Skip to main content

نیمه شب بعد از یک سالگی دومی

 بعد مدت ها خواستم دوباره عادت نوشتن رو برگردونم به روتینم 

الان که دومی یکم بزرگ تر شده و کمی خوابیدنش منظم تره میتونم بیشتر فکر کنم. در طول روز حتا به ذهنم میرسه چند تا چیز بنویسم 

۱. یکی از سوییچ های ماشین گم شده. جان پرسید میدونی احتمالا کجاست؟ با اطمینان گفتم توی کیفم. و خب توی کیفم نیست 

نمیدونم کجاست.

۲. خودم رو میبینم قبل و بعد از سفر ایران 

واقعا حالم خیلی فرق کرد. ظرف انرژی ام پر شد. ازصبح تا شب  حوصله دارم. با بچه ها خوش حال ترم.بیشتر احساس عشق میکنم تو وجودم نسبت بهشون . سفر ایران سفر خوبی بود برای اولین بار سفر خوبی بود 

هیچ کس رو ندیدم . هیچ کس از فامیل ها و دوستان . حتا کسانی که دلتنگشون بودم رو. نمیخاستم تنها شانس دیدن وارتباط برقرار کردن بچه ها با خواهرهام توسط ده ها دید و بازدید ربوده بشه. از آدم هایی که غیر از تعداد کمی شون بقیه رو فقط از سر وظیفه و اجبار و زور مامان میدیدم. بعضی هاشون رو به زحمت تحمل میکردم . 

نرفتم شهر خودمون. خانواده اومدن و با هم رفتیم  خونه پدربزرگ دوستی. حیاتش خرگوش و گربه داشت گربه هاش میترسیدن از آدم. بعد از چند روز رفتیم شمال. دریا. ویلای دوستی 

قسمت ویلا واقعا آرام بخش بود 

با هر کسی که تونستم تلفنی حرف بزنم عذر خواهی کردم و گفتم این بار استثنا هست هیچ کس رو نمیبینم . انشالله دفعه بعد  زود میام میبینمتون 

چقدر توانایی نه گفتن رهایی بخشه دوستان

۳. داشتن یک نفر که فرد رو تماما همون طور  که هست با تمام ضعف ها و قوت هابپذیره تنها راهه به سمت رهایی. داشتن یک تراپیست فوق العاده شانسیه که زندگی به هر کسی نمیده.. مثل شانس داشتن پدر و مادر امن  یا محل تولدخوب.


۴. با خردمند درونم حرف میزنم. بهش میگم ارشد و مدیر شدن برام سد بزرگی به نظر میرسه. سه  ساله کار نکردم و مادری کردم فقط. تو این مدت چهار ماه اون وسط  پارت تایم کار کردم که خعلی خوش گذشت .. ولی خب .. واقیت اینه که ۳ ساله از مسولیت کار دور بودم 

تو این مدت خیلی دوران کار کردنم رو زیر و رو کردم. خیلی خودم رو بردم زیر ذره بین . الان میبینم خیلی مشتاق طی  کردن پله های ترقی ام . تو چهار سالی که کار کردم چون فیلد کاریمو تغیر دادم پیشرفتم کند تر شد از بقیه. الان بعد سه سال مرخصی به پروفایل بقیه نگاه میکنم و میبینم  همه کسایی که با هم شروع کردیم زن یا مرد خیلی پیشرفت کردن. خیلی زیاد. 

مقایسه کردم خودم رو . بابای درونم ازم پرسید بین هم کلاسی هات آیا جزو ۱۰ نفر اول هستی ؟ جواب دادم نه . شدم سوم راهنمایی .

مقایسه خیلی حقه بازه. خودت رو در یک چیز و یک حوزه خاص زندگی با کس دیگه ای خطکش میزنی. میبینی یا تو طولانی تری یا اون. بهر حال اون حوزه رو نمیشه و نباید تنها مطالعه کرد. دور و اطرافشو هم باید دید. اما خب میخای تو وزن و هیکل با دختر های دبیرستان کنار مهد کودک بچه که باریک و شکم صاف اند  باشی. تو مادری مثل شادی که یک تراپیست با تجربه است . تو پیشرفت کاری مثل فیلیپ و کترین که از صبح تا شب (لیترالی ۱۲ شب ) میموندن آفیس و واقعن کار میکردن. خونه ات هم که تمیزباشه  .. غذا هم سالم


خردمند درونم میگه ارشد و مدیر هم میشی. صبر کن . واقعی باش. واقعن کار کن. نه به خودت و نه دیگران تصویر غیر واقعی نشون نده. خودت باش. 


۵. فکر میکنم سوییچ تو جیب کالسکه بچه  است. 

از غم  گربه ام خیلی بی حواس شدم .. حتا نمیخام بنویسم درباره اش 



میای عزیزم هر جا هستی خوب و خوش و سالم باشی 

جات خیلی خالیه 

دلم هر روز برات تنگه . دل هممون برات تنگه . جات همیشه خالی میمونه 

کاش دلت برای ما و برای خونه تنگ نشه دیگه 

کاش اون  جا که هستی پر از پرنده و مگس و چیزای مهیج باشه 








Comments

Popular posts from this blog

پنهان مشو از دلم هر کجایی

نگران کامپیوترم هستم. حرکات ریقویی از خودش نشون میده. این جوری نبود هیچ وقت. این سگی که تو این خونه هست آدم رو عاشق خودش میکنه بسکه میفهمه ! امروز رفتم برای اولین بار تو مرکز شهر قدم زدم. هر چی تا حالا از اینجا نوشتم مال دانشگاه بود. دوست داشتم میتونستم یک فیلم بگیرم بزارم اینجا.. شاید این کار رو کردم ، این شهر یک جوریه که تو حس نمیکنی تازه یک هفته است رسیدی. انگار اینجا فک و فامیل داری. تازه میفهمم فضای آلمان چقد احساس تفکیک ملیتی به آدم میده. شاید زبونشونه و اینکه اکثریت بلوند هستند.. شاید هم واقعا این تو رفتار آدم ها باشه.. نمیدونم. امروز که تو خیابون راه میرفتم فکر میکردم که فیل یک نمونه از کل دنیاست. از چین و هند و خاور میانه و اروپا و افریقا آدم توش هست و این اقوام به نسبت تقریبا مساوی اینجا هستند. نمیگم کاملا مساوی. جمعیت سیاه پوست ها بیشتر از سفید هاست مثلا .. اما تو یه  گشت ۳ ساعته از شهر از همش به تعداد زیاد میبینی.. اینقد که حس میکنی خب منم یکی از این هام. اینجا به منم تعلق داره. اره حسی که هی دنبالش میگشتم تعلق بود. شاید به همین خاطره که آدم ها راحت به اینجا مهاجرت میکنند.

ققنوس

اول ماه تنمه و پر از ایده های تازه ام  هر ایده ای تو ذهن و احساسم پر از هیجان و جذابیته  انگار که هر فکر دری به روی دنیای ناشناخته و پر رمز و راز باز میکنه و هر جوانه تازه فکری در من شوق و شور حرکت و تجربه ایجاد میکنه . مثلا همین نقاشی. به نقاشی که فکر میکنم پراز ایده های تازه ام ایده های تازه و بکر که قبلا نبودن اما الان چند تا چند تا با هم میان  خودم رو مقابل یک عالم کار نکرده و پر اشتیاق میبینم  خودم رو مقابل چند تا بوم نقاشی تصور می کنم  تو ذهنم کلاس نقاشی میرم و پیشرفت میکنم  تو ذهنم با آدم ها راجه به نقاشی هاشون سر کلاس حرف میزنم  تو ذهنم کوه میکشم  چند تا کوه  پروژه کشیدن یک کوهستان تو فصل های مختلف. مخصوصا بهار با برف با آسمون خیلی ابی, اصلا لاجوردی .. مثل آبعلی همین هفته پیش کوه های آسمون ابری و برفی  رشته کوه های ستبر و تمیز  کلا میزنم تو کار طبیعت  بازم زن های زیبا میکشم تو ژست های مختلف  برای اتاق بچه های سوفیا کارتون میکشم  برای مادر جاناتان یک گل استوایی میکشم  احساسی که روز ها داشتم رو با یک طرح ساده تصویر میکنم  خواب هامو تصویر میکن

زندگی در بلاتکلیفی

صبح هایی که نمی نویسم کل روزش میرم رو دنده اتومات. اما روزایی که صبحش مینویسم آگاه تر و هشیارترم. حواسم هست امروز میخام چکار کنم. فرمون رو میگیرم دستم.  چی مینویسم ؟ یک سری سوال هست که بهشون جواب میدم. جواب هایی کوتاه و سریع و بدون فکر. سوالهایی درباره آگاهی و هشیاری, پذیرش خودم و شرایط, مسوولیت پذیری, زندگی هدفمند, خود ابرازی و راستی و درستی. اینها به روایت کتابی از ناتانیل برندن  ۶ ستون عزت  نفس هستن.  تو خود کتاب آخر هر فصلی پیشنهاد میکنه صبح ها زود قبل شروع کارای روزانه ۴ - ۵ تاجمله رو کامل کنیم.. به هر جمله مینیمم ۶ تا جواب باید بدیم ..  مثلا اگه امروز ۵ درصد آگاهی ام رو افزایش بدم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر شرایط / بدنم/ احساسم رو بپذیرم..  اگه امروز ۵ درصد بیشتر مسوولیت شادی ام رو به عهده بگیرم.. من سرم درد میکنه برای برنامه های شخصی. برای قرار مدار با خودم. بعد تموم کردن کتاب ۶ ستون عزت نفس ( نسخه صوتی اش دریوتیوب ) یک برنامه ۳۰ هفته ای  از تو سایت آقای برندن پیدا کردم (  اینجا ) و نوشتن های صبحگاهی رو شروع  کردم. اوایل سخت بود که این ۱۰ دیقه رو سر صبح به رو