Wednesday, January 27, 2016

دانه دانه تان

تو قطار نشسته ام به سمت غرب برلين ميرم، با ژان قراردارم كه يك خونه ببينيم. خونه بزرگتر با يك اتاق اضافه كه ژان وسيله هاي جديد كه خريده رو توش جا بده! (يك ورزشگاه كوچك داريم تو اتاق خوابمون الان) و البته لباسهامونو توش پهن كنيم. كه هميشه بند لباسمون وسط خونه است. من كه مسئول اينم بشورم و پهن كنم! تا هفته ديگه كه نوبت شستن سري بعدي رسيد لباسهاي قبلي رو جمع ميكنم از روي بند. 

به ياد دوستام هستم با اينكه ازشون كم خبرم .. اخيرا شايد هر سه چار ماه باهاشون صحبت ميكنم اما روزانه و دائم تو زندگي من با خودم و تو سرم هستن! به عكساي دوقلوها تو موبايلم نگاه ميكنم ياد فرزانه ام.. صبح ها با دوچرخه از يك پل خاص كه رد ميشم ياد فاطمه مي افتم و ناخون هامو كه لاك ميزنم ياد النازم. روزانه  از اون ٤ تا همكلاسي ام هم جدا  نيستم.. باور كردني نيست اما هركسي كه قلبم رو لمس كرد تو سرم و با منه.. حتي مردهايي كه باهاشون در ارتباط بودم.. از يك خيابوني رد ميشدم خيلي شبيه تهران بود .. من رو پرت كرد تو روزايي كه مرخصي تحصيلي گرفتم تا به زندگي احساسيم سروسامون بدم. 

اين روزها به ياد لحظه هاي خوابگاه ام . براي بي خيالي كه در هوا جريان داشت، براي اينكه با پول خيلي ناچيزي تا ته ماه سر ميكردم در حالي كه هيچ ايده اي نداشتم ماه بعد چي ميشه.. فكرش رو هم نميكردم.. جك مون اين بود كه روزها و هفته ها با يك اسكناس صد تومني سر ميكرديم و خوش بخت بوديم .. البته كه هزاران بدبختي تو سرمون بود اما باز بي خيالي اي در هواي اون روزها موج ميزد..

احساس ميكنم مُردٓم و از اون دنيا به جهان انسانهاي زنده نگاه ميكنم. از وقتي هم كه فيس بوك نيستم كمتر احساس دروغين زندگي رو به خورد خودم ميدم! 
 دوستان من 
اي پخش در سرتاسر زمين دانه هاي بودنتان 
هركجا هستيد سبز باشيد بهار باشيد 
كه من اينجا 
خانه اي برايتان در دلم ساخته ام

Thursday, January 21, 2016

سلام به روز های خوب آینده

ديشب يك پست طولاني نوشتم درمورد پزشك زنان ! اما قبل انتشارش همهش رو با يك اشتباه احمقانه پاك كردم .. پووووف
اومدم بنويسم كه دارم ميرم سر كار، فكر نميكنم به جلسه روزانه برسم . یه جوري سرم سبكه! 
تعداد كارايي كه ريختن رو سرم اونقد زياده كه نميخوام بهشون فكر كنم.. دو هفته ديگه ددلاين دارم و هنوز داده ها دستم نيستن كه ازشون گزارش بسازم! براي اين گزارش بايد ١٣ تا جدول بسازم. هرجدول مال چند تا كشوره و بايد اطلاعات خريد مشتري ها رو به جدول دليل خريد هاي انجام نشده وصل كنم. در تئوري سرراسته اما در عمل فقط از دوتا از ١٣ تا اطلاعات كافي در اختیار دارم. رسیدم سر کار برای خودم چایی ریختم ... داغی چایی حواسم رو پرت میکنه..

حالم خوش نیست . کاش یک نفر این امنیت .. این زمین سفت رو به زیر پای من بر میگردوند. هنوز حتا فکر سفر به ایران حالم رو بد میکنه. درست یک سال و ۴ ماهه و تصمیم هم ندارم که حالا حالا ها برم . به ایران و آدم های فامیلمون که فکر میکنم احساس خستگ گی میکنم. احساس رهایی از اینکه اینجا برای خودم خونه و شریک دارم و از همه  اون ها دورم..
هنوز در تراپی ام و هنوز در مسیر یاد گرفتن فکر کردن و پیدا کردن راه حل ..

راستی فراموش کردم خبر خوب رو بدم . دوقلو ها ویزا گرفتند و عید میان اینجا ! باور کردنی نیست . تا یک هفته بین زمین و هوا شناور بودم از خوشی و از هیجان و از نگرانی دسیسه های پنهان که توسط  فامیل عزیز ما رخ میده. روز ها فکر کردم و برای سوال هام جواب پیدا کردم و الان در حال آماده شدن هستم .. آماده پذیرایی از دو تا خواهرم :)


باید برم گزارش هام رو آماده کنم . باید برم و خودم رو به این دد لاین برسونم و بعدش پروژه بعدی .. امروز تا ساعت ۶ کار خواهم کرد. ناهار رو هم پشت میزم میخورم که زود تر برم خونه .. حواسم هست که کامپیوترم رو نبرم خونه که بی حد و مرز کار نکنم.. ۸ ساعت تمام..
چایی ام با نبات شیرین شده , خنک تره و آماده نوشیده شدن .. 

Tuesday, January 5, 2016

افيس نوشته

١-امروز یک جوانی اومد بشینه پشت میز خالی کنار میز من . پرسید کسی میشینه اینجا ؟ من هم به زور با دهن بسته و تکون کوچیک کله ام گفتن نه و بی اعتنایی  ام رو بهش نشون دادم . آقای جوان هم وسایلش رو گذاشت و رفت.  چند ثانیه بعد  رییسم -كه سه رديف اونورتر روبه روي من ميشينه- بهم مسیج داد  که میدونی کی کنار دست نشسته؟ منم با شیرین زبانی گفتم در حال حاضر هیچ کس. خندید (با اسكايپ) و گفت جدا از شوخی این آقا رییس کل کمپانیه و خوبه خجالت رو بزاری کنار و بهش سلام کنی ! من براش اسمايلي يخ زدن فرستادم! 
آقا کلا سی و چند ساله به نظر میرسه و سنگ بناي كمپاني رو ٥ سال پيش خودش گذاشت. کمپانی ما در حال حاضر در ٢٩ كشور سرويس انلاين ارائه ميده. يعني خيلي موفق در مقايسه با ساير استارت اپ ها! و اون ادم سي وچند ساله رئيس كل ماجراست. اقا اومد وسايلش رو جمع كرد داشت ميرفت  با ادب و لبخند گفتم اينجا كلا كسي نميشينه! گفت بقيه وسايلم اونوره .. و رفت اونورتر نشست! باخودم فكر كردم اولين باره يك ادم پولدار صاحاب كمپاني ميبينم. انتظار نداشتم اينقدر جوون باشه. بعدش ياد نيمچه چشم غره اي كه بهش رفتم افتادم و خنديدم :)))

٢- امروز رييس كوچيك اومد و داشت كارامو نگا ميكرد.. تو جدول اصلي كه بهمون دادن وسط اعداد چند تا كاراكتر غير عددي پيدا كرد گفت بزار من اين داده ها رو دستي پاك كنم اينا غلط ان. گفتم نه نه لازم نيس، من اينا رو تميز كردم ذخيره كردم تو ديتا بيس ، با چشماي گشاد نگام كرد و گفت تو واقعا برنامه نويسي بلدي !!!! پس فقط داده ها رو كپي پيست نميكني!! من در جواب بهش نگا كردم.. تو ذهنم يه لحظه فكر كردم اخه چي بهت بگم.
ميدونم كلا كارش سالهاس بيزنسه و هيچ ايده اي از محاسبات پشت يك گزارش نداره، هربارم مياد گزارشامو ببينه اولش ميگه اين كاراي تو همش جادويي و پيچيده است! (من از زبان اس كيو ال و چند تا جدول رو بهم وصل كردن حرف ميزنم) 
گاهي نميدونم نگران بشم يا به شوخي بگذرونم! 
اميدوارم اخر همكاري ما به خير بشه! 

Sunday, January 3, 2016

صبح يك شنبه اي كه به تماس با سفارت گذشت.

این روز ها حال و هوای من کمتر شبیه بودن در یک خانه تابستانی است.

الان ۴ دقیقه است که منتظرم خانم اپراتور سفارت فرانسه در تهران گوشی رو برداره و به ۲ تا سوال من جواب بده. اعصابم  خورده از اینکه کوچک ترین کارهاي مربوط به ويزاي بچه ها رو باید خودم انجام بدم.  از اینکه  باید مرز بندی کنم و هیچ کمکی از ژان نگیرم . کلا تماس با یک جایی مثل سفارت برام مثل کندن کوه میمونه. انگار میخام فرار کنم از هر چه کار اداری مربوط به خروج از ایرانه. لعنت به این ترس ریشه زده در عمق وجود ايراني من. 

در مورد پاسپورت تحقیق میکردم تا ببینم شرایط لازم رو دارم یا نه.. همینطور با ترس و لرز. دوستم ازم پرسید آیا اگه تو سوئد  به دنیا اومده بودی و بزرگ شده بودی هم همین جور ترسان لرزان دنبال گرفتن حقت میرفتی ؟ دوست من گرفتن پاسپورت رو حق هر آدمی میدونه که واجد شرایطه!  آیا من اصلا این رو حق خودم میدونم که چون شرایط دریافت پاسپورت رو دارم برم درخواست بدم. جوابش اینه : نه . اونا دارن به من لطف میکنند. بله آدم که به صورت امروزی و روشنفکرانه همه رو برابر میدونه و سیاه وسفید و زرد و سبز نمیکنه سخته براش یک تماس بگیره سفارت و ۴ تا سوال بپرسه . حالا بیا بهش بگو پاسپورت آلمانی حق شماست ! من رو مملکت ام  اینطوری تربیت کرده. از بودن تو محیط مدرسه و خانواده و دانشگاه و همه جا یاد گرفتم  که محتاط و آرام و خانوم و قانع باشم. مهاجرت هم كه ريشه هاي بودن ادم رو از دل زمين سفت در مياره ..
 
کلی نمیگم .. آدم های ایرانی محدودی رو میشناسم که خیلی هم حق خودشون میدونن و از این دست احساساتی که من دارم ندارند. مهم نیست؛ من که مسوول بشریت نیستم. من مال خودم  ام . مال خودم و زندگیم با ژان. 
هنوز اپراتور سفارت جواب نداده. من دارم هی این صفحاتی که آماده کردم رو بالا پایین میکنم. میترسم وسط  وبلاگ نوشتن یهو خانومه برداره گوشی رو . باید سریع  صفحات مربوط به سفر بچه ها رو باز کنم. قرار شد دیگه بچه ها صداشون نکنم. بگم دوقلو ها. از زمانی که رفتند سفارت برای ویزا کلی هیجان دارند. ۱۷ سالگی و سفر اروپا. برای من هنوز مثل یک اتفاق دور و دست نیافتنیه . بهشون هم بیش از ۱۰ بار گفتم انتظار نداشته باشد ویزا بگیرید. چرا هی دوست دارم از همه کارایی که شروع کردم مرخصی بگیرم و چایی بریزم برای خودم  برم زیر یک پتو و ذهنم رو مرتب کنم . 

این روز ها قائدتا باید هیجان زده  باشم منتظر و هیجان زده . اما در عوض بخاطر کنترلی که روی شرایط ندارم کلافه ام. خنده داره ولی فکر میکنم کاش می تونستم سوالاتمو گوگل کنم . فکر میکنم اینترنت یک احساس کنترل الکی روی اوضا به آدم میده. ايكاش مثلا توش نوشته بود من كي پريود ميشم؟يا ايا در اين شرايط پيچيده كه پدرژان  با كل سفارت فرانسه تلفني صحبت كرد به دوقلوها ويزا ميدن؟ فكر كنم الان همشون ما رو ميشناسن!! ايا من ميتونم بعد از اين همه تنبلي دوباره موتور كار كردنمو روشن كنم؟ اين تعطيلات امكان اينو داشتم كه از خونه كار كنم، خب كردم اما جاهاي تعطيلش هم استراحت كردم ، حالا مثلا سيزده بدره و من تكليف نوروزي دارم .. اه اه پيك نوروزي با اون معماها و تمرينات مسخره اش و دفترچه بدكيفيتي كه با دوبار پاك كردن سوراخ ميشد.. احتمالا طراحاش فكر ميكردن با گذاشتن سوالات challenging سعي در به كار گرفتن مغز بچه ها در تعطيلات ميكنن.. خرا..

بچه پنجم همسايه ام داره از صبح گريه ميكنه. وقتي من حالم بده انگار ابركلفتي از تاريكي دنيا رو ميپوشونه. تماس هاي من به سفارت بي نتيجه موند. ژان در سكوت يه مسيج براي سفارت نوشت و از من  پرسيد ميشه گوش بدم؟ احتمالا قيافه من موقع تماس هاي مكرر اينقدر خسته و كسل بوده كه اون بيچاره خواست كمكم كنه .. در حالِ تحت فشار بودن و در ادامه جداسازي مسايل ايران از اون، خواستم كمكشو رد كنم اما جلو خودمو گرفتم. گفتم باشه بخون، خوند برام..  مسيجشو تغيير دادم و گفتم اينطوري بفرستيم بهتره، فكر كنم خوشحال نشد كه محبتشو رو تغيير دادم. بي اينكه چيزي بگه مسيج رو طبق درخواست من تغيير داد فرستاد برا سفارت و رفت اون اتاق گرفت خوابيد. اين يعني خوشحال نيست. اي ابرهاي تيره باران زا!