
بلاخره خودم رو متقاعد کردم که بنویسم. بلاخره حق هر صاحب وبلاگیه که یه مدتی اصلن ننویسه و بره مرخصی! حالا خودم حرفی نداشتم بماند..
این روزا خیلی سریع گذشت ..هی دور خودم گشتم و هی پروژه ام پیش نرفت انگار مثله چسب گیر کرده بود به یه جایی.. میدونی تو درس خوندن این اون جایی بود که من میرفتم سراغ کتاب حل تمرین.. اما این بار کتابی وجود نداشت.. کلافه شدم.. عصبانی شدم .. غر زدم.. احساس بی ارزگی کردم.. احساس بی سوادی کردم.. بعد دوباره دپ زدم و در نهایت یک روز از خواب بیدار شدم و از اول که شروع به فک کردن نمودم ...دادام.. بلاخره جوابه خودشو یه کم نشون داد!!! دیگه من از خودم بی خود شدم ! سر به بیابانه فیس بوک گذاشتم و آهنگ "ای ماه" از بیژن مرتضوی رو شیر کردم..
احساسی که این روزا دارم اینه که از خودم راضیم. راستش ۲ هفته پیش رفتم وین. وقتی از دور به خودم نگاه کردم دیدم یک سوال اساسی این وسط هست و اون اینه که من چقد واقعن از نظر روحی استقلال دارم؟ وابسته نیستم؟ خودم رو دارم...؟ این سوال یکم شخصیه.. در شرایطه عادی من هرگز مطرحش نمیکردم . والی اونقد الان در من پخته شده که اینجا مینویسمش..
نشستم یه چند تا خصیصه مهم آدم های مستقل رو در آوردم.. یعنی اون هایی که در یک نفر از دور میبینم و بعد میگم هی ببین این آدم چقد استقلال داره.. من مثل خیلی از آدم های دیگه مراحل استقلال مالی و جدایی از خانواده و.. رو قبلا طی کردم .. این دفعه فقط منظورم استقلال عاطفیه..
یکم احساس خجالت میکنم که چیزایی که کشف کردم رو اینجا بنویسم.. اما راستش شاید بعدن ها دوباره خوندم و به دردم خورد..
یک آدم مستقل، میتونه لحظات تنهایی خودش رو با خودش خوب بگذرونه. بدونه چسبیدن به مدیا. یعنی یه چند تا کار واقعی تو عالم بیرون هست که این آدم انجام میده. و اصولا قدرته انجامشون رو داره.. ببین از چیزای خیلی ساده ای حرف میزنم که وقتی بچه بودیم تقریبا همیشه وقتمون رو اونجوری میگذروندیم.. همیشه چیزی بود که خوب حواسمونو پرت کنه..
نمیدونم این بزرگ شدن با آدم چیکار میکنه.. من یه باری اعتراف میکردم بعد از اولین بار که عاشق شدم دیگه هرگز به آرامش و استقلال دنیای قبل از اون بر نگشتم..
بله یک من مستقل براش خیلی راحته که شب بره خونه خودش و اونقد برنامه داشته باشه که پیش خودش غر نزنه که تنهام امشب.. یا به خودش هی وعده نده فردا شب عوضش میریم پیش پسره.. (حالا نمیخام اینجا رو کنم همه افکار نا مربوطی که میاد سراغم رو ) .. خلاصه من مستقل قدرت تنها شدن و با خودش زندگی کردن رو داره.. زیاد داره..
دوم اینکه خودش تصمیم میگیره. همیشه بدون شک خودش تصمیم میگیره که چیکار کنه..
یه لحظه که اینا رو نوشتم یادم رفت چقد احساس واقعی داشتم وقتی که کشفشون کردم.. یعنی میدونی اینا همیشه اونجا بودن.. اما من به طور معتاد گونه ای به روش زندگی قبلی چسبیده بودم..(مریم.. حق با تو بود قضیه چسبیده به اینترنت فقط اعتیاد بود و بس)
تو این سفر به اتریش هر ۵ روز در حد روزی ۱۰ دقیقه چک میل میکردم.. قسمت قهرمانانه ماجرا انجا بود که ۲ شب خونه مهتاب تنها بودم و هیچ گونه مدیایی نبود..تاکید میکنم نه رادیو نه تلویزیون و نه حتا mp3 پلیر .. یعنی من اون ۲ شب که میخابیدم انگار ۱۲ ساله بودم. زندگیم عین اون زمستونا یی شده بود که هیچی جز خودت.. دفترت.. و یه کتاب زبان و یه کتاب داستان نداری.. و اتفاقن در همین حال بهترین و شاد ترین ایده ها برای فردا میان تو مغزت..
(دوستان توجه دارین که من ته وجودم از این بابت خیالم راحت بوده که برمیگردم برلین، پسره هست همونجا و هیچ جا نرفته و هیچی قرار نیست تموم شه .. تو ۱۲ سالگیم همیشه خانواده یه ستون مهم بوده واسه احساس امنیتم)
والی در نهایت مهم اینه که اینجوری زیر و رو کردن استقلال خودم واقعن جواب داد..بعد سفر تا الان هر شب که خونه بودم بعد کارای ضروری (که کلن۲۰ دقیقه طول میکشیدن ) کامپیوتر رو بستم و زندگی کردم.
اینا رو گفتم که تعریف کرده باشم چقد قهرمان هستم واسه خودم..
آخه هی دغدغه زندگیم بود که چقد مثل چی وابسته آدم زندگیم میشم.. اون پارسالا که اولین بار اینو فهمیدم فک کردم خوب ما فهمیدیم و مساله حل شد.. اما حقیقت این بود که من الان در این سن
همچنان شرایطه مشابهی دارم.
الان فقط میخام یادم بمونه که هر موقع دیدم زندگی داره سخت میشه از خودم بپرسم که .. یه آدم مستقل در این شرایط چیکار میکنه..
۲- وقتی میبینم یارو راننده تاکسیه.. ۶۹ سالش هم هست.. (خیلی پیره ) و آلمانی یاد گرفته .. با خودم فک میکنم آیا هر دلیلی که بیاری واسه زبان یاد نگرفتن مورده قبول واقع میشه؟
۳- کلاس نقاشیم شروع شده.. باید یه گزارش کامل ازش بنویسم.. آب رنگه :)
۴- با بچه ها رفتیم پارک آبی.. سرسره آبی همونقدر خوب بود که فکرشو میکردم..یعنی عالی بود ..
۵- یه شال گردن قهوه ای صورتی دارم میبافم.. که حدود ۲ ساعت طول کشید ایده بدم چه جوری این رنگ ها رو با هم ترکیب کنم.. تموم که شد عکسشو میزارم..
۶- تمام امروز صبح رو نشستم اینجا نوشتم.. فک کنم بد نیست یکم کار کنم.. کلن ..
۷- سمانه داره میاد اینجا.. یعنی یه لیستی دارم از خوشی های ممکن..نشد توضیح بدم اومدنشو..
۸- میرم ناهار ..
طاهره نمی دونی چه قدر جلوی خودم رو گرفتم که نیام اینجا یه کامنت « چرا نمی نویسی؟» نگذارم!!
ReplyDeleteآخیششششش...
اون وقت تاتا!! تو که از خودت انتظار نداری بدون اون ستون مهم زندگی کنی؟ بابا آدم یه جا رو می خواد بهش آویزون شه.. یعنی در واقع دغدغه ها رو اونجا آویزون کنه بعد با خیال راحت بره دنبال کاراش! حتی شاید چند جا!!چمدونم والا!
میگم رفتی وین؟ من خیلی این شهر واسم مرموزه. خیلی دلم می خواد برم. نصف رمان هایی که خوندم توی وین اتفاق افتاده.. دربارش می نویسی؟
طاهره سمانه داره می یاد؟!!! این که عالیه!! توضیح بده اومدنشو.
فکر کنم تا یه هفته باید روزی یه ساعت بیای بنویسی تا این پستت کامل بشه.
:*
مریم میدونی چه خوبه یکی دلش برا آدم تنگ شه وقتی آدم نیست؟ هیه، حس خوبی دام..
ReplyDeleteمینویسم اتفاق ها رو ..