Tuesday, September 13, 2016

سفر شگفت انگیز یونان


این پست رو اوایل ماه آگوست نوشتم اما نیاز بود ویرایش کنم.. امروز که اصلا حوصله کار کردن ندارم نشستم و عکس ها رو اضافه کردم .

01.08.2016
کل ماجرا از دو هفته پیش ۴ شنبه شروع شد و تا دیشب ادامه داشت. سفری که قرار بود به مقصد ایران باشه اما قبل قطعی کردنش با ژان به این نتیجه رسیدیم که خیلی بیشتر احتیاجه با هم زمان خوبی رو بگذرونیم تا اینکه با خانواده هامون . برای ژان سفر به ایران استراحت کردن نبود در حالی که در انتهای شغلش به یک استراحت احتیاج دشت. برای من سفر به ایران هم استراحت نبوده و نیست . دلم تنگ شده اما راضی  ام از تصمیم مون . نرفتیم ایران . رفتیم یونان . 
سه روز اول رو آتن گذروندیم و هر دومون قاطعانه آتن روترکیبی از  تهران و ساری دیدیم. هوای شرجی و بازار روز سبزی جات ساری و خیابون های قدیمی و شلوغ و آپارتمان های قدیمی و نه چندان شیک تهران.



روز یک شنبه از آتن به جزیره بزرگ ناکسوس رفتیم. با خودمون چادر و کیسه خواب بردیم و در مکانی کنار ساحل با بقیه چادر خواب ها هم سایه شدیم. صداهایی که شب ها از حیوون ها میشنیدیم خیلی جدید بود . ژان یک حیوونی دید خزنده اما در سایز روباه با دمي كلفت  که اسمش رو به فرانسوی میدونس امابه انگلیسی نه ! حدس من اینه که سوسمار بوده. گفت شب از صداش خابش نبرد و رفت بیرون چادر ببینه چی داره صدا میکنه.. بعد  این جونوره رو دید که ظاهرا  خیلی هم دوستانه نبوده و ترسی هم از اندازه ژان نداشته و چند قدمی به قصد حمله به سمت ژان برداشته.. ژان گفت میتونستم لقد بزنمش اما اگه گازم میگرفت حتما ازش مرضي میگرفتم! واسه همین ولش کردم .. من هم ترس برم دشت.. اما اون بهم اطمینان داد که نمیتونه بیاد تو چادر  ! صداهای شب هاش خوب بود...


۴ روز ناکسوس بودیم و با یک کواد (موتور ۴ چرخ ) کل جزیره رو گشتیم. جزیره اش یک دایره به شعاع  ۵ کیلومتر بود و موتور بهترین وسیله برای حمل و نقل به شمار میرفت.



روز سوم روستاهای جزیره ناکسوس رو زیر پا گذاشتیم و طرفای عصر به خلوت ترین ساحلهای  جهان رسیدیم و غروب خورشید رو تماشا کردیم. صبر کردیم تا هوا تاریک شه, و ستاره ها در بیان . آسمون صاف و بدون آلودگی نوری و راه شیری که میدرخشید رو هم شاعرانه تماشا کردیم.. زیر اون آسمون دوباره با هم پیمان بستیم که کنار هم بمونیم . در شادی و غم  در لحظه های خوب و لحظه های بد.. وقتی قوی هستیم و وقتی نیرو نداریم .



در اون ساحل شب سه شنبه ۲۶ جولای دوباره هم دیگه رو پیدا کردیم. امن و آرام.لحظه ازدواج همین باید باشه فکر کنم. 
روز بدش با کواد  به سمت غربی جزیره رفتیم و خوشمزه ترین غذای یونان که بادمجون سرخ شده با ماست محلی و سیب زمینی سرخ شده با نعناع  تازه  و ریحان و لیمو ترش و سیر و نمک بود رو خوردیم. اخ الان هم دهنم آب افتاده . 
بعد  از بهترین غذای دنیا یک ساحل صخره ای پیداکردم که خیلی زیبا بود اما راه رفتن بهش صخره نوردی بود. بله ما قبول کردیم که ماجرا جوری کنیم. با هم از سخره رفتیم پایین و تنها مهمون ساحل امن و بکر اون جا شدیم. شنا کردیم خوابیدیم و لذت زنده بودن رو تجربه کردیم . با دریای بزرگ مدیترانه حرف زدم. دریا به من گفت که همه زندگی مثل همین سفره . کوتاه,  یک جاهایی غیر قبل پیش بینی و کمی سخت و یک جاهای بی نهایت زیبا . دریا به من گفت قدر همسفرم رو بدونم و به اون هم گوش بدم . همون طور  که به خودم. یک چیزای مهم دیگه ای هم گفت اما هر چی فکر میکنم یادم نمیاد ! 


روز ۵ شنبه یک قایق محلی سوار شدیم و به جزیره پانو کوفونیسیا رفتیم . اونجا خلوت تر بود و امن تر. شب رو بدون چادر کنار دریا زیر پرستاره ترین آسمان جهان خوابیدیم و من هر ساعت یک باراز خواب پامی شدم و هراس برم میداشت که من در این جهان بزرگ زیر سقف آسمون ۳۶۰ درجه چکار میکنم ! اين شايد نزديك ترين تجربه ام از به دنيا اومدن بود! تمام امنيت بودن در چار ديواري رو از بين بردن و زير نامتناهي اسمون خوابيدن! با اون همه ستاره! روي يك صخره كنار ساحل! درحالي كه هيچ كسي تا اولين روستا كه بيس ديقه پياده راهه در اطراف نبود! البته اميدوارم كه نبود! اون شب تا صبح خوابهي هيجان انگيزي ديدم! خواب ديدم همون حوالي ام و كلي اتفاق داره ميفته كه همشون اخرش شاد بود!




صبح روز بعد در ساحل سنگي كه فقط به من و ژان تعلق داشت رها شديم و در دامن مادر طبيعت شنا كرديم. طرفاي بعد از ظهر با يك قايق كوچك محلي به جزيره كاتو كوفونيسيا رفتيم و شب رو در پناه يك تخته سنگ و باز رو به دريا زير اسمون طي كرديم! هنوز عظمت و بي انتهايي اسمون منو ميترسوند! اما كمتر! شب دوم راحت تر خوابيدم.


روز شنبه تا ظهر با ماهي ها شنا كرديم ژان دستور داد روز اخر ترس در كار نيست و هرجا من رفتم تو هم میاي و نتونستي نفس بكشي به من علامت ميدي! ماسک و تیوب رو گذاشتم رو سرم  و  گفتم چشم! شنا كرديم و ماهي هاي رنگي نمو ديديم و صدف كلاه چيني از رو صخره ها كنديم و خورديم و تعطيلات رو با ناشادي تمام به انتها رسونديم. اينكه اون روز اخرين روز دريا بود واقعا سختم بود ولي تصميم گرفتم رفتن و خداحافظي رو هم در لحظه تجربه كنم. خوب بودم! 
ژان هم رها بود و شاد ! با هم كلي سنگ رنگي از كنار دريا جمع كرديم و منتظر قايق محلي شديم ! تا اينكه  فهميديم قايق اون روز كلا نمياد!! چون دريا بادي بود! ما كه بادي حس نكرديم!  روحيه اسان گير مردم يونان و برنامه هاي خيلي ازادشون درست  برخلاف الماني هاي منظبطه!   دختر مهربون یونانی بهمون گفت یک قایق میاد اون سر جزیره اگه زود راه بیفتید میتونید بهش برسید.
با دو تا کوله سنگین جزیره ۵۰۰۰ ساله زیبا که تعداد زیادی از مجسمه های قدیمی یونان باستان رو از اینجا پیدا کرده بودن رو با استرس از دست دادن قایق  زیر پا گذاشتیم و به پورت رفتیم. اگه این قایق کوچولو رو از دست میدادیم قایق بزرگ بعدی  و پس از اون فری بزرگ به آتن رو از دست میدادیم و به پرواز برگشت روز بعد  به برلین نمیرسیدیم !! و اخ جون ! همون جا میموندیم ! حیف که نشد !

جزیره نوردی با استرس از دست دادن قایق 



اونجا آخرین لحظه ها رو با دریای بی انتهای مدیترانه گذروندیم تا قایق کوچیک اومد دنبالمون ! من از فرست استفاده کردم و سر به سر  پسرک ۱۴ ساله قایقران که دیروز بهمون قول داده بود میاد اون سر جزیره دنبالمون گذاشتم ! با قایقک کوچولو برگشتیم پانو کوفونیسی و کمی بعد  ا قایق محلی برگشتیم  ناکسوس ! یک ناهار مفصل خوردیم و سوار فری بزرگ شدیم و برگشتیم آتن !
صبح روز بعد آتن رو به قصد خدا حافظی گشتیم  و من کمی جواهرات قدیمی از بازار قدیمی که ور از خنزر پنزر بود خریدم ! برگشتیم هتلمون, در مغازه سر کوچه  یک ناهار ارزون خوردیم و با تاکسی رفتیم فرودگاه . 

 سفر خیلی خیلی به یاد موندنی شد. 

2 comments:

  1. چه سفر خوبی بوده.. کیف کردم خوندم. دلم تنگ شده بود.

    ReplyDelete
  2. سفر خیلی خوبی بود :)
    خواهشا راه بنداز اون دفتر نوشته ها رو . من هم دل تنگ !
    حد اقل یک گروه ۳-۴ نفره بزن, بنویس که خبر دار بشم ازت

    ReplyDelete