این روزا و شبا هی یادتمهی میخوام برات چند خط بنویسمجلوی خودمو میگیرممن خیلی بعد از اینکه رفتی دلتنگت شدمجات توی زندگی من خالیهکاش میشد با هم بریم یه چیز خوشمزه بخوریم و من برای تک تک دفعاتی که قدرت رو ندونستم از بودنت لذت ببرم. بهت عشق بدم و باهات زندگی کنمحس میکنم داشتن بچه دوم من یاد خودم و خواهرم میندازه.. و تو که یه مدت طولانی برام خواهر بودیراستش رو بگم من هرگز خواهر بزرگتر خوبی نبودمهرگز یاد نگرفتم کنار یکی یکم کوچیکتر از خودم قرار بگیرم و همون طوری که هست بپذیرمش و بهش عشق بورزمو الان که مادر دوتا دخترم جات تو زندگیم خالیهن عزیز بیادتم
نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه ! امروز رفتم برای اولین بار تو مرکز شهر قدم زدم. هر چی تا حالا از اینجا نوشتم مال دانشگاه بود. دوست داشتم میتونستم یک فیلم بگیرم بزارم اینجا.. شاید این کار رو کردم ، این شهر یک جوریه که تو حس نمیکنی تازه یک هفته است رسیدی. انگار اینجا فک و فامیل داری. تازه میفهمم فضای آلمان چقد احساس تفکیک ملیتی به آدم میده. شاید زبونشونه و اینکه اکثریت بلوند هستند.. شاید هم واقعا این تو رفتار آدم ها باشه.. نمیدونم. امروز که تو خیابون راه میرفتم فکر میکردم که فیل یک نمونه از کل دنیاست. از چین و هند و خاور میانه و اروپا و افریقا آدم توش هست و این اقوام به نسبت تقریبا مساوی اینجا هستند. نمیگم کاملا مساوی. جمعیت سیاه پوست ها بیشتر از سفید هاست مثلا .. اما تو یه گشت ۳ ساعته از شهر از همش به تعداد زیاد میبینی.. اینقد که حس میکنی خب منم یکی از این هام. اینجا به منم تعلق داره. اره حسی که هی دنبالش میگشتم تعلق بود. شاید به همین خاطره که آدم ها راحت به اینجا مهاجرت میکنند.
❤️
ReplyDelete❤️
Delete