Monday, January 31, 2011

صبح دوشنبه


اومدم یک پست بنویسم نمیدونم چطور افتادم به خوندن پست های قبلی و تا اون اولین روز اومدنم رفتم. پست های منتشر نشده رو خوندم و احساساتی که تو خودم خفه کرده بودم رو دیدم.
من اونی که فک میکردم بودم.. نبودم.. الان که حالم بهتره میخونم نوشته هامو میبینم چقد گناه داشتم .. چقد تو دنیایی که واسه خودم ساخته بودم غرق بودم چقد نمیخواستم واقعیت رو ببینم.
دلم کرم پیراشکی رو میخاد.
دلم میخاد دیگه هرگز اون اشتباهات قبل رو تکرار نکنم.
میخام واقعی باشم .

پیوست : اون پستی که اول اومدم نوشتم رو هم قایم کردم!!

Wednesday, January 26, 2011

همه دغدغه های من..

کاکتوس رو میزم جوونه زده.. یکی از آدم های اینجا که داشت میرفت گفت هرچی میخاین از وسایلم بردارین.. این کاکتوس رو با یه سری خرت و پرت از خونه اون آوردیم..
اونقد مریض و زرد بود که من بهش امیدی نداشتم.. چند بار هم از رو میز خونه پرت شد پایین..
آوردمش آفیس.. وسواس خاصی تو آب دادن به گیاهایی که اینجا دارم نشون میدم.. یعنی وقتی یه برگی یه چیزش میشه عذاب وجدان میگیرم که حتمن مقدار ابی که بهش دادم کم یا زیاد بوده..
خلاصه این کاکتوسه الان جوونه خار داره بسیار مقتدری زده که منو شاد میکنه.. در کنار همه کاری سختی که باید انجام بدم..

خوابم میاد (با ی گروهی میرفتیم ناهار .. یکیشون میگفت امروز خسته ام و خوا بم میاد.. مثله تو که همیشه خوابت میاد.. من چشام ۴ تا شد!!!).. چن وقت پیشه یکی از دوستام میگفت حوصله یاد گرفتن چیز تازه رو ندارم.. منم گفتم من یه جورایی حق ندارم از این حوصله ها نداشته باشم..
الان مجبورم ۲۰۰۰ خط کد رو بفهمم در کنار اینکه اصلآ زبان برنامه رو بلد نیسم..
نشستم یه کتاب کلفت رو میخونم که کار های سخت برنامه جینگلی رو بفهمم .. یعنی آیا روزی میرسه که بیام اینجا بنویسم از پس اون برنامه گنده بر آمدیم. بدک نبود؟؟؟

دیشب عصبانی بودم.. من باید برم پیش مشاوره .. بپرسم آدم باید چجوری عصبانی بشه که بعدش عذاب وجدان نگیره؟
دیروز پسره از صبح پیداش نبود تا شب. نه تل جواب میداد.. نه اومد آفیس.. نه هیچ خبری.
دیگه حدودای ۷ عصر من جدا نگران شدم.. گفتم حتمن سکته کرده مرده.. تا بیام به پلیس خبر بدم و زنگ بزنم خونشون تو ایران و باز جویی بشم و ... خیلی تخیل کردم تا رسیدم خونش.. از استرس یه حالی شده بودم . خلاصه هزار جور صحنه مرگ تجسم کردم تا برسم.
خواب بود آقا.. میخواست ببینه میتونه امشب بخوابه و پس فردا صبح بیدار شه؟؟؟ یعنی من بودم که میتونستم هزار جور بکشمش .. تا وقتی خوابم ببره عصبانی بودم.
من هر کاری کردم عصبانیتم بند نمیومد.. آخرش گفت ببین مطمئنی چیز دیگه ی اتفاق نیفتاده؟ میدونی هر چی سعی کردم نفهمیدمچرا اینقد بد عصبانی ام ..
دلم میخاست ازش انتقام بگیرم.. اون وسطا خوشحالی میکرد که نگرانش شدم..
پیف.. تا امروز ظهر عصبانی بودم.. البته صبح زود پا شدم بازم قهرمانی کردم زود اومدم آفیس.. یعنی ۹:۳۰ اینجا بودم.. اما تا موقع ناهار از این اعصابم خورد بو دکه چرا دیشب نمیتونستم خودم رو کنترل کنم..
این جور مواقه بابام میاد جلو چشم..
خلاصه ما امروز در حال بعد عصبانیت به سر بردیم که حال کما کان دل چسبی نبود..
ناهار هم جگر مرغ خوردیم با پیاز و پلو.. آشپزه مون خیلی خوبه.


Monday, January 24, 2011

در و تخته!!

یک خبر مهم که بیاد اینجا بنویسم اینه که امیر هوشنگ در یک هفته گذشته هم دکترای اولشو دفاع کرد و هم زن گرفت.
من برای بار اول براش خوش حال شدم. البته همون موقع هم بهش گفتم که بلاخره حاضر شد باهات عروسی کنه.. چطور????!!!!
من خیلی مشتاقم زنشو ببینم..
خوب اینم یک در بود که به تخته مورد نظر رسید..
رابطه من و امیر جور خوبی واضحه. میشه همه حرف های بدی که در دلت میگذره رو تو روش بگی و اون اینقد اعتماد به نفس داره که اصلان به ... نمیگیره، اینجوریه که هم چیزی تو دل من نمیمونه هم یه جور رابطه بینمون جریان داره.. قهر نیستیم و خیلی هم دوست نیستیم.. تو فضای طنز میگذرونیم..
خلاصه من براش خوش حال شدم.. اصلان شنیدن خبر عروسی مردم به طور کودکا نه منو شاد میکنه.

Friday, January 21, 2011

کار در خانه ...یا یللی تللی

امروز یه کاری کردم که هنوز عذاب وجدان دارم..
راستش امروز نرفتم آفیس که تو خونه کار کنم. به توماس هم مسیج دادم که من خونه کار میکنم ، اون هم گفت مرسی که خبر دادی!! منم مثل ی دانشجوی وظیفه شناس نشستم پای کامپیوتر اما اصلآ نتونستم تمرکز کنم.. همش بازی کردم.. هی منتظر شدم از سمان خبر برسه.. آخرش دیگه ساعت کاری که تموم شد یهو احساس راحتی کردم.. که اخ جون اون روح آزارنده که از صبح بالا سرم هی میگف الان داری وقتتو هدر میدی با تموم شدن ساعت کاری یهو غیب شد !!

خلاصه این جوری نمیشه .. آدم یه تعهدی داره نسبت به کار.. راستش الان نه توماس نه هیچ زور دیگهی ندارم بالا سرم.. تنها چیزیکه غصه دارم میکنه اینه که سرعتم خیلی کمه.. نه اینکه کارا زیاد یا سخت باشه.. من روزانه به تور مفید ۳-۴ ساعت کار میکنم.. و ۱ شنبه ۳ شنبه ها هم که کلاس زبان دارم میشه ۲-۳ ساعت !! آخه هیچ کس نمیگه من کندم.. اما فقط خودم میدونم چقد دارم لفتش میدم..
نمیخام.. میدونی ایده ال من چیه ؟ من دوست دارم اونقد کارم برام جذاب باشه که حتا آخر هفته ها بشینم یکی ۲ ساعت بهش فک کنم .. ببینم چجوری بهتر میشه .. اصلا دارم چیکار میکنم..

امروز تمام روز منتظر بودم از سمانه ی خبری برسه .. امروز صبح رسید ایتالیا و تا الان دیگه باید رسیده باشه تریست .. رفته واسه ورک شاپ اپتیک سه هفته اونجا و با یک برنامه ریزی جسورانه قراره ۲ هفته هم بیاد برلین ..
من از وقتی این برنامه رو ریختیم تا الان هر جا که رفتم و هرچیز تازه ای دیدم نوشتم تو لیستم که با سمانه دوباره اون ها رو تجربه کنیم .. اندازه اینکه خودم میخاستم برم خارج هیجان دارم واسه اومدنش.. حتا گفتم خرید سوپر مارکت هم نمیرم ک سمان بیاد با هم بریم..
قراره بیاد ۲ هفته با من زندگی کنه.. بیاد آفیس.. بریم پیاده روی.. بریم سینما.. بار .. رستوران چینی.. رستوران آفریقایی.. بریم گی بار.. بریم اون کتاب فروشیه ک تا نصفه شب بازه و مبلای گنده داره.. بریم پارک های پتسدام رو بگردیم.. جاهای دیدنی برلین رو نشونش بدم ... من دوست دارم سمانه همه چیزای زندگی منو بشناسه و ازشون تصویر داشته باشه.. همه آدم های تازه زندگیمو ببینه.. باهاشون معاشرت کنه.. ببینه که پس فردا ی چیزی تو این وبلاگ خوند یادش بیاد قیافش .. رنگش.. بوش ..مزش.. شکلش چجوری بود .. ازش خاطره بسازه.. نمیدونم..
این از اومدن سمانه که اتفاق مهم الان زندگی منه..
الان میخام برم فکر کنم آخر هفته چه کار هیجان انگیزی میتونم بکنم ..

Thursday, January 20, 2011

دخترکی مستقل که دارد میدود دنبال خودش..




بلاخره خودم رو متقاعد کردم که بنویسم. بلاخره حق هر صاحب وبلاگیه که یه مدتی اصلن ننویسه و بره مرخصی! حالا خودم حرفی نداشتم بماند..
این روزا خیلی سریع گذشت ..هی دور خودم گشتم و هی پروژه ام پیش نرفت انگار مثله چسب گیر کرده بود به یه جایی.. میدونی تو درس خوندن این اون جایی بود که من میرفتم سراغ کتاب حل تمرین.. اما این بار کتابی وجود نداشت.. کلافه شدم.. عصبانی شدم .. غر زدم.. احساس بی ارزگی کردم.. احساس بی سوادی کردم.. بعد دوباره دپ زدم و در نهایت یک روز از خواب بیدار شدم و از اول که شروع به فک کردن نمودم ...دادام.. بلاخره جوابه خودشو یه کم نشون داد!!! دیگه من از خودم بی خود شدم ! سر به بیابانه فیس بوک گذاشتم و آهنگ "ای ماه" از بیژن مرتضوی رو شیر کردم..
احساسی که این روزا دارم اینه که از خودم راضیم. راستش ۲ هفته پیش رفتم وین. وقتی از دور به خودم نگاه کردم دیدم یک سوال اساسی این وسط هست و اون اینه که من چقد واقعن از نظر روحی استقلال دارم؟ وابسته نیستم؟ خودم رو دارم...؟ این سوال یکم شخصیه.. در شرایطه عادی من هرگز مطرحش نمیکردم . والی اونقد الان در من پخته شده که اینجا مینویسمش..
نشستم یه چند تا خصیصه مهم آدم های مستقل رو در آوردم.. یعنی اون هایی که در یک نفر از دور میبینم و بعد میگم هی ببین این آدم چقد استقلال داره.. من مثل خیلی از آدم های دیگه مراحل استقلال مالی و جدایی از خانواده و.. رو قبلا طی کردم .. این دفعه فقط منظورم استقلال عاطفیه..
یکم احساس خجالت میکنم که چیزایی که کشف کردم رو اینجا بنویسم.. اما راستش شاید بعدن ها دوباره خوندم و به دردم خورد..
یک آدم مستقل، میتونه لحظات تنهایی خودش رو با خودش خوب بگذرونه. بدونه چسبیدن به مدیا. یعنی یه چند تا کار واقعی تو عالم بیرون هست که این آدم انجام میده. و اصولا قدرته انجامشون رو داره.. ببین از چیزای خیلی ساده ای حرف میزنم که وقتی بچه بودیم تقریبا همیشه وقتمون رو اونجوری میگذروندیم.. همیشه چیزی بود که خوب حواسمونو پرت کنه..
نمیدونم این بزرگ شدن با آدم چیکار میکنه.. من یه باری اعتراف میکردم بعد از اولین بار که عاشق شدم دیگه هرگز به آرامش و استقلال دنیای قبل از اون بر نگشتم..
بله یک من مستقل براش خیلی راحته که شب بره خونه خودش و اونقد برنامه داشته باشه که پیش خودش غر نزنه که تنهام امشب.. یا به خودش هی وعده نده فردا شب عوضش میریم پیش پسره.. (حالا نمیخام اینجا رو کنم همه افکار نا مربوطی که میاد سراغم رو ) .. خلاصه من مستقل قدرت تنها شدن و با خودش زندگی کردن رو داره.. زیاد داره..
دوم اینکه خودش تصمیم میگیره. همیشه بدون شک خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه..
یه لحظه که اینا رو نوشتم یادم رفت چقد احساس واقعی داشتم وقتی که کشفشون کردم.. یعنی میدونی اینا همیشه اونجا بودن.. اما من به طور معتاد گونه ای به روش زندگی قبلی چسبیده بودم..(مریم.. حق با تو بود قضیه چسبیده به اینترنت فقط اعتیاد بود و بس)
تو این سفر به اتریش هر ۵ روز در حد روزی ۱۰ دقیقه چک میل میکردم.. قسمت قهرمانانه ماجرا انجا بود که ۲ شب خونه مهتاب تنها بودم و هیچ گونه مدیایی نبود..تاکید میکنم نه رادیو نه تلویزیون و نه حتا mp3 پلیر .. یعنی من اون ۲ شب که میخابیدم انگار ۱۲ ساله بودم. زندگیم عین اون زمستونا یی شده بود که هیچی جز خودت.. دفترت.. و یه کتاب زبان و یه کتاب داستان نداری.. و اتفاقن در همین حال بهترین و شاد ترین ایده ها برای فردا میان تو مغزت..
(دوستان توجه دارین که من ته وجودم از این بابت خیالم راحت بوده که برمیگردم برلین، پسره هست همونجا و هیچ جا نرفته و هیچی قرار نیست تموم شه .. تو ۱۲ سالگیم همیشه خانواده یه ستون مهم بوده واسه احساس امنیتم)
والی در نهایت مهم اینه که اینجوری زیر و رو کردن استقلال خودم واقعن جواب داد..بعد سفر تا الان هر شب که خونه بودم بعد کارای ضروری (که کلن۲۰ دقیقه طول میکشیدن ) کامپیوتر رو بستم و زندگی کردم.
اینا رو گفتم که تعریف کرده باشم چقد قهرمان هستم واسه خودم..
آخه هی دغدغه زندگیم بود که چقد مثل چی وابسته آدم زندگیم میشم.. اون پارسالا که اولین بار اینو فهمیدم فک کردم خوب ما فهمیدیم و مساله حل شد.. اما حقیقت این بود که من الان در این سن
همچنان شرایطه مشابهی دارم.
الان فقط میخام یادم بمونه که هر موقع دیدم زندگی داره سخت میشه از خودم بپرسم که .. یه آدم مستقل در این شرایط چیکار میکنه..
۲- وقتی میبینم یارو راننده تاکسیه.. ۶۹ سالش هم هست.. (خیلی پیره ) و آلمانی یاد گرفته .. با خودم فک میکنم آیا هر دلیلی که بیاری واسه زبان یاد نگرفتن مورده قبول واقع میشه؟
۳- کلاس نقاشیم شروع شده.. باید یه گزارش کامل ازش بنویسم.. آب رنگه :)
۴- با بچه ها رفتیم پارک آبی.. سرسره آبی همونقدر خوب بود که فکرشو میکردم..یعنی عالی بود ..
۵- یه شال گردن قهوه ای صورتی دارم میبافم.. که حدود ۲ ساعت طول کشید ایده بدم چه جوری این رنگ ها رو با هم ترکیب کنم.. تموم که شد عکسشو میزارم..
۶- تمام امروز صبح رو نشستم اینجا نوشتم.. فک کنم بد نیست یکم کار کنم.. کلن ..
۷- سمانه داره میاد اینجا.. یعنی یه لیستی دارم از خوشی های ممکن..نشد توضیح بدم اومدنشو..
۸- میرم ناهار ..

Thursday, January 6, 2011

forgive me

من خوبم. خیلی‌ نیستم یعنی‌ نیستم دیگه.. گاهی یعنی‌ خوب نیستم دیگه..

احساس می‌کنم مجبورم صبر کنم. غصه دارم.. هر روز یک سری جمله رو با خودم تکرار می‌کنم و همین که هر روز تکرار میشن نشون میده هنوز نرفتن تو سرم..اصل ناراحتی‌ من به این جا بر میگرده که امروز صبح زود پا شدم و با احساس قهرمانی اینکه زود پا شدم پوشیدم که بیام سر کار اما تو راه قطار یه جا وایساد و من پیاده شدم با اتوبوس بقیه راه رو برم که دیدم هیچ اتوبوسی نمیره.. برف میومد وسط ناکجا آباد.. هوا سرد بود.. قطار بعدی ۲۵ دقیقه بد میومد..

از رقابت کردن همیشه خیلی‌ بدم میومد.. سالهای مدرسه حاضر بودم درس نخونم اما رقابت نکنم.. از ریاضی‌ اول دبیرستان که نخوندمش گرفته تا همه درسای دیگه.. اصلا هر موقعیتی که بدونم توش رقابت هست به من به شدت ناا امنی‌ میده.. ارامشم به هم میریزه.. الان در یک جاهایی‌ از زندگیم دچار این حس شدم.. می‌خوام تلاش نکنم می‌بینم به شدت به ضررم تموم می‌شه .. می‌خوام تلاش کنم می‌بینم حالم بد می‌شه.. دلم می‌خواد اول برم یه دور با آدم‌های اعصاب خورد کن رقابتی دعوا کنم و بد با لبخند قهرمانی برگردم..

سالهای قبل یک اشتباه کردم. همون اشتباه رو برای بار دوم تکرار کردم. دفعهٔ قبل که اینجوری شد هی‌ چند روز با خودم کلنجار رفتم که تقصیر من بود یا تقصیر دوستم.. اما این دفعه که تکرار شد دیدم با آروم‌ترین آدم جهان طرف بودم.. دیگه مطمئن شدم مرض از من بود. از شنبه تا الان اون یک جمله داره مثل سیلی‌ تو صورت من برمیگرده هر بار که می‌بینم دوستمو.. هر لحظه که باهاش مواجه میشم .. تو چشمش نگاه می‌کنم.. امیدوارم که دیگه بخشیده باشه.. من ته نگاهش می‌بینم که سخته بهم دوباره اعتماد کنه. دیگه حس من بعد ۵ روز از پریشانی و پشیمونی و احساس گناه و احساس اینکه از دست اشتباه تکراری خودم خسته شدم و احساس اینکه من غلت کردم.. چه زندگی‌ خوبی‌ بود قبلش.. من همه چیو خراب کردم و همه اینا گذشته،، دیگه حتا خاطره خوب روزی قبلش یادم نمیاد.. مغزم پره از حال بد.. نمی‌خوام.

من خسته ام. من می‌خوام برم دور بشم از خودم.. از خود گناه کاره ازارندهی که الان منم. کاش یک نامه بنویسم براش قبلش.. کاش بهش بگم چقدر اشتباه کردم که راستشو نگفتم.. و بجاش سکوت کردم.

ا یه راز رو بگم؟ خودم هم هنوز خودم رو نبخشیدم.. واسه همینه شب‌ها به زور میخوابم و روزا مثل کتک خرده‌ها می‌مونم.