Wednesday, February 17, 2016

این روز های پر هیاهو

خوابم میاد. از وقتی به این شرکت اومدم صبح ها ۸:۳۰ اینجا هستم . و عصر ها ۵:۳۰ کارم رو تموم میکنم . حتا اگه خیلی کار داشته باشم. بقیه اش رو میگذارم فردا. (غیر از مواقع دد لاین که خدمتتون گفتم )

دیشب رفتیم تو تخت و برنامه ماه آینده رو مرور کردیم. کی اسباب کشی کنیم . کی خونه قبلی رو رنگ کنیم و تحویل صاحب خونه بدیم . کی با شرکت اسباب کش تماس بگیریم. کدوم آخر هفته من میرم کارگاه و نیستم . دوقلو ها کی میرسند .
 از روزی که ژان به این خونه اومد اینجا رو دوست نداشت . همسایه ما مدام اشغال ها ش رو میگذاشت سر راه ما. تی یک سری نامه نگاری و تحقیقات ما از حق خودمون آگاه شدیم و به صاحب خونه اطلاع دادیم که اگه اینا آشغلاشون رو جمع  نکنن ما از حق اجاره مون کم میکنیم. و چند تا عکس از شرایط موجود ضمیمه نامه کردیم. باورکردنی نبود ظرف چند روز راه رو آپارتمان ما به صورت کاملا امروزی تمیز و مرتب شد . همسایه دست بردار نبود . شب ها تا در وقت خرت خرت راه مینداختن و در خونه اشون رو با هر بار رفت و آمد به هم میکوبیدن و تا نیمه شب تو راه رو با صدای بلند حرف میزدن. ژان یک نامه اعتراض آمیز دیگه نوشت و نتیجه این شد که خانوم همسایه اومد دم در خونه ما و گفت خواهر ما چی کار کردیم که شما اینقد ناراضی هستین ؟ صاحب خونه گفته من باید بلند شم از اینجا ! چون خیلی رفت و آمده خونمون . این هایی که میان دیدنم فامیلام هستن چون من باز حامله  ام (بار ۶ ام در ۳۱ سالگی !)  و اونا میان حالم رو بپرسند.  من الان با این شکم حامله برم  تو این سرما دنبال خونه ؟ (از حرفش خنده ام گرفت ! بار آخر که این رو شنیدم کی بود ؟) مردم تو آلمان راه نمیفتن دنبال خونه میشین پشت کامپیوتر . خانوم اینقدر در گدایی و التماس خوبه که یادش نمیاد حرفاش با هم در تضاده. قبلا گفته بود که یک نماینده داره (البته که نماینده اش اداره کاره ) و خودش نمیره جایی بلکه نماینده اش کارای مربوط به خونه رو پیگیری میکنه. بعد  یک بار دیگه گفت هیچ کس نمیتونه من رو از جام بلند کنه چون شرایط خاص دارم (شرایط ۵ بچه در دو و نیم اتاق ) و الان میگفت باید تو این برف و سرما برم دنبال خونه بگردم. اون شب  اونقدر پر حرفی کرد که  خسته شدم  و گفتم  ما انتظار زیادی نداریم جز اینکه یکم روغن بریزید رو لولای درتون و تو راهرو اشغال نریزید و همایش برگزار نکنید. ما هم مریض میشیم اما به مادر و برادر احتیاج نداریم. ادامه داد که ما همه مسلمونیم و شما خواهر من هستی و این آقا برادر منه .. من واقعا انرژی نداشتم .. گفتم لطفا من و همسرم  رو با هم تنها بزار. ما میخایم با هم صحبت کنیم . خداحافظ و در رو بستم . خانوم حامله اونقدر از خونه اشون بوی علف  و سیگار میاد که من در سلامت بچه هاش در شک ام . بچه آخری اش هم که غیر از جیغ و گریه کار دیگه ای نمی کنه . ناراحت ام . هر ۵ تا دخترند و همه زیبا با موهای بلند و چشمای تیره و معصوم . با آینده ای نا معلوم. 

به هر حال ژان دیگه تحمل این محیط پر از سر و صدا و ماشین و آمبولانس و همسایه همیشه رو علف  و همیشه مزاحم رو نداشت . از سه هفته قبل شروع  کردیم دنبال خونه گشتن. البته اینجا و اونجا .. خیلی جدی نه .. یک خونه خیلی خوب در یک محیط آروم و خیلی سبز (نسبت به الان )  پیدا کردیم . البته با یک اتاق اضافی . صاحب خونه رو گوگل کردیم تا مطمئن  بشیم که شخص حقیقیه و سرمون کلاه نره . الکی نبود خانوم جوون . در یک شرکت خوب کار میکنه و خیلی هم  حقیقی ! 
ماه مارچ ما خونه امون رو عوض  میکنیم و خواهر ها میان و چند تا اتفاق دیگه . دومین سالگرد ازدواج خوبمون هم هست . نمیتونم خودم رو کنار کسی دیگه ای غیر از ژان ببینم. انگار تمام آدم های دیگه مدت دار بودند .در زمان مناسب  منقضی شدند .اما اون بهترین و خوب ترین آدمی بود/ هست  که میتونست با من اتفاق بیفته .  
با هم  برای بار اول  خونه انتخاب کردیم و هردومون دوستش داریم . 

دیشب اومدیم که بخوابیم اما این تصمیمات مهم رو که گرفتیم و برنامه ماه آینده رو که مرور کردیم یک ساعت زمان برد و من یک ساعت کمتر خوابیدم و البته ۸:۳۰ امروز صبح پشت میزم بودم. و تمام صبح تو سرم از دست  ژان عصبانی  بودم که لپ تاپ آورد تو تخت و هی حرف زد و من کم خواب شدم . بهش گفتم تقصیر تو شد. گفت من ؟؟؟ گفتم تو رو خدا تقصیر رو قبول کن و من رو نجات بده. خندید و اجازه داد من عصبانی باشم از دستش . 


Saturday, February 13, 2016

دد لاين

روز ٥ شنبه يكي از روزهاي سخت اين ماه بود شايد هم اين سال ! تا ساعت ٩ سر كار بودم و وقتي دوتا گزارش جهاني ام رو فرستادم و اومدم خونه هنوز ذهنم در گير بود كه ايا محاسباتم درسته يا نه.. ساعت ١١ توي تخت بودم و هنوز داشتم حساب كتاب ميكردم. تا عمق وجودم خسته گي رو حس مي كردم، اما درست به همين دليل خوابم نميبرد، روز رو مرور كردم قيافه رئيسم در تيم حمايت از مشتري ، مُگ لي جلوي چشمم بود و ياد اخرين جمله اش افتادم كه "دلايل استدلالت رو برام بفرست" اه از جام پريدم، يادم رفته بود اين رو براش ايميل كنم، لپتاپ رو روشن كردم و همه چي رو براش ايميل كردم. وقتي دوباره سرم رو گزاشتم رو بالش و چشمام رو بستم تصميم گرفتم فردا نرم سر كار. 

جمعه صبح از ٦:٤٠ تو تخت بيدار بودم ، انيا ساعت ٨ ايميل زد كه ميشه توضيح بدي چطوري اين محاسبات رو انجام دادي؟ اسم رستوران ها و كشور ها بهم نميخوره،  رستوران يونان اسم كره اي داره :)) الان خنده ام ميگيره ولي ساعت ٨ صبح جمعه اضطراب شديدي گرفتم، مگ لي قرار بود الان يا چند ساعت اينده اين نتيجه رو در نشست جهاني رئيس هاي كشورهاي مختلف ارائه بده. 
من باسرعت تمام دوباره برنامه ام رو اجرا كردم، ايرادش خيلي ساده بود ، جدول كشور ها و رستوران ها رو درست وصل نكرده بودم، به سرعت همه گزارش رو اصلاح كردم و تا نيم ساعت بعد همه چي به حالت عادي در اومد. 

ساعت ١٠ كتاب داستان و دفترم رو برداشتم تا برم به يه كافه و مغز پر از ماجرام رو خالي كنم. هواي خنك و افتابي زمستون و ادم هاي جمعه صبح. يك گاري كه دو تا اسب بهش بسته بودن و توريست ها رو مثل مسجد جامع اصفهان تو محله ما ميگردوند از خيابون رد ميشد. يك گروه بچه مهد كودك همراه مربي شون ميرفتن گردش.. بچه ها از دور اسب ها رو بهم نشون دادن و با نزديك شدن گاري همه با هم و يك صدا داد زدن سلام اسب :)) سلام اسب :)) سلامممم ، اقاي گاري چي براي بچه ها دست تكون داد و رد شد، بچه ها يك صدا و بلند فرياد زدن خدافظ اسب خدافظ اسب 
من از ته دل خنديدم . اضطراب ديروز و امروز صبحم در جديت بچه ها در سلام و خداحافظي از اسب حل شد. 

Tuesday, February 2, 2016

ايا اتفاقات جهان به هم ربط دارند؟



١- ماماني هميشه از مادرشوهرش با احترام زياد حرف ميزد، هميشه ميگفت مادرشوهرم خيلي خانوم بود، مهربون بود.. شايد كلا از معدود ادمايي بود كه از مادرشوهرش خاطره و دل خوش داشت. شايد هم اون اولين تصويرو از مادر شوهر بهم داد. بقيه ادما رو درست نميتونم بشمرم، اما فكر كنم خودتون به اندازه كافي امار داريد.

٢-مادر ژان يك زن تپل با موهاي طلايي بلنده كه جلوي موهاش هميشه چتري كوتاهه، البته تپل كه ميگم چاق  نيس اما خب.
ماه اكتبر گذشته بهمون پيغام داد كه همراه دخترش مياد پاريس تا با خوهر ژان در يك كنفرانس يك هفته اي همراه باشه، خودش در تعطيلات بود اما ميگفت ٦ ساله با دخترم تنها نبودم.. تو پيغامش بهمون گفت ايا براي ما ممكنه دو روز ميزبانش باشيم تا روز تولد ژان بتونه پيش ما باشه؟ معلومه كه ما استقبال كرديم. دو تا ايميل عذرخواهي براي من فرستاد كه ميبخشيد من خودمو دعوت كردم خونه ات و اصلا تميز نكن و من ميدونم يك زن كه كار ميكنه اصلا وقت تميز كاري نداره. اگه به خودت سخت بگيري ناراحت ميشم،.. ايميل دوم هم اين بود كه چي كادو بگيريم براي تولد ژان.. و بازم عذر خواهي براي سه روز! ميدونستم تعارف نميكنه، ميدونستم عميقا دوس نداره من احساس خانواده شوهر بهم دست بده. اومد و يك عالمه خوراكي برامون اورد و البته چون به حواس پرتي معروفه قوري و دو فنجوني  اي كه به عنوان كادوي كريسمس بهمون داد برچسب قيمت اش روش بود و ما نيم ساعت خنديديم از كارش. يك روز از صبح تا شب چارتايي به پارك ابي رفتيم كه خيلي خوش گذشت و دو روز ديگه خيلي سريع به چمدون باز و بسته كردن گذشت. 
بايد از خواهرش در يك جاي جداگانه بنويسم. ژوآني دو سال پيش كنار خانواده دوس پسرش كلا يك ادم ديگه بود، اون موقع هم رو مونترئال ديديم و من چقدر دوستش نداشتم. اين سه روز كه پيش ما بود خيلي فرق داشت، تونست احساسمو از 'من اين ادمو نميتونم دوس داشته باشم ' به پذيرفتنش به عنوان يك فرد خانواده تغير بده ، در اين حد خوب بود. 
مادر ژان برام يك هديه خيلي خاص اورد. يك البوم از عكس هاي بچگي ژان از روزاي تولدش تا وقتي ١٧-١٨ سالش بود. يك البوم واقعا عزيز. عكساي بچگي ژان رو اين ور و اون ور خونه پدر بزرگش ديده بودم.. اما اين يك چيز ديگه بود. 
نميتونم احساسم رو به مادر ژان توصيف كنم. نميدونم ايا متوجه بود چقدر كارش قشنگ و دل نشين بود برام .

اين ادم مهربون تو عشقي كه به ژان داره من رو سهيم ميكنه و احساسشو با من به اشتراك ميزاره، يك طوري انگار كه من اصلا احساس جدا بودن و فاصله داشتن با دنياي مادري اون ندارم. 
٣- بدون شرح