Tuesday, September 29, 2015

هر روز عاشق تر هر روز شيرين تر !

بلاخره من کشف کردم چرا نمیشه برای من کامنت گذاشت! از الان به بعد  باید بشه

ژان ميره كنفرانس ، من تا اخر هفته تنهام ، تا وقتي به نبودنش فكر نمي كنم زندگي مون بديهي ترين امر ممكن در جهانه،  وقتي تصور دوريش مياد جهان ناگهان بهم مي ريزه و من صداي پاهاي دلتنگي رو ميشنوم كه به در خونه ما ميرسه، با خروج ژان از در بي صدا وارد ميشه و اروم خودشو به اتاق خواب ميرسونه ، مي خزه زير پتو، پتو رو سرد و نمناك ميكنه، بعد ميره و خودشو روي مبل اتاق هال پخش ميكنه ، ميز اشپزخونه و در يخچالو به خودش الوده ميكنه و حتي به حموم و جا كفشي و بند لباس هم رحم نمي كنه. صبح لاي موهاي خيس منه و بعدتر  كنار چاي روي ميز صبحانه است ..
يادمه عروسي م و س رفته بوديم لار، اونجا يكي از عمه / خاله هاي م در بساط صميمي بعد عقد در جواب شوخي يكي از اشناها كه گفت شما ها ديگه سني ازتون گذشته عاشقي مال جووناس، بلند گفت ما هرچي پيرتر براي هم شيرين تر.. و من هميشه و هميشه به حرفش فكر كردم.. اين طور با كسي بودن يك نوع رابطه است كه من هرگز در گذشته تجربه نكرده بودم.. و الان با ژان .. هر چه بیشتر با هم هستیم بیشتر کنار دل همیم و بیشتر بدون اون غیر ممکنه.

Monday, September 28, 2015

در مطب دكتر به قصد چك اپ
سرماخوردگي و بي ساماني 
سر پر از افكار بيتاب 
پيراهن تابستاني به زورِ ژاكت و جوراب كلفت بر تن  
به تظاهر انكار پاييز 
و دل مثل دل پرنده تند و بي قرار

اين روز ها دل من مثل بازار روز يك شهر ناشناخته مي ماند قبل از باز شدن مدرسه .. من يك بچه ام در اين شلوغي كه دست مادرش از دستش در رفته. ادم ها و رنگ ها و صداهاي شلوغ و بي وقفه مرا مي ترسانند. شهر و خانه و راه برگشت را هم نمي دانم.. مثل ده سالگي در قم! ان بازار گيج.. ان همه تسبيح و مهر .. شلوغي حرم .. و يك شرط لازم: چسبيدن به چادر مامان .. گم نشدن. 
هنوز به عنوان ديتا نينجا!! در تيم بيزنس اينتليجنس كار ميكنم . در كنارش براي يك عالمه كارِغيرِ شغلي بايد اماده بشوم، خودم را كه در وسط انجامشان تصور ميكنم دلم ميخواهد هر جا كه هستم بيشينم روي زمين،  احساس ناتواني ميكنم، احساس غم ميكنم، حسودي ام ميشود به ادم هاي بدون وقفه ! ادم هايي كه انگار زندگي يا مهاجرت رويشان اثري نداشته، كه هرگز فرو نرفتند چرا كه هميشه پيش رفتند و مسير را از اول خوب ميدانستند ..

بعد از تمام شدن فوق دكترا كه بالاترين مقام علمي است و هيچ چيزي در ايران به خوبي و عظمت ان نيست،  دست از فتح قله هاي افتخار كشيدم و هفت ماه بيكار شدم و خرجم را بعد از ده سال خودكفايي ، ژان تقبل كرد، ضعيف شدم، خودم را ناتوان ديدم، تمام خوش بيني و اعتمادم به خودم و جهانم از بين رفت، هر روز تصوير فيزيك خواندن يرايم مثل امضاي حكم بازندگي شد و چند ميليون بار از خودم پرسيدم چرا يك مهندسي نخواندي؟ يك رشته با اينده! 
هنوز به "شدن" فكر ميكنم. ادمها تا بيست و پنج يا سي سالگي در مسير "شدن" هستند، مهندس شدن، دكتر شدن ، معلم شدن  و بعد به "بودن" ميرسند. ديروز به اتفاف ژان و دوست فيزيكي ديگري با هم به اينجا رسيديم كه براي ما هنوز راه "شدن" باز است و ما نميدانيم، ما دكتر هاي فيزيك خوانده هنوز نميدانيم كه چه شده ايم و يا هنوز نشده ايم . 
هر روز صبح بسته به دماي هوا و ميزان خورشيد در اسمان به يك شغل جديد فكر ميكنم مثلا امروز به "معلم شدن" فكر كردم. معلم مدرسه "شدن"، مدرسه ابتدايي يا راهنمايي، اينجا بايد يك امتحان زبان سطح پيشرفته بدهم و دو سال دوره معلمي ببينم، به بچه ها كه فكر ميكنم انگار خيلي هم بد نيست، ميانه من با بچه ها هميشه خوب است ..اما به شدن كه فكر ميكنم خسته ميشوم !! نميشود هميني كه "شده"ام كافي باشد لطفا؟ ده سال طول كشيد اين شدم و دوست دارم حالا از اين درخت پرشاخ و برگي كه ميوه هاي جالب غير خوردني ميدهد يك استفاده اي بكنم. اين درخت قد بلندي كه شده ام.  
حالا هي فكر ميكنم! 
بدي اش اين است كه شايد جواب مسئله از راهي كه من فكر ميكنم به دست نيايد. شايد اصلا مسئله جوابي بنيادي نداشته باشد. 
امسال سي و يك ساله ام و ششم اكتبر شش سال است كه در ايران زندگي نميكنم. 



Thursday, September 24, 2015

از اين روزا

١-احساس ميكنم زندگي ام در مسسر تازه اي قرار گرفته. رابطه ام با دنيا و بيشتر از همه با خودم مدام در تغييره. 

يك سري روز مدام ملتهب و بي قرارم و بعد از اروم شدن يهو خالي ميشم، انگار هيچ هيجاني نبوده 
 
٢-رفتم و واكسن سرماخوردگي و سرخك سرخجه اريون زدم .. تو برلين اين ها الان مد شدن، همه جا تبليغ واكسن هست. دكتر منم ايراني، عاشق دوا و دارو. ،تا گفتم پارسال واكسن نزدم سريع دستور تزويق دوتا وكسن رو داد.  يك كوكتل از ٤ تا ويروس يا باكتري يا هرچي كه هستن تزويق كردن بهم.  ٣ روزه نصفه نيمه ام. عين مريضي هاي دوران بچگي.. يا حال بعد واكسن اون موقع ها 
امروز پاتريك رييسم نيومد، من هم تمام روز براي چند تا كار ديگه درخواست فرستادم، شغل الانم رو تا حدي ياد گرفتم اما طمع پول و قرار داد بهتر دارم. اين كار اموزي كنوني بعضي وقتا ازم كار زيادي انتظار نميره و بعضي وقتا اسب ميشم براشون. بهرحال كه ادمي موجودي است ناراضي ! 

٣-با عموم در حال كشمكش ام سر قضيه تقسيم يك ارث. باور كنيم يا نه پول كه مياد وسط همه همو پاره ميكنن. مادر و خواهر هاي منم تو خونه كلي پشت سرعموم عصباني ان و دعوا مرافع ميكنن اما به عموم كه ميرسن احترام و عزت و شما بزرگ ماييشون منو ميكشه. پولش هم تنها سرمايه ايه كه ميتونه براي دوقلوها ذخيره بشه.. من شدم امام و دارم سهمشونو مو به مو از تن خرس ميكنم ..
٤- يكي از مشاهدات ژان در سفر به ساري اين بود كه مگه نگفتي اون عمو يا دايي فلان كارو كرد چرا همه پس اينقد باهاش خوبنو احترام و اينا.. منم گفتم خوش اومدي به فرهنگ پر و پيمون ايراني، ما كلا با هم خوبيم نقطه. اين شد كه اعتمادش به همه بغل ها و بوس ها و الهي قربونتون برم ها و تورو خدا بياين خونه ما و .. به صفر رسيد. بيچاره تاريخ رابطه ها و پيچيدگي هاشون خيلي كلافه اش كرد و گفت تو خيلي انرژي صرف هر رابطه اي ميكني.. 
چطور عمه همزمان اينقدر خوبه هم اونقدر بد؟؟؟؟كلا ميزانو كذاشت اگه يه حدي بيشتر نيش و كنايه زد يا كار نا بسامان كرد ديگه خط ميزنه.. حالا مثلا ما ديروز پسر عموم سر بابام چه بازي دراورد! امروز مامانم خونه عموم ايناس داره با زن عموم اش ميپزه.. 
من و تضاد فاميل چل تيكه ام. هرچي بيشتر ميگزره دور تر و دورتر ميشم از اون ادمها و چقدر خوشحالم. در خانواده ما طلاق يا قطع رابطه وجود نداره و تعداد خانواده مادري و پدري با هم حدود ١٠٠ نفره و همه با هم خوب و مهربونن! مگه داريم؟ مگه ميشه؟ (سلا به نقي) 

در شش ماه گذشته من يه خودكار قرمزگرفتم دستم ، اول عمق احساسم به ادمها رو ميسنجم .. كارايي كه با 'من' كردنو دونه دونه مرور ميكنم و وقتي امتيازشون منفي ميشه خط ميكشم دور اسمشون. 
حالا  برنامه دارم يك پست راجه با فاميلامون و نوع ازار و اذيت هايي كه ازشون سر ميزنه بنويسم. اما الان خويشتن داري ميكنم .
رسيدم خونه مي خوام جارو پارو كنم.. بقيه اش رو بعدا ادامه ميدم ..

Tuesday, September 15, 2015

یک اخر هفته در ماه سپتامبر


تو اتوبوسيم به سمت درسدن. برنامه داشتيم يكي از اخر هفته هاي سپتامبر بريم پياده روي.. اولش قرار شد بريم مونيخ. هم دوستاي قديمي منو ببينيم و هم كوهستان الپ رو پياده روي كنيم . من تا اخرين نفس پاي قرارمون ايستادم اما ژان چند بار گفت انرژي يك عالمه ساعت اتوبوس نداره.. به دو ساعت و نيم راضي شد. تازه از يك سرماخوردگي دراومده و كمي احساس ضعف ميكنه. 
پياده روي اما برقراره. نزديك درسدن در مرز با جمهوري چك يك پارك ملي به اسم bohemian national park یا به آلمانی sächsische schweiz هست با كوهاي جنگلي و سنگ هاي غول اساي اتش فشاني ..از جنس  همونايي كه قبلا عكسشونو گزاشتم.. یک اتاق در یک آپارتمان ارزون کوچولو برای دو شب در یکی از روستاهای نزدیک مرز در کشور چک کرایه کردیم و برای رفتن از درسدن به اون روستا ماشین کرایه کردیم. نمیدونستم کرایه کردن ماشین آنلاین اینقدر ارزونه و راحته . البته که من گواهی نامه ندارم و میدونم این مسله گواهینامه دست و پای خیلی از سفرهای کوتاه و خوبو میبنده..
دوست عزیزم در گارچینگ ؛ سفر به مونیخ همچنان در برنامه است :)

...
تو راه كلاس زبانم ، دو شنبه است..پياده روي دو روزه خيلي لازم بود. استراحت كردم و بيخوابي هفته ام جبران شد. استرس و خبرهاي بدي كه طي دو هفته گذشته زندگيمو از تعادل خارج كرده بود برطرف شد. تمام فكراي جديدم رو گذاشتم كنار و فقط راه رفتيم.. راه رفتيم و راه رفتيم .. سنگ هاي غول اساي بوهميان رو ستايش كرديم و از اينده حرف زديم.. من و ژان عاشق برنامه ريزي هستيم. هي از برنامه هاي اينده حرف زديم و از زمان حال با دلمشغوليهاش فاصله گرفتيم .. 
شب شنبه و شب يكشنبه به رستوران خوشمزه و ارزون روبروي اپارتماني كه اجاره كرديم رفتيم و شام گرم وچرب خورديم و تمام انرژي كه صرف راه رفتن كرديم رو پس گرفتيم.. رستورانش خوب و ارزون بود و  اتيش شومينه اش قرمز و گرم .. 
من از چند هفته پيش مدام دلم شومينه ميخواست .. هر چه از عمر رابطه ام با ژان بيشتر ميگذره بيشتر اهل بيرون رفتن ام.. يعني انگار هميشه بودم اما هيچ وقت همه چي اينقدر مهيا نبود..سفر كوتاهي بود پر از عاشقي و دل بري از هم . 
 تا بلند ترين ارتفاعات يكي از چندين مسير ممكن پياده روي رفتيم و زيبا ترين مناظر رو زير پاهاي لرزانمون تماشا كرديم.. البته انگار فقط پاهاي من ميلرزيد..
 این هم عکس ها.. البته ریا نشه خیلی خوش گذشت .







این عکسا رو از اینجا و اون جا با موبایل گرفتم..

يادم نره از اقاي صاحبخونه پير و ورزشكار بگم كه يك تبلت داشت و  با تبلت از ترجمه صوتي گوگل از چكي به الماني يك ساعت با ما معاشرت صميمانه كرد..خنده بود .. با تشكر از تكنولوژي!

باید در مورد سفر کرواسی و سر خوردن از روی زیپ لاین بنویسم ..