های دیگه مریض  بشم, مخصوصا اگه تو جوونی باشه از ته وجودم میسوزم و میگم چقدر غیر منصفانه , چه حیف, چرا من اینقد کم عمر  میکنم در حالی که میتونست خیلی بیشتر باشه 
امشب, یکم مست و یکم سنگین, اما این برام حل شد 
اگه روزی, از امروز تا هر وقت زندگیم, ناقوس تمام شدن عمرم رو شنیدم, بیاد خودم میارم که چه جان های عزیز و جوانی گرفته شدند . چه بچه های زیبا و معصومی کشته شدند. جسد چه نوجوون های شاداب و ماجرا جو و پر انرژی ای رو در خفا و شبانه به خاک سپردند. مادرهای زیبایی که بچه هاشون سر گورشون خاک چنگ زدن, پدر های که تا ابد داغدار نیومدن زن و فرزندشون شدن . اخ از اندوه غیر منصفانه مادر های داغدار چی بگم ..
وقتی یادم میاد در چند سال گذشته  چه بر سر بچه های کم سن و سال ایرانی گذشت بخودم میگم, از این دنیا رفتن من هم شاید زود و غیر منصفانه باشه اما می پذیرمش. آرزو میکنم وقتی میمیرم این شانس رو داشته باشم که با عزیزانم خداحافظی کنم. که زمان داشته باشم کارهای کوچک نیمه تمام رو تمام کنم. که فصل آخر زندگی من جوری نباشه که بچه هام کوچک باشند و صدمه ببینند. آرزو میکنم که مادرم تو این دنیا نباشه که غصه پیرش کنه . آرزو میکنم بچه ها رو از آب و گل در آورده باشم و آماده کرده باشم برای نبودنم. آرزو میکنم که زندگی نکرده نداشته باشم. که بی حسرت از دنیا برم 
دست مرگ رو همچون دوستی قدیمی* در دست بگیرم و آرام به همراهش به دنیای رفتگان برم. 
این ها رو قبلا به این راحتی نمی تونستم قبول کنم به تزرم هر حالتی غیر از ۸۰ سال زندگی غیرمنصفانه و ناکافی بود. قبلا قبول کردن "مردن" برام زور داشت مخصوصا تو جوونی 
الان اما, وقتی یک جوون دستگیر میشه فردا به خانواده آش زنگ میزنند برایت حویل گرفتن  جنازه اش, میگم چه لوسه تصویر من از مرگ. 

۲.
امروز دختر اولم سه ساله شد. روز آخر سال تولدشه .اون موقع یک هفته از تاریخ تولد بچه گذشت و من رفتم بیمارستان و  چهار روز درد القایی کشیدم و روز چهارم فکر کردم دیگه واقعا زنده نمیمونم. انقدر درد کشیدم که یک جا از حال رفتم و نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره. بیمارستان به هیچ وجه حاضر به سزارین نمیشد. رفتم با پزشک داد و بیداد کردم که پرونده ام رو بدین من باید از اینجا برم. بچه ام داره میمیره . نمیفهمیدن. واقعا نمیفهمیدن من چقدر مردن بچه ام رو نزدیک حس میکنم. آخرش با داد و بیداد پزشک ارشد اون شب اومد و گفت بزار اپیدورال رو امتحان کنیم اگه تا صبح زایمان طبیعی نکردی برات سزارین میکنم.
و با اپیدورال دخترک به دنیا آمد. اما ندادن بغلم. مستقیم بردنش بخش تخصصی اطفال تا ریه  هاش رو از آب آمنیوتیک سبز تیره خالی کنن و به اکسیژن و آنتی بیوتیک ببندنش.
بیست دقیقه جیغ زدم و گریه کردم. داد زدم . التماس کردم. کمک خواستم. پرستار و مامایی که اومدن هیچی نمیگفتن. چون نمیدونستن حال بچه چطوره . فقط میگفتن الان دکتر میاد میگه . حتا نمیگفتن ایشالا چیزی نیس. امیدوار باش. هیچی غیر از حقیقت اینکه من نمیدونم. باید صبر کنیم دکتر بیاد. 
مطمئن بودم مرده. 
شوهرم دنبال دکتر ها رفته بود ولی اون رو هم پشت در راه بخش ویژه نگه  داشتن. میگفت نشستم رو زمین. آدم ها میرفتن و میومدن ام بهم نگاه هم نمیکردن. 
اومد بمن دلداری بده. بهش گفتم بچه مرده و بما نمیگند. 
اون ۲۰ دقیقه تو کما بودم. کمای بین مرگ و زندگی 

به بچه چی گذشت ؟ تا به این دنیا اومدبردنش یک جای دور و نا آشنا و پر استرس و  آب توی ریه هاش رو خالی کردن, تونست نفس بکشه؟ نمیدونم. نمیخام تصور کنم . تا امشب به این فکر نکرده بودم. چشماش چه حالتی داشت...
وقتی بیست دقیقه ی جانکاه گذشت و تیم پزشکان اطفال با یک تخت متحرک متصل به مانیتور آمدن من بی حال و منجمد بودم دکتر گفت این بچه شماست. لطفآ ببینینش. چیزی دیده نمیشه از اون زاویه. فقط آوردن تا بهم اطمینان بدن که زنده است . شوهرم میدیدش . 
منو به بخش منتقل کردند و بچه رو به مراقبت های ویژه 
فکر کنم یکم  بعد اومدن به بخش با شوهرم رفتیم ببینیمش, یادم نیست. فقط یادمه که وقتی بغلش کردم لخت بود تو حوله پیچیده و کلی سیم بهش وصل بود. پرستار ها یادم دادند چطور بهش شیر بدم. گفتن که هر چقد بخام میتونم پیشش بمونم و هر سه ساعت یکبار باید بیام بهش شیر بدم. 
بغلش که کردم مطمئن بودم نمیمونه. با اینکه بهم گفتن دریافت اکسیژنش خوب بوده و دوز اکسیژن رو کم کردن باز بخودم گفتم بهش دل نبند. میره و میمیری اگه بهش دل ببندی. از اینکه بچه خاله ام تو نوزادی مرد خیلی خیلی ترسیده بودم . 
 دیدم خاله جوونم چطور افسرده و پیر شد. 
بچه رو چند ساعت تو بغلم نگه داشتم. شیفت پرستار ها عوض  شده بود و گیر ندادن از کی اونجام. این پنجمین شبی بود که تا صبح شاید چند تکه نیم ساعته خوابم برده بود.
خسته بودم اما حس میکردم باید بیدار بمونم تا اگه نفسش بند اومد سریع برم خبرشون کنم. 
بعد ۴ روز از دستگاه در اومد و دوتایی بستری شدیم بخش  اطفال تا دوره ده روزه آنتی بیوتیک هاش تموم بشه. و اطمینان حاصل بشه که تو بدن کوچیکش عفونت باقی نمونده 
تو اون ۶ شب که بخش اطفال بودیم من به یک روح تبدیل شدم. حال روحیم در اثر فشار زایمان و ۷ شب نخوابیدن خیلی بد بود. واقعا میترسیدم بخوابم و اون نفس نکشه . یک شوهرم آمد شب تو راهرو راه رفتیم و گریه کردم اونقدر گریه کردم و بهش گفتم من از اینجا زنده بیرون نمیام . با اینکه بچه بهتر بود و امیدوار بودیم که چیزی به مرخصی نمونده امادیگه نمیکشیدم .  گریه های بچه های مریض تو بخش, مادر های داغون, بیخابی و شرایط جسمی و روحی افتضاحم, ریده بود به همون یکی دو ساعت خواب بین شیر دادن .
اون شب که تو راهرو گریه کردم, یک پرستار مرد اومد. نصفه شب بود. داشتم شیر میدادم به بچه و مثل  روح بودم. نمیفهمیدم کی ام. پیتر اسمش بود. گفت پرستار سر شب بهش گفته من راه میرفتم و گریه میکردم. گفتم حالم خوب نیست. گفت چرا استراحت نمیکنی . گفتم میترسم اگه بخوابم بچه بمیره. گفت من ده ساله پرستار بچه هام. تو همین بخش . هیچ وقت نشده که وقتی یک مامان خوابید بچه اش نفس نکشه . اینها خیلی قوی تر از این حرفان . حدود بیست دقیقه موند پیشم و فقط حرف زد. وقتی رفت سبک شدم و خوابیدم.. دو سه ساعت . بهترین خوابم بود. بیدار که شدم پر از حس عشق و قدر دانی و استراحت بودم. 
دیگه فقط منتظر بودم که شیفت پیتر بشه و بیاد و من حرفهاش رو  بشنوم و بعدش آرامش بگیرم..
 چند ماه بعد که برای تشکر از بخش رفته بودم بیمارستان, سراغیم پرستار آقا رو از هم کار خانومش گرفتم. گفت ما فقط یک پیتر داریم و امروز شیفتش نیست. اما حتما کارت و شکلاتت رو به دستش میرسونم وادامه داد  پیتر برای همه ما خیلی عزیزه.

یک فرشته بود.
هنوز هر سال یادش میفتم و اینکه تا ماه ها بعد  شب ها که میترسیدم بخوابم بچه نفس نقشه حرف های پیتر رو برای خودم تکرار میکردم.


ما بعد ۱۰ روز مرخص شدیم و اومدیم خونه 



۳. 
امشب اولی سه ساله شد. 
اون شب وقتی صدای آتیش بازی رو میشنیدم یادم افتاد سال نو شده 
شب پنجم  تو بیمارستان رفته بودم معاینه, پزشک زنان یک  آقای دکتر سوری یا لبنانی  بود. گفت شنیدی ایران چه خبره ؟ گفتم نه؟!
گفت امریکا یکی از سران ار تش تون رو تو عراق بمباران کرده , یک هواپیمایی مسافر بری اکراینی هم تو تهراه افتاده  ( اون موقع اطلاعات عمومی در این سطح بود ,نمیدونستیم هواپیما رو با موشک  زدن ) , دکتر گفت اوضاع کشورت خیلی خطرناکه ولی خودت سالمی!
نمیفهمیدم چی میگه 
واقعا فکر میکردم داره باهم شوخی میکنه. اونم در شرایط مزخرف معاینه واژینال و و اون همه خون ریزی بعد زایمان, 
شنیدن این حرف ها بنظرم خیلی عجیب میومد 

(اینکه رفتم دکتر زنان اورژانس بیمارستان معاینه بشم بخاط وحشتم از عفونت و کولی بازی ام  بود. پرستار ها رو قانع کردم منو با تلفن بفرستند معاینه تا مطمئن بشم عفونتی در کار نیست. )

 شوهرم اومد ازش پرسیدم جواب درست نداد. گفت لطفا نرو اخبار رو چک نکن بچه مهمتره. واقعا نمیکشیدم تو اون شرایط. فرداش دوستم اومد. ازش پرسیدم اون هم جواب درست نداد

چند هفته بعد  که اومدم خونه و کمی مغزم اومد سر جاش نشستم خوندن و عزاداری و اشک و شوک ..
شوهرم گفت دیگه نریم ایران. خیلی خطرناکه . ریسکه جون بچه مونه 

 خیلی شوکه بودم . خیلی 

بعد کرونا جهانی شد 
کرور کرور آدم مردند 
و گذشت تا امسال 

مهسا و صدها نفر رو بعد از مهسا کشتن. امشب , شب سال نوی میلادیه. من  مست , در حال تماشای آتیش بازی زیبا و چشمگیر تو آسمون., به این فکر میکنم که  که ناقوس مرگ من هر موقع نواخته بشه غیر منصفانه تر ازکشتار بیرحمانه اون همه انسان زیبا نیست.  



پی نوشت ۱
تو کتان هری پاتر و یادگاران مرگ, قسمتی هست که  داستان ارباب مرگ و ایگنوتوس رو رو میگه. 
ایگوتوس بعد از اینکه سالهای طولانی و شادی رو زندگی میکنه شنل نامریی - که اون رو از مرگ پنهان میکرد - رو  درمیاره و به پسرش میده و از "مرگ" همچون "دوستی قدیمی" استقبال میکنه, ولی با شرایط خودش 
 
However, the Cloak of Invisibility enabled Ignotus to elude Death for a good many years, and finally when he had reached a ripe old age and lived a happy, long life, he took off the Cloak, gave it to his son, and departed the "mortal coil" with Death as an old friend, but on his own terms and not those of Death.[1]



پی نوشت ۲ 

درست یک سال وشش ماه بعد, دختر دووممون رو  تو همون بیمارستان و اتاق زایمان کردم. این بار هم طبیعی.   
بر خلاف اولی از ۴ روز قبلش بیمارستان نبودم, دو ساعت تو خونه درد کشیدم و حدود ۱ ساعت و نیم تو بیمارستان. وقتی متخصص بیهوشی اومد اپیدورال بزاره حس کردم سر بچه تو کانال زایمانه و دومی بدون هیچ مسکن و بی حسی به دنیا اومد.
 مستقیم گذاشتنش تو بغلم و یک بچه صورتی گرسنه و زیبا بود. 

هرچی حامله شدن و زایمان اولی به طور باور نکردنی پیچیده, دشوار و جان فرسا بود, حامله شدن دومی و زایمانش بی نهایت سریع  و سر راست. انگار سر خورد و اومد تو این دنیا 

در دلم امید دارم که  نور بر ظلمت و زندگی بر مرگ پیروز بشه. 
سال نو مبارک 


Saturday, August 20, 2022

الان اما خوش حالم

 این از اون شب هاییه که اینقدر فکر و حس دارم خوابم نمیبره 
در تمام امروز تلاش کردیم با این مرد هم جهت باشیم که برنامه هامون درست  حفظ بشه . صبح دوستمون که اومد دیدنمون با وجود پیچیدگی هایی که با بچه اولی حس میکردیم تلاش کردیم  پیشمون احساس سنگینی نکنه و بعد ازظهر  مهمونی که رفتیم به بچه ها خوش بگذره 
این وسطها یجا برگشت گفت حالا چی میشه من اصلا این شرکت بمونم و ما این شهر بمونیم و دیگه نریم  سویس . این حرفش برای من اون لحظه مثل یک رویاپردازی شیرین بود. اصلا فکر هم نکردم بهش 
اما شب اومدم خوابیدم. نیم ساعت بدش از ریفلاکس معده پاشدم با اینکه چیز اشتباهی نخورده بودم. بعد  هر چی کردم خوابم نبرد .هر چی کردم خوابم نبرد.. خودم رو رها کردم و فهمیدم اون جمله اش .. که گفت بمونیم همین شهر .. تمام برنامه هایی که در یک سال و نیم گذشته چیدیم رو مثل  زمین لرزه به خطر انداخت. 

 از آینده خبر ندارم. نمیشه پیش بینی هم کرد دنیا به چه سمتی میره . اما میدونم که ما درباره مهاجرت به سویس جدی حرف زدیم . درباره اینجا نموندن مطمئن بودیم . اینقدر که هر کسی میپرسه خوب شما چطور ؟ ما میگفتیم ما این شهر برامون خیلی بزرگه . اما آدم دهاتیم .. 

اما اضطراب شبانه و این حرفش منو انداخت به گشتن تو اینترنت. اگه اینجا بمونیم مدرسه بچه هاباید دوزبانه باشه. سر این مساله چندبار  با مشاورم حرف زدیم. سر ساختن احساس تعلق داشتن به جایی وقتی هردومون مهاجر هستیم .این روبهش شک ندارم که مدرسه اروپایی دوزبانه بهترین گزینه است برای بچه ها که احساس کنند با دنیای اطرافشون همگون هستن  

حالا امشب کرم افتاد به جانم که آیا این مدرسه کنارش میشه خونه حیاط دار پیدا کرد!! من باید برم حیاط  و خب نتایج تا جایی که درون شهر بود ناامید کننده بود. تنها گزینه مدرسه ابتدایی بیرون شهر بود که خوب نمیدونم بعد تموم شدن دوره ابتدایی چه میشه 

 من الان اینجا نشستم و مضطربم .  ترسیده و .غمگینم چون نمیدونم آینده چی میشه. 

این جور مواقع از مادری یاد گرفتم که چشم انداز کوتاه مدت رو ببینم . چند ماه آینده . هردوتا بچه میرند مهد. من کار میکنم. این مرد میره شرکت. زمستون در راهه و باید آماده مریض  شدن ها بود. همین برای من بسه 


دنیا که کوچیک میشه خیلی امنیت بیشتر میشه . بلاخره دو حالت داره یا میریم سویس یا میمونیم همین جا. یا این شهر میمونیم یا میریم یه شهر دیگه 

موندیم هم موندیم دیگه چه میشه کرد. 

شاید تونستیم یک خونه حیات دار پیدا کنیم کنار یک مدرسه دو زبانه. خدا رو چه دیدی 

من که ندیدم 


الان اما خوش حالم 

چقدر خوش حالم ژان دور کاری اش تمام شد. چه عالیه  که من میتونم دور کاری کنم. خوشم  که تا اینجا تونستم با رییسم ارتباط سازنده داشته باشم.اخ جانم  که مشاور شغلی خوب پیدا کردم .هورا که این دوره سخت مرخصی زایمان به اتمام رسید.

همین دو خط رو روزی ۴ بار بخونم برای تنظیم سلامت روانم کافیه 


شب بخیر 

امید وارم کم کم خوابم ببره 

Sunday, July 31, 2022

شب قبل کار فول تایم ‌و مهد بچه ها

فردا روز بزرگیه
اولی برای بار اول میره مهد کودک گروه بچه های بزرگتر
و دومی برای روز اول کامل میمونه مهد
و من فردا ۸ ساعت کار میکنم

مضطربم
میترسم
امشب وقتی یک ساعت دراز کشیدم و خوابم نبرد زدم بیرون از تخت . بخودم گفتم اضطرابم یه حسه دیگه، بیا زندگی کنیمش

لباسای بچه ها رو اماده کردم
کفشاشونو داشتم حاضر میکردم که دیدم حشره دور یکی از کفشاس
عجیب بود.، کفشه رو دراوردم و یک پاکت نیمه خورده ساندیس تو جاکفشی پیدا کردم، بعد دست زدم به کفش بعدی و خیس بود
نگاه کردم، دیدم یک از کفشای پشمی روفرشی که مال زمستون مهد اولی بود خیسه، اوردمش بالا و وای پر از کرم های ریز بود
حالم دگرگون شد
دیدم اخیرا با جا کفشی بازی میکنن و توش اسباب بازی میزارن در میارن
ولی اخه ساندیس.. بعدم چرا کفشه کرم گذاشت
درموردش یکم خوندم
نمیدونم همون کرمیه که ادم رو مبتلا میکنه یا نه
ولی خیلی شبیه بود خیلی
هرچی بیشتر درباره کرم روده خوندم بیشتر از ابعاد خطرناک بودن این انگل وحشت کردم. قدیما چطوری تو روستا دووم میاوردن
واقعا کرمی که خوک میتونه منتقل کنه خطرناک ترین کرم هاست
حتی در یک مورد تو امریکای جنوبی، دی ان‌ای سلولهای سرطانی ریه یک مرد روبررسی کردن و پروتئین انسانی درش پیدا نکردن
خیلی عجیب بود، بیشتر تحقیق کردن و دیدن بلی، ژنوم نوعی کرم کوتوله هست که از روده به ریه رسونده خودش رو  و اونجا چون محیط مناسب خودش برای رشد نبوده در مرحله لاروی مونده و هی تکثیر شده و توده ای رو تولید کرده که بدن فرد قادر به مبارزه باهاش نشد البته اقاهه ایدز هم داشت و کلا سیستم ایمنی اش ضعیف بود
ولی خب این رسمشه ؟ یک کرم کون ادمو بکشه؟ 
خیلی ناراحتم

این بچه ها در سه ما گذشته چند بار انگل گرفتند هی سریع بهشون دارو دادیم و برطرف شد

این بار اگه برگرده نمونه مدفوعشونو میبرم به دکتر میدم برای ازمایش
مسخره شو در اوردن

ناراحتم که فردا اینا میرن مهد و من مادری ام که بچه هاش مهد کودکن و خودش کار میکنه
تصویر امنیه برام ولی عمیقا دل تنگم براشون

این‌مرد ماه ها از شدت فشار درحال غرق شدن بود
هم دنبال کار میگشت و مصاحبه پشت مصاحبه. هم در حال درس خواندن سر پیری و تند تند امتحان و تحقیق و کوفت و هم کار میکرد یعنی واقعا کار میکرد 
اخر روز جنازه اش میومد و بچه ها رو یکی دو ساعت میگرفت من تلف نشم. خیلی سخت بود. منم هورمونی. اصلا دلم نمیخوادیک سال گذشته رو باز زندگی کنم،  
من همش نگران سلامتی اش بودم
کابوس کار پیدا کردن تمام شد و دوتا افر گرفت
امتحانای ترم سه اش هم تمام شد و فقط موند پروژه
کارش هم امروز بطور رسمی تمام شد
و الان در استراحت دوهفته ای تا یک ماهه است
من فکر نمیکنم بعد دوسال زندگی در فشار الان وجودش استراحت رو برتابه

این خلاصه ما بود
خلاصه روزای کرموی ما
خواهش میکنم این کرم های وامونده برن و ما رو رها کنن
من سه ماه به این بچه ها هی داروی انگل دادم 

ایا الکل انگل رو از بین میبره؟ انگار موثر ترین راه صابون و وایتکس و جارو برقیو غیره است

به تمام کفشا الکل زدم
اسپری رو خالی کردم روشون
امیدوارم که رها بشیم 
امیدوارم که منبع کرم ها همین بوده باشه



Tuesday, July 26, 2022

شناخت اضطراب

.  یک دری به روم باز شده در زندگی. اسمش رو میگذارم شناخت اضطراب

 تجربه سخت دوتا بچه پشت هم و تغیرات هرمونی شدیدی که تجربه کردم و راه حل هایی که برای بهبودی جستم  موجب شده که بتونم اون لحظات روز که اضطراب رو تجربه میکنم بشناسم 

اضطراب خیلی احساس سختیه خیلی 

دوهفته است که کار  میکنم. تو این دوهفته سه بار اومدم آفیس 

 تو این سه روز از لحظه رسیدن تا لحظه ترک اضطراب شدیدی رو تجربه کردم . یه وقتایی نفسم بند میام و نمیتونم اصلا تمرکز کنم   

برام خیلی جالبه که تو خونه عالی ام .  میتونم ساعت ها بدون نگرانی  و  با تمرکز کار کنم

مینویسم که یادم بمونه بهش بپردازم 

Saturday, July 9, 2022

بیادتم

این روزا و شبا هی یادتم  
هی میخوام برات چند خط بنویسم
جلوی خودمو میگیرم

من خیلی بعد از اینکه رفتی دلتنگت شدم
جات توی زندگی من خالیه
کاش میشد با هم بریم یه چیز خوشمزه بخوریم و من برای تک تک دفعاتی که قدرت رو ندونستم از بودنت لذت ببرم. بهت عشق بدم و باهات زندگی کنم

حس میکنم داشتن بچه دوم من یاد خودم و خواهرم میندازه.. و تو که یه مدت طولانی برام خواهر بودی
راستش رو بگم من هرگز خواهر بزرگتر خوبی نبودم
هرگز یاد نگرفتم کنار یکی یکم کوچیکتر از خودم قرار بگیرم و همون طوری که هست بپذیرمش و بهش عشق بورزم
و الان که مادر دوتا دخترم جات تو زندگیم خالیه

 
ن عزیز بیادتم