سلام
یک وقتهایی مچ خودم رو میگیرم وسط هپروت.. میبینم فقط از اینکه ایده یی برای ادامه کار نداشتم به هپروت رفتم. واسه اینکه بحث یهو سخت شد و من ایده یی نداشتم.
الان در همین لحظه، در میان ساخت اسلایدهای ارائه هفته دیگه، من خودم رو از میان رویاهای شیرین بیرون میارم و برمیگردم به چسبندگی غشا هام.
دلم تنگه. دلم هیجان داره. سینهام احساس شادی توش میپیچه.. چشمم رو که میبندم سرم گیج میره..
اینها یعنی من بی نهایت خوشم. وسط این روزایی که تن تن میگذرن.. وسط سال دوم و درسهای تن تن..
باید برای سفر آماده بشم. برای جدا شدن و از نو شروع کردن. من تازه دارم اینجا رو دوست میدارم.. تازه اینجا ریشه زدم. ۶ ماه دیگه باید برم و دوباره از نو شروع کنم.
امروز به خودم میگفتم .. هه باز باید بکنم. مثل اون روزایی میمونه که داشتم میومدم اینجا.. که هیجان و غم داشتم.. که داشت روزای با سمانه بودن تموم میشد و من تصویری از آینده نداشتم.. الان هم داره تن تن این روزای شاد میگذره. این صبحهایی که تا بیدار میشم احساس آرامش میکنم.. و شب که میخوام بخوابم خیالم راحته..ساعتهای روز با امنیت میگذره. با این احساس که من خودم هستم. و خودم رو این وسطها گم نکردم.. همه جا هستم. زنده ام..
خیلی زنده ام.
شنا میکنم مثل یه ماهی.. یه اردک ماهی سبز لجنی.. غصه دارم که نقّاشی نمیکنم همچنان. رفتم یک امپی ۳ پلیر خریدم واسه خودم و هی آلمانی گوش میدم. کتاب داستانم نصف مونده و تموم نمیشه..
راه خونه تا سر کار طولانیه. هر روز ۲ ساعت تو راهم. انگار تهران زندگی میکنم.. تهران تمیز.. هر روز به خودم میگم هنوز خونه جای زندگی نشده. هنوز وسایل نقّاشی دیوارها رو از تو بالکن برنداشتم. هنوز کف آشپز خونه رو اونجوری که به دلم بشینه تمیز نکردم. هنوز رو میزم پر از کاغذهای مهمه که باید مرتب بشن.. کامپیوترم ویروس گرفته.. یکی میگفت برو لینوکس نصب کن راحت شیً.. منم هنوز گشادم.
دیگه اگه بخوام تند و تلگرافی از خودم بگم .. دلم برا تهمینه تنگ شده. با من قهره هنوز.. از وقتی از ایران برگشتم با من قهره. بد جوری دعوا کردیم. ریشه داره.. هنوز ریشههای دعوامون سر جاشه.. آشتی هم که بکنیم بازم این مساله هست..
من گاهی دلم میخواست خانواده نداشتم.. یعنی پریروزا یکی میگفت این دختره کل خانوادشو تو تصادف از دست داد.. و من کاملا غیر ارادی آرزو کردم کاش منم خانواده نداشتم.. آخه همیشه این خانواده مثل یک وزنه سنگین رو مغز من بوده.. هیچ جور حل نمیشه.. هیچ وقت احساس آرامش بهم نمیده. هر جور به مامان بابام نگاه میکنم حس فشار و سنگینی مغزم رو میگیره..هی به خودم میگم ببین این همه خوبی دارن.. ولی فایده نداره.. نابسامانی شون کافیه تا من رنج ببرم... که اونها اینقد زندگی سختی دارن و از دست من کاری بر نمیاد..
دوستان من لطفا همون حرفهای همیشگی رو نگید.. من اینم. این همه سال گذشت. درست نشدم. نمیتونم قبول کنم که خانواده یی به این به هم ریختهگی دارم. من تا جایی که تونستم خودم رو جم کردم..اینکه نمیتونم اونها رو جمع کنم من رو آزار میده.
واای دیدی نشستم مغزم رو خالی کردم. از دلم برا تهمینه تنگ شده شروع شد یهو خودشو ریخت بیرون.. خوب بودم به خدا.. هنوزم خوبم..
اصلا کجا بودم اومدم اینجوری خودم رو اینجا تعریف کردم؟ها وسط ساختن اسلاید بودم..
میبینی جهان رو؟ راسته راستش هر روز یکی ۲ ساعت از دست خودم عصبانی میشم که یک عالمه کار عقب افتاده دارم. به قول سمانه " کی ندارم؟؟"
برم دیگه..
نامه در اینجا به پایان رسید.
نوشتههات رو دوست دارم طاهره، کاملا مشخصه که داری شجاعانه سعی میکنی صادقانه بنویسی.
ReplyDeleteکاملا میفهمم چی میگی،
همونی که خودت بهم گفتی ''ادامها درگیر تصمیمات خودشونن، و اگر که بعد از سالها هنوز همونقدر بدبخت یا خوشبختن، چون این رو انتخاب کردن. کاری از دست کسی ساخته نیست.''
ولی وقتی اون آدم یا ادامها خانواده حساب میشن، سختره که اونها رو هم مشمول این حرف کنیم. و فراموش نکنیم که چه قدر در عوض کردن ادامها عاجزیم.
و خوب نمیشه کاری کرد. چی کارش میشه کرد، نمیشه کاریش کرد....
شیخ خیلیییییییییییییییییییییییییییییی خوشحالم که اینقدر آرومییی!
ReplyDeleteو خییییییییییییلی خوشحالتر از اینکه رو به رشدی و خودت متوجهی!
میدونی که بهترین آرزویی که بتونم برا یه نفر بکنم اینه که زندگیش صعودی باشه!
اونم برای تو!!!
:)