Tuesday, March 13, 2012

وقتی صدای آدم ها و جیغ هاشون از توی گوشی به من میگه که امشب ۴ شنبه سوری بود

نشستم تو هتل . عین بچه هایی که از خونه دور افتادن و خونه ی فامیل که هیچ بچه کوچکی نداره حوصلشون سر میره و شب رو مجبورن بمونن و دلشون پر میکشه برای خونه شدم . و احساس زندانی شدن میکنن ..
اما راستش که دلم پر نمیکشه .فقط میخام که برم خونه .. خیلی میخام .. دلم کلا پر نداره ..
اینترنال ورک شاپ گروهمونه و جم کردیم با ۳۸ نفر دیگه از مسول سایت گرفته تا منشی گروه اومدیم تو یک قصر احمقانه دروغینی که هیچ تاریخی نداره و زیبایی هم نداره و تابلو هاش هم هر ۵-۶ تا یکی خوبن  وسط کوه ها و جنگل های برفی جنوب در نزدیکی مونیخ . قصرش رو یک پولداری ۱۰۰ سال پیش ساخت و فک کنم از یکم بعد هتل شد!!
البته که طبیعت اینجا خوبه . قهره با بقیه جاهای آلمان .. کوه داره و درخت های کاج همیشه سبز. با یک کم برف. طبیعتش چون چیزیه که خاصه من خوشم اومد. مثل شمال کانادا میمونه که تو فیلم ها دیدیم. 


این دل من حالش خرابه ولی . گفتم حالا که دیروز ارائه کردم جم کنم برم برلین . بعد گفتم چه کاریه یک شنبه از همین مونیخ پرواز دارم به تهران حالا بمونم تا یک شنبه .. اما دور افتادم ..حوصله موندن ندارم ..
برلین یک تصویر آرام بخش و فراری دهنده از غم های بشری داره . من روز ها پا میشدم پسره رو بیدار میکردم میرفتیم سر کار . تا عصر یک نمه زور میزدم کار میکردم و شب هم هی یک غم مه آلودی میومد که با بستن لپتاپ پسره و درخواست توجه برطرف میشد. هی میرفتم پشت سنگر محکم پسره قایم میشدم و از دور به کدری مه آلود دلتنگی نگاه میکردم .. گاهی هم میرفتم زیر پتو.. در هر صورت از تن دادن به غم در میرفتم.
اما الان . عریان تر از همیشه است . واقعیه .. لنگش رو انداخته رو اعصاب من . سر هر چیز کوچکی میگم .. ها.. ببین من داغونم .. زندگیم به هم ریخته است.. هیچی فایده نداره .. هیچکی برا آدم نمیمونه (دلیل دارم که میگم ).. همه چی فانیه.. هی فک میکنم منم زیاد عمر نمیکنم . 
الان که میگم اینو خنده ام نمیگیره .. جدی ام و پوچی تا تو پوست زیر کونم* رسوخ کرده 
رفتم گشتم ببینم آیا پرواز یا قطار ارزونی هست که برگردم برلین یا نه .. دیدم همه چی خیلی گرونه .. از فردا تا یکشنبه که میرم تهران اینجا گیرم
ها میدونم دارم از خودم فرار میکنم اما خب . نیاز دارم برم خونه مه آلود خودم و تلویزیون بی معنی رو روشن کنم و سر اون تو لپ تاپش باشه و من فقط حوصله ام سر بره و بعد تو چشمای تاریکی زل بزنم و بگم اووی.. و فرار کنم ..
اصلا  چرا تموم نمیشه ؟ چرا امید های من به زندگی بر نمیگردند .. الان یک ساعت با سوفیای مهربون حرف دم و خندیدم و مسخره بازی در آوردیم .. سوفیا رفت حموم. من زدم زیر گریه .
نمیشه خب . قرار ندارم .. به شدت دلم میخاد برم خونه چون اونجا چیزای کوچیکی دارم که بهشون عادت دارم و دوستشون دارم . چون پسره اونجاست .
یک زندگی کنار اون ساختم که غم هام رو تا جای زیادی توش راه ندادم. یک زندگی که مهم ترین مساله اش حسودی من به اون دخترک کذایی یا احساس مالکیت مسخره بسان همه روابط دو نفره است. و خوب مسله کارو درس و دفاع هم هست تز هم دارم. مهمونی شنبه شب ها و پوکر و مسله اینکه تلویزیون جدید بخریم و این بازی ها . در فاز انکار غم هام زندگی خوشی دارم . هه هفته هم یک بار گریه زیاد میکنم بدون توضیح . ولی خب* . 
اونجا یک زندگی امن یواش ساختم که خوب البته چند باری هم بد جور پایه هاش لرزید. 
همین دیروز پریروزا  وسط این همه کارو ارائه و سفر و برم ایران و دلم تنگه و  اینا یک اتفاق جدید تو اون زندگی مشترک  ساخته شده افتاد که حدودا یک عالم  روز منو درگیر خودش کرد . تو این همه حال بد این دیگه چی بود ..
از یک  حدی بیشتر غرمیزنم عذاب وجدان میگیرم .
برم 
دلم چند تا چیز میخاد 
دلم میخاد یک زندگی واقعی با پسره داشته باشم. یک زندگی که بهش مطمئن باشم. بدونم هر چی بشه اون اون جاست. هی هر چیزی من رو فرسنگ ها دور نکنه .هی سریع فاصله نگیرم فک نکنم همه چی تموم میشه . نگفته بودم از رابطه طولانی میترسم ؟  من فکر میکنم کهالگوهای مهارت های زندگی مشترک من (مادر و پدر محترم ) خیلی مناسب نبودن ..
مثل همیشه قبل اتمام چند تا آرزو میکنیم

دلم میخاد که یک دفتر داشته باشم که توش به طور زنده بنویسم . دلم میخاد که دوباره زنده بشم و با شادی نفس بکشم. 
بعد دلم میخاد یک داستان بنویسم . کلاس نقاشی برم واقعا .. بعد ورزش گروهی دلم میخاد .. 
یک داستان واقعی هم بنویسم که گفتم .. 


واقعن اگه آدم به خدا اعتقاد داشته باشه خیلی زندگی شاد تری باید داشته باشه علی الوصول. در واقع خدا اختراعه هوشمندانه ایه که بشر با اون به خیلی از چیزا معنی میده . من نمیتونم ..اصلا هیچ صدایی تو گوشم نمی پیچه  (حالا مثلا از دید روحانی ) از دید عقلی که اصلا .. میگم شاید اگه اعتقاد داشتم حالم بهتر بود.. 

پیوست ۱، آدم معتاد بشویی نیستم. یعنی میدونم نه استعداد دارم و نه توانایی اعتیاد .. بعد سیگارو اینا هم نمیکشم. بعد علاقه به خود کشی هم ندارم . خدا و پیغمبر هم که هیچی ...
خیلی زندگی مسدودی دارم در وقتی که احتیاج دارم پناه ببرم .. خیلی .. شاید فقط آدم ها میمونن و حقیقت رفتنی بودنشون که از ذهنم پاک نمیشه 
راستش دلم خیلی میخاد اینجا از اون اتفاقی که اخیرا ها افتاده بنویسم و همه احساساتم رو بگم. خیلی مهمه .. اما نمیدونم کی ها اینجا رو میخونن .. و نمیخام دیگران منو قضاوت کنن یا مسایل خیلی خصوصی زندگیمو برا ۷ پشت دوست دور باز کنم.
ایده نوشتن یک جا به صورت گم نام هم بد نیست .
ولی خب* . (کپی رایت از وبلاگ کسرا) 

Monday, March 12, 2012

خوب نیست 
بچه ها رو کشتن..زن ها رو کشتن 
دل منم خونه خوب 
دل من همین طوری حالش خوب نیس 
همین طوری جهان تنگه 

Sunday, March 4, 2012

جمعه

ظهر یک شنبه است
دوست دارم از تک تک لحظه هاش آرامش بگیرم .
امروز مال منه . دلم نمیخواد با کسی قسمتش کنم . دلم نمی خواد برم با آدم ها معاشرت کنم. دلم میخواد فقط بشینم  کارا ی آروم خونه کنم، برای اون کارایی که تمام هفته عقب انداختم ، دلم می خواد یکم این بهم ریخته گی ها رو سر و سامون بدم .. یکم آشپزی کنم . یکم هم فکر کنم به آینده ام بدون هراس . دوست دارم حتا یکم طراحی کنم ..
صبح از تو تخت چشمم رو که باز کردم گشنه ام بود.. دلم میخواد امروز یک عالمه طولانی باشه تا یک عالمه ازش استفاده کنم.
احتیاج دارم که دوری کنم از آدم ها. یکم کار کنم که شروع دوشنبه برام سخت نباشه .. آخه هر چی بیشتر آخر هفته از کار قطع میکنم دو شنبه سخت تر روزم شروع میشه . بیشتر ازم انرژی میگیره .


بهر حال .. الان کارول اسمس زد که بریم شنا. این هم حرفیه. این همه برنامه ایه . هر چند خیلی در تناسب با تنهایی جویی امروز من نیس .
من دارم فراز هایی از خودم و شخصیت کاری خودم کشف میکنم که قبلا برام نا شناخته بود . من یک آدمی هستم که تو جزییات غرق میشم و فهم  مساله از بالا رو در درجه دوم اهمیت قرار میدم . بعد اینقدر جزئیات رو ادامه میدم تا مساله حل بشه . بعد میبینم تهش اون جواب که دنبالش میگشتیم پیدا شده . این راضی کننده است . اما اگه اون وسط کار ازم بپرسی که چرا داری این کار رو میکنی همون صورت مساله رو تکرار میکنم . بعد اگه یکی خیلی گیر بده میبوینم که جوابی ندارم  . بعد شک میکنم  نکنه نمیفهمم دا رم چیکار میکنم .. شاید عادی باشه . اما ی چیزی هست که میدونم خوب نیست. گاهی خودم  چشمم رو میبندم و به کل سوال کاری ندارم..  میزنم به اون راه ..


برم امروزم رو ساعت به ساعت زندگی کنم. (با اینکه یکم بهونه گیرم سر اینکه باید امروز به بهترین صورت بگذره و خوب این همیشه خیلی امکان پذیر نیست . حالا ببینیم چی میشه )


Thursday, March 1, 2012

دوام کو ؟

اضطراب دارم.
برای کار هام. برای این زندگی که هی با خودم فک میکنم شاید خیلی بی معنی تر از این حرف ها بود .. شاید نباید جدی میگرفتمش از اول
برای اینکه نمیرسم و نگرانم .
برای اینکه باید شروع کنم به نوشتن تز . و نمی خوام.
نمی خوام که از اینجا برم .
چرا همه چیز اینقدر ناپایداره.
تا آدم میاد به یجا عادت کنه باید جم کنه بره
به رییس بزرگ گفتم که نمی خوام تو دنیای علم بمونم . اون هم گفت که وقتت رو برای پست داک حروم نکن. بگرد دنبال کار از همین الان .
و من را اضطراب  فرا گرفت.
 اضطراب اینکه اصلا هیچ ایده ای ندارم که چطور باید کار پیدا کنم .
اینکه سال های سال دانشجو بودم و این عنوان به من پناه میداد . این عنوان به من هویت میداد . شغل : دانشجو.
لازم نبود هی نگران این باشم که آیا راه رو درست اومدم یا نه . راه خودش منو می برد.
البته که میدونم آخرش چنان خوب میشه حالم که نگو. این رو به تجربه فهمیدم . وقتی راه حلش پیدا بشه. همه چی آروم میشه .
اما الان راه حل خودش رو پشت یک خروار کار قایم کرده .
به من بگین آیا برای رفتن به سر کار یک مقاله کم نیست؟ استاد گفت نمی خواد بیشتر کار کنی و دومین مقاله رو بدی اگه نمیمونی تو علم . وقتت هدر میره و سنت میره بالا. شانس کار پیدا کردنت کم میشه .
من اما یکم گیجم.
حالا باید اون قسمت های نا تمام مقاله رو تمام کنم و بفرستم براش . هم زمان باید یک تاک آماده کنم. و بعد هم فهرست
پایان نامه ام رو بنویسم، این هابه منی که حوصله ندارم سنگینی میکنند.

امروز رو با اکراه اومدم.