
حس نوشتن دارم. با اینکه خیلی وقت هیچی ننوشتم اما بازم دلم نمیاد وقتی حسش میاد از کنارش ردّ شم. امروز یکشنبه بعد صبحانه پاشدیم رفتیم کنار یک رود خونه یی راه رفتیم، اونقد رفتیم که همه صبحانه یی که خوردیم هضم شد. گشنه شدیم..ولی راه رفتن آروم کنار رودخونش خیلی خوب بود. بعدشم ناهار ساعت ۵ بد از ظهر تو کباب ترکی فروشی.. بد ناهار باز هی پیاده رفتیم.. رسیدیم به برندنبورگر تور(brandenburger tor). نشستیم رو جدول کنار خیابون.. بعدشم من دلم خواست دراز بکشم..آسمون تاریک بالای سرم. ماه.. ستاره ..برلین.. من.. هوای آروم زمستون. هوای شب یک روز گرم.. به سفیدی مجسمه بالای دروازه زل زدم و هی احساس الوهی کردم. دلم برای زندگیم تنگ شد. میفهمی؟ برای خودم دلم تنگ شد. یه لحظه پر شدم از احساس عشق به خودم.. حس کردم کی من یهو بزرگ شدم.. اومدم خارج.. کی سالای تند دانشگاه از کنارم گذشت.. انگار یکی خودم رو کشف کردم.. تو شب دروازه برلین.. بعدش احساس کردم کاش سمانه بود یکم گند میزدیم به آلمان.. بد رفتیم تو استار باکس که یکم فعالیت غیر سوشیال کرده باشیم و کاپیتالیزم رو ترویج بدیم!! من قهوه کاراملی سفارش دادم و چه لذتی بردم وقتی روش یه عالمه خامه ریخت برام.. گفتم من دارم همه اون جوونی که مامان بابام میگفتن ما نکردیم رو لحظه لحظه تجربه میکنم. من منتی ندارم سر زندگی.. دارم زندگی میکنم. دارم جوونی میکنم. برگشتنی پیاده قدم زدیم تا هپت بان هف(راه آهن مرکزی شهر) قدم زدیم و من تو آرامش شب ٔپلهای مختلفی که باید طی میکردیم تا برسیم یاد تمام روزهایی افتادم که از رابطه هام ناراضی بودم و هرگز اعتراضی نمیکردم.. به اینکه خودم رو ندیده میگرفتم تا طرف مقابلم راضی باشه .. به اینکه چقدر خوب که اون روزا تموم شد. تموم شد.. هر کسی غیر از من باید خودش به فکر رضایت خودش باشه.. طاهره الان آروم هر لحظه زندگیشو به این فکر میکنه که تصمیمی که میخواد تو اون لحظه بگیره چقدر خود خودشو شاد میکنه. به ته دلش میره .. وقتی در میاد از ته دلش حرف زده.. خلاصه..برگشتنی فک کردیم یک یکشنبه دیگه برداریم کامپیوتر هامونو .. بریم یه بیر گارتن.. یا یه کافی شاپ که اینترنت دارن.. اونجا بشینیم عصر یکشنبه کنیم.. نوشین ایمیل زد. از لحظهای که خوندمش.. هی یهو فرو میرم به روزایی که با هم طی کردیم تا بزرگ بشیم.. به همه راهنمایی و دبیرستانمون.. به اون روزی که دور ساختمون مدرسه رو پیاده رفتیم حرف زدیم.. به اینکه کجا جا موندیم از هم.. دلم تنگ شد براش.. شروع کردم به غر زدن سر خودم. سر اینکه چقدر راحت از ادمهای مهم زندگیم جا میمونم. نشستم یه لیست نوشتم از دوستام. از ادمهایی که یک جا تو این ۲۶ سالای که گذشت به هم برخوردیم و بعدش دوستی با اون ادم.. خوبیها یا بزرگی یا شادی یا یک چیز اون ادم منو شگفت زده کرد.. دلم رو تنگ کرد.. چقدر عوض شدم. دور شدم.. زندگیم تو این کشور من رو دور کرد. میخوام که برگردم ببینم هر کدوم از اون ادمها الان کجان.. من الان ۱۲ سالمه.. ۲۷ سالمه.. ۱۹ سالمه و تو اون اتاق سال اول کارشناسی عاشقم.. من ۲۶ سالمه و بد امدن به اینجا بهم زدم با سیامک.. من ۴۵ سالمه و خسته شدم.. ۵۷ سالمه و دارم کم کم جم و جور میکنم.. من میمیرم.. ولی با همه اینها .. نمیدونین چقدر دارم زندگی میکنم.. نمیدونین چقدر دلتنگم، چقدر عاشقم.. یه نخ نازک میخرم طوسی و جیگری یا سفید.. میشینم شالگردن میبافم.. این دفعه که رفتم ایران بیشتر میرم با اون ۳-۴ تا دوستی که از بچه گیم برام موندن.. میشمرم روزا رو.. تا ژانویه.. شاید این اسکوله جور شد .. شاید سمانه اومد.. دلم برا هدا. مژده برای طلا برا نوشینه.. مریم.. واسه مامان سپیده .. واسه خونههای دوستام.. بابای مهتاب.. واسه دنیاهام تنگ شده..واسه تهمینه.. واسه مامان بابام.. فاطمه افشار.. جمیل.. ادمهای زنجان.. حتا.. سارا جباری..برا همه کسایی که اسمشون الان یادم نیست.. دلم برا خودم و همه فضا هایی که توشون بودم تنگ شده.. باید دوباره شروع کنم به آپدیت کردن رابطه ام. از نو.
simple but nice
ReplyDeleteهی طاهره! من عاشتم! تو خیلی فوق العاده می نویسی! یه تکونی بده به خودت. یه نویسنده ی بزرگ می شی. نگی نگفتی!
ReplyDeleteحالا از این نکته که بگذریم خیلی حس مشترک دارم باهات. چقدر حس هات بهم نزدیکه. دوستش دارم!
شییییییییییییییییییییییییخ نمیتونی تصور کنی چقدر خوشحالم از این زندگیت!!!
ReplyDeleteحالا دوووووووووووووووووووووست دارم!
حال کردیم! :)
یبار یکی میگفت:
.
.
هی فلانی زندگی شاید همین باشد!