Monday, November 30, 2009

Ridan

امشب خسته‌ام . روحم خستس. بهونه میگیره، خودم که میدونم از کجا شروع شده. دوباره بگم؟ از اتوبوس؟ از با عجله رفتن به قطار نرسیدن؟ از سیامک. از نامهٔ ویزا واسه سفارت، از حس اون دیوانه سازی که افتاد توی جونم.. و هی‌ سعی‌ کرد روحمو بکشه تو دهانش.. من مقاومت کردم. چرا این نرگس شب‌ها شام می‌ پزه ؟ اونهم ۲ ساعت؟ چند بار بهش بگم شب من دوس ندارم چیز سنگین بخورم؟ چرا نمیفهمه آدم وقتی‌ خستس دوس داره قر بزنه؟ چقدر به اون استادش اهمیت میده.. نمی‌خوام حسودیم می‌شه.. استادشو دوست ندارم. همهٔ حریم‌ها رو قاطی میکنه، همه جا هست..حس خوبی‌ ندارم بهش.. من یک تئوری راجع بهش دارم که بعدن منتشر می‌کنم. فقط همین نکته کافی‌ که یکم باید داده جم کنم.

ها.. من تا حالا خودمو اینطوری نشناخته بودم!

هاینریش از مرتبه ایه دشمن به انسان خنثا تغییر مکان داد. به اینترتیب که یهو فهمیدم دلم براش میسوزه و بد دیگه در درونم قری نبود. (مرد‌ها در ۴ دست قرار میگیرن: ۱- دوست پسر (گنجایش این دست فقط یک نفر است) ۲- دوست اجتماعی ۳- خنثا ۴- دشمن (دشمن کسی‌ است که تو میخواهی‌ سر به تنش نباشد او حتا میتواند عاشق تو باشد) )

دیگه از خرید کردن هم کم کم خسته ام.

امروز قرار بود زبان بخونم ، نخوندم.

از فکر کردن خسته‌ام همش تقصیر سیامکه، تقصیر اونه، تقصیر اونه اگه منرو به چت نمیگرفت الان من به قطار رسیده بودم و ۲۰ مین تو اتوبوس الف نمیشدم که یارو استاده بیاد تو اتوبوس بشینه پیشم و حرف بزنه . حوصلهٔ استاده رو نداشتم. ببخشید ... گ ه

خوبم ، راستش بیشتر از اینکه دپرس باشم نیاز دارم بخوابم و با یکی‌ حرف بزنم که بهم حق بده که هرچی‌ می‌خوام قر بزنم قر... قر... قر ...بچه بد خواب شده ....

نمی‌خوام.. می‌خوام برم سر نرگس داد بزنم که بس کن، من خسته ام، من می‌خوام یه شام حاضری بخوریم بریم بخوابیم، یا زبان بخونیم، یه کاره پا نشو یخچالو خالی‌ کن که مرتبش کنی‌ ول کن....ول کن

میبینی‌ چقدر قر دارم؟

کی‌ گفت که من تنهام؟ کی‌ گفت منتظر سیامک ‌ام ؟ کی‌ کی‌ کی‌؟؟؟ اصلا نیستم، امشب من خواهم مرد. یکهو فهمیدم که هیچ نگران فردا شدن نیستم، من به هرچی‌ می‌خواستم رسیدم، جهانیان شما رو به خدای بزرگ میسپارم. خدای بزرگ تو رو هم به جهان میسپارم. همتون برین با هم خوش باشین. مامان، بابا پولم هم مال شما، چیزای تو یخچال هم مال نرگس.. یه فش هم تقدیم استاد راهنمای نرگس بعد. هدا منو ببوس قبل دفن، دلم برای همتون تنگ بود، در غربت مردم ، خیلی‌ سخت بود. خداحافظ



پ. آدم‌ها گاهی اوقات نیاز دارن بهشون ریده شه، با این کار بهشون کمک میکنی‌ اخلاقشونو درس کنن. (siamak)

پ۲ . استادی که تو اتوبوس دیدم یه یارو آلمانی بود، همون استاد ایرانی‌ نرگس نبود، کلا خوشم نمیاد ازشون.

پ ۳: امروز خوشتیپ‌ترین روز عمرم بود، بلوز جدیدم رو با چکمه‌ها و دامنم پوشیدم و خیلی‌ اسپیشیال شدم. موهام رو هم با یک تلا کلا جم کردم!

Wednesday, November 25, 2009

دوباره من


باورم نمی‌شه امروز ۴ شنبه بود، یعنی‌ وقتی‌ فهمیدم که خیلی‌ دیر بود یعنی‌ ساعت ۴ بعداز زهر من واقعا فهمیدم یجوری، بهش نمیاد امروز سه شنبه باشه، و بله، امروز ۴ شنبه بود. بدیش اینه که من این هفته هم یادم رفت که با رئیس بزرگ کلاس دارم! این یارو خیلی‌ آدم مهمیه و همهٔ گروه می‌رن سر کلاسش اما من دومین هفتهس که یادم رفته.. یه جوری خوشم!

امروز رفتم آخرین مرحلهٔ ثبت نامم رو انجام بدم. طولانیترین ثبت نامی‌ بود که تا حالا داشتم، اما ماشین صادر کننده کارت دانشجویی خراب بود، آدم از خارج انتظار نداره که دسگهشون خراب بشه آخه اینجا خارجه! خانوم با اینگلیسیه بشدت مریضی گفت: نو گو تمارو، سرو کله زدن فایده‌یی نداشت، مجبورم فردا باز یه ساعت برم یه ساعت برگردم .. اه بدم میاد از روزایی که نتیجه نداران!

از بعداز زهر یه سردردی دارم که نگو..، دلم می‌خواد چند تا چیز بگم .

اول اینکه یکم کم لطفیه اگه نگم امروز رفتم در همون حالت افسردگی قبل پریودی یک دامن و یک ژاکت خریدم. :( چاق شدم نمی‌خوام..

بعدش به شدت حوصلهٔ هأینریش رو ندارم . یعنی‌ دهنشو باز میکنه می‌خوام بزنم توی دهانش دلم می‌خواد اصلا نبینمش. بسکه همش هست.. بسکه حرف میزنه بسکه هی‌ میخنده و سعی‌ میکنه کمک کنه و آدم مثبتی باشه و همه چیو حل کنه و هر روز برامون کیک میخره و بسکه حال آدم رو بد میکنه.. من در طول روز حتا وقتی‌ یادش می‌افتم اعصابم به هم میریزه،

حتا وقتی‌ ازش کمک نخوایم هم هست و یهو با یک عالمه کمک غافلگیرت میکنه..

نکتهٔ خیلی‌ ناراحت کننده اینه که وقتی‌ ازیکی اینهمه بدت میاد باید یادت باشه که یه شباهتی‌ با خودت داره. اون به اطرافیانش فرصت نمیده که دلشون براش تنگ شه.. بسکه همش حضور داره..

من همینجا از همهٔ دوستانی بهشون فرصت ندادم که منو ببینن و دلشون برام تنگ بشه معذرت می‌خوام.

سوم اینکه بهترین لحظاتم سر کلاس آلمانی‌ می‌گذره. وای خداست. یه هندی داریم که آخر حرف زدنه .. شروع که میکنه منم خندیدنم شروع میشه.. اصراری هم داره حرف بزنه که نگو.. یه مکزیکی هم هست که خند‌ش خیلی خنده داره.. وقتی‌ میخنده همهٔ کلاس روده برو میشن..تلفظ چینی‌‌ها هم خودش جای بسی‌ خندیدن داره..

چهارم اینکه خیلی‌ زود شب میشه.. منم شبها هیچ کاری نمیکنم.. احساس بطالت می‌کنم. مخصوصاً وقتی‌ که در طول روز هم کاری نکرده باشم..

آخر اینکه آخر هفتهٔ قبل رفتیم موزه پرگامون، اگه هینریش نبود بیشتر خوش میگذشت راجع به روم مصر و ایران باستان بود و هنر اسلامی.. مجسمه‌های ۲۷۰۰-۳۰۰۰ ساله ایرانی‌ اونجا بود که روشون آرم فروهر کنده شده بود و از همه چی‌ دیدنی‌ تر مجسمه ۳۰۰۰ ساله نفرتی تی‌ بود.

عکس بالا که میبینی‌ همون خانوم نفرتی تی‌ هستش که خانوم طاهره گرف.

ها سمانه اینم استفاده از نعمت‌های الهی. من کم کم داره باورم میشه که خارج هستم
.

Tuesday, November 10, 2009

I am a climber

خیلی‌ حرف دارم اما اگه بخوام همشو بنویسم خیلی‌ زیاد میشه.. یه دلیلش هم اینه که همچی‌ اینجا هنوز برام تازگی داره! به قول سمانه یک چیزی در آدم هست به نام ظرفیت خوشی‌ کردن! بعضی‌‌ها ظرفیتشو ندارن دیگه! یکیش همین سمانه

دیگه اینکه من اساسن دوست ندارم تقلید کنم و تازگی‌ها دارم یک وبلاگ رو مستمرا میخونم و هی‌ میترسم وقتی‌ مینویسم نوشته‌ام شبیه اون بشه.. یعنی‌ نمیترسم دارم می‌بینم که میشه،.. حتا حرف زدنم با خودم هم تحت تاثیر زبون نویسندهی وبلاگ مزبوره..

خلاصه من امروز اولین جلسه تمرین کوهنوردی در سالن که میشه صخره نوردی خودمون رو رفتم. میدونین اگه بخوام خیلی‌ فلسفی‌ به مساله نگاه نکنم.. اولین حسی که بهم دست داد این بود که چقد این صخره نوردی شبیه زندگی‌ من میمونه .. اینطوریه که هی‌ باید چارچنگولی به یک چیزی بچسبی و هی‌ روش راه بری بد هی‌ داری میفتی یکم اینور اونور میکنی‌ یک نقط کوچولویی پیدا میشه که ازش آویزون شی‌ .. چند میلی‌ ثانیه بعدش می‌فهمی که نمیتونی‌ خیلی‌ رو این نقط جدید بمونی و باید یکی‌ دیگه پیدا کنی‌.. اصلا باید مدام حرکت کنی‌ اگه وایسی میشی‌ شبیه یک سوسک که تو کمد رختخواب گیر کرده و در رو روش بستن!!!

دوست دارم هرچی‌ که مینویسم عکسش رو هم بذارم.. آدمی که جنبه نداره چرا باید دوربین بخره!

منتظرم سیامک آن بشه.

Thursday, November 5, 2009

I will survive

الان صدای فرزانه و پیمان میاد که با هم به یک کلیپ نگاه می‌کنن و گاه گاهی وستش میخندن. چقد احساس امنیت بهم میده شبها با فرزان حرف میزنم..

درس‌ها شروع شده.. منم سعی‌ کردم شروع شم! امروز به حرف سمانه گوش کردم و برنامه ریختم! اینجوری که یک ساعت هم خودم رو تنها نذاشتم..

یه جور شدیدی گیر دادم به سیامک ول نمیکنم.. دیدی یه وقتهایی خیلی‌ دلت یکیو می‌خواد بد اونم میفهمه و نمیخواد!!! من الان اون طوری‌ام که بی‌ نهایت دوست دارم بهش بچسبم. هر لحظه کنارش باشم و تنها نمونم هر شب باهاش چت کنم .. صد بار بگم که دلم تنگ شده، بچه بازی در بیارم، ضایع کنم خودمو..اما اون نیست.. نمیخواد باشه.. خسته شده..نمیدونم.. در هر صورت من تو ذهنم هی‌ دارم باهاش حرف میزنم برنامه میچینم.. دعوا می‌کنم.. روزی ۱۰۰ بار ایمیل مو چک می‌کنم.. هی‌ به روی خودم نمیارم چرا بهم میل نمیزنه.. اون که هر روز چند تا میل خوشحال اینور اونور ردو بدل میکنه

به تموم شدن رابطه که فک می‌کنم پشتم میلرزه.. الان سیامک همهٔ امنیت منه.. همهٔ احساس نیاز من برای برگشتن..همه‌‌ وبستگیم .. خودش فکرشو نمیکنه.. منم حتا فکرشم نمیکردم اینقد اون برام مهم بوده باشه..میترسم .. هدا میگه ایندفعه واقعا عاشق شدی.. خودم که میدونم چه خبره.. چیز دیگیی‌ هم هست غیر عشقه.. یه چیزی از جنس تنهأیی مرگی.. از جنس نیاز به دوست داشته شدن.. نیاز به مورد بودن قرار گرفتن..

دیروز ۱۳ آبان بود کلیپ‌ها رو که آدم میبینه وحشت میکنه از اون همه خشونت.. یکی‌ شغلش اینه که آدم‌ها رو با شدت و خشونت کتک بزنه و پول بگیره!!... ب`د بره خرید.. و برا خودش لباس بخره با اون پول .. غذا بخره.. بره سینما.. بره تفریح.. با پول کتک زدن مردم

من به خودم قول دادم سراغ این چیزها نرم.. لاقل تا وقتی‌ یکم روحیم بهتر نشده..

دلم برای اتاقمون تو زنجان تنگ شده.. برا تخت خودم.. برا فکرام.. برا رویاهام.. برای دکتر نجفی برا با سمانه پیاده رفتن تا خوابگاه..برای با هدا یک شب خونه آزاده موندن تا صبح حرف زدن.... برای اینکه سیامک منو دیر برسونه خونه آزاده.. برا استرس تهران رفتن‌های آخر هفته وقتی‌ مهتاب نبود.. آزاده اصفهان بود .. نمیخواستم برم خونه عمو و جایی رو نداشتم که شب برم.. برا سیامک که پا به پای من بود.. برا اون روزای بیپولی که چقد دلم می‌خواست مانتو بخرم.. چقد دلم لباس خوب می‌خواست.. برا یک شاگرد خصوصیه جدید.. برا تهران پیاده گزه کردن تا در خونه سیامک اینا.. برا اتوبوسای خط تهران زنجان.. برا پروژه خودم.. برا استرس کارای نجفی .. دلم برا زندگیم تنگ شده..


می‌خوام خوب باشم با همهٔ این دلتنگی‌‌ها واقعا می‌خوام خوب باشم می‌خوام شاد باشم.. از این سر درد لعنتی خالص شم.. من می‌خوام که خودم رو ببخشم.. واقعی‌ بشم.. از سرزنش خلاص شم.

بابا خودم بشم، بدون رقابت... خیانت...بدون مادر بودن واسه طرف مقابلم، بدون همهٔ مرگ هایی‌ که گیر میدم به خاطرشون به خودم

دوست دارم حس کنم بیگناهم..

دوست دارم حس کنم تموم شد.. همهٔ سرزنش‌ها و خیانت‌ها و ترس ها.. و من قراره از اول اول شروع کنم بخشوده شده.

حتا از دور‌ترین خاطره‌های بچگیم هم احساس گناهم رو یادم میاد.. احساس اضافی بودن و زحمت مامان بابا بودن.. احساس اینکه اگه نبودام همچی‌ بهتر بود.. .مامان بابا خوشبخت تر بودن و کم تر دعوا میکردن..شاید همش تقصیر منه..تا حالا که منطقا می‌بینم گند میزنم و خوب طبیعیه احساس گناه کنم..

می‌خوام خوب بشم.. جوش هامو نکنم.. کاری به کار خودم نداشته باشم..

خوب بشم.. شفا بگیرم.

.حکم بیگناهیم صادر بشه

Monday, November 2, 2009

white flag

همین الان از خواب بیدار شدم. حتا هنوز سرم گیج میره. احساس می‌کنم که باید قبل هر کاری این فکر رو از تور وجودم بیرون بیارم . من الان چند وقت پشت هم دارم گند میزنم. یعنی‌‌ها اصلا نمیتونم رو خودم به عنوانه یک آدم تسلط داشته باشم..

از قبل تابستون از اون وقتی‌ که گند زدم به رابطهٔ بهترین دوستم.. و اصلا عین یه خر نفهمیم اگه من نبودام شاید الان اونا هنوز با هم بودن .. بد چقدر من ضایع شدم وقتی‌ با همون دوستم نشستیم به حرف زدن و این گند منو کشف کردیم..من دیگه چی‌ داشتم واسه گفتن!!!!

تا بعدش که از بهترین دوستم اون طوری جدا شدم.. تا الان که اومدم و یک ماه که تنهام. این کارا یعنی‌ چی‌؟؟؟..

یه کارایی‌ هم می‌کنم که بیشتر پیش خودم ضایع میشم..

آخرین پردهٔ این نمایش بی‌ سرو ته:

"یهو یک شبه" بعد اینکه ۲ ساعت با هدا و فرزازنه حرف زدی تصمیم میگیری بری عروسی‌ کنی‌. زرتی از دوست پسرت چند هزار کیلو متر اون ورتر خواستگاری میکنی‌!!! اونم بد بخت آخر سر شلوغی و کار .. با چشای در اومده بهت نگاه میکنه که: اینو دقیقا از کجا آوردی الان؟

تو که نمیگی بهش فک کردم! چون از کارای اخرت کاملا معلومه که فکر نمیکنی‌.. معلومه که فقط مثل چی‌ داری روده خالی‌ میکنی‌ رو سر زندگی‌ خودتو بقیه.. گیرم که حتا بهترین کار عروسی‌ باشه با اون یارو.. باید اینطوری بزنی‌ همهٔ احتملات مثبت رو بدون هیچ سیاستی خراب کنی‌؟

که من واقعا نمیدونم چشم شده.. خیلی‌ سر و ته کارام به هم نمیخونه..